عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت555 📝
༊────────୨୧────────༊
با هیجان موبایل را روی تخت رها میکنم و سمت تراس میروم، همزمان با هم در تراس ها را باز میکنیم و بیرون می آییم، چند ثانیه به هم زل میزنیم و بعد این من هستم که نگاه میگیرم و به نرده ها تکیه میزنم:
-بهتری؟
-خوبم پریا؛ حرفی داری بزن!
گوشه لبم را میجوم:
-هیچی فقط... خواستم بپرسم منظورت از اون حرفا چی بود!
-چرا همونجا اینو نپرسیدی؟
-خب تو رفته بودی مگه مهلت دادی؟
-راه دوری نرفته بودم؛ همین اتاق کناریت بودم!
انگار که حق با او باشد و کوتاهی از سمت من بوده سکوت میکنم، که زمزمه وار میگوید:
-گاهی حس میکنم هیچ اهمیتی برای تو ندارم!
ابروهایم بالا میرود:
-من فقط شوکه بودم همین! چطور رفتارمو پای بی اهمیتی میذاری؟
دستانش را داخل جیبهای شلوارش میبرد و شانه بالا میدهد:
-چون خیلی منتظر موندم سراغمو بگیری! از این حجم از خونسردی و بی توجهیت تعجب کردم... با اینکه قبلش بهت گفته بودم عامل آروم کردنم تویی!
مات به لبهایش چشم دوخته ام، شهاب خیلی ساده مرا مورد شکایتهایش قرار داده و من از این رفتار جدیدش متحیر مانده ام... کلافه چشم میبندم تا افکارم را نظم ببخشم سپس میگویم:
-حالا این یعنی چی؟ نمیخوای منظور حرفی که درمورد خودت و هاله زدی رو بهم بگی؟
قاطعانه پاسخ میدهد:
-نه!
با تعجب نگاهش میکنم و عصبی و مغرور تکیه ام را از نرده ها میگیرم:
-باشه نگو... دیگه میرم بخوابم، شب بخیر!
خیلی راحت زمزمه میکند:
-خوب بخوابی!
بغض بالا میآید و دستانش را دور گردنم گره میزند، با حال افتضاحی وارد اتاقم میشوم و در تراس را به هم میکوبم، پرده اش را میکشم و بیخیال نگاه تیز شهاب به خودم از در فاصله میگیرم، از رفتارش عصبی و دلخور هستم به همین خاطر اجازه میدهم اشک؛ گونه هایم را خیس کند...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع