📜┊ بیا قول بده...
با هیچ کس اونجور که با مَن بودی نباشی،
قربون صدقه هیچکس اونجوری نری،
اونجوری مهربون نباشی
هیشکیو خط به خط یادنگیری،
بیا قول بده..
کارایی که میخواستیم باهم انجام بدیمو بعد من با هیچکس انجام ندی،
قول بده تا آخرش فقط واسه خودم باشی🤍:)
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت556 📝
༊────────୨୧────────༊
هیچ حال خوشی ندارم از اتاق خارج میشوم و به طبقه پایین میروم، همین موقع مادر داخل ویلا میشود و میپرسد:
-مگه نخوابیدی؟
برای اینکه متوجه ناراحتی ام نشود میپرسم:
-مامان فردا که پروا اینا بیان باید یه اتاق در اختیارشون بذاریم، چکار کنیم؟
مادر کمی به فکر فرو میرود و میگوید:
-من و خانجونت تو یه اتاق میخوابیم، آقاجون و باباتم تو سالن میخوابن، اون طفلی هام میان یکی از همین اتاقای پایین.
گونه اش را محکم میبوسم:
-قربونت برم که اینقدر مهمون نوازی!
لبخند میزند:
-چشات چرا قرمزه؟
-چشام؟ نمیدونم...
-گریه کردی؟
-نه مامان...
-به من دروغ نگو پریا... یه عمر خودم بزرگت کردم!
گوشه لبم را میجوم و آرام به آغوشش میخزم:
-یکم فکرم درگیر جداییمه مامان...
کمرم را آرام نوازش میدهد:
-من و باباتم فکرمون پیش توئه پریا... نمیدونم میتونم خودمو بابت این موضوع ببخشم یا نه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت557 📝
༊────────୨୧────────༊
-این حرفو نزن؛ قسمت منم این بوده، راستی از خاله خبری نشد؟
-تصویری حرف زدیم، وقتی دیدم سر بابات گرمه باهاش تماس گرفتم، رفته سهرابو ملاقات کرده، هیچ حال نسترن خوش نیست! چند روز دیگه برمیگرده.
از آغوش مادر فاصله میگیرم و شانه هایش را میفشارم:
-خاله نیاز داشت پسرشو ببینه... نگران نباش وقتی برگشت بگو بیاد با ما زندگی کنه... این همه تنهایی واسش خوب نیست.
-الهی قربون دل مهربونت بشم من... مگه بابات میذاره آخه؟ سایه نسترنو با تیر میزنه.
-خاله تقصیری نداره... منم با بابا حرف میزنم، اتاق مهمانو براش آماده میکنیم با خودمون زندگی کنه.
مادر سری تکان میدهد و هیچ نمیگوید، شب بخیر میگویم و ناچار به اتاقم برمیگردم، روی تخت دراز میکشم و بعد از کلی فکر خوابم میبرد.
***
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
چه کیفی میداد
اگر من شاگرد نانوا بودم
و تو نزدیک افطار
با لباس های رنگی در صف نان می ایستادی.
هرچند که صف بر هم میریخت
دست و بالم را میسوزاندم
و از اوستای نانوا بدو بیراه میشنیدم
اما همه ی اینها
ارزش آن لحظه را داشت
که در اوج شیطنت
به بهانه ی گرفتن پول
دستان ظریف ات را لمس میکردم.
عزیزم یک درصد هم فکر نکن
بدون نوبت تو را راه می انداختم..
عمرا !
نه اینکه اهل عدالت و این ها باشم...نه!
اصل اول نگاه کردن در چشمان توست
که از نان های سوخته هم سیاه تر است!
پس تا جایی که میتوانستم
معطل ات میکردم!!!
گفتم که
اصل اول نگاه کردن....
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت558 📝
༊────────୨୧────────༊
با صدای زنگ موبایلم چشم باز میکنم، خوابالود به نام پروا نگاه میکنم و فوری مینشینم، صدایم را صاف میکنم:
-جانم پروا جان؟
-وای بمیرم الهی خواب بودی؟
-نه بابا، کجایین شما؟
-درست روبروی ویلاتون!
با شتاب بلند میشوم:
-همین الان میام درو باز میکنم، اومدم اومدم.
فوری شالی روی سرم می اندازم، ساعت حوالی ده صبح است، با تعجب به روشنایی هوا نگاه میکنم و از اتاق خارج میشوم.
از پله ها پایین میدوم و از ویلا خارج میشوم، در بزرگ ویلا را باز میکنم، کوروش اتومبیلشان را داخل میآورد، پروا با لبی خندان پیاده میشود و با خوشحالی یکدیگر را بغل میگیریم:
-خوش اومدین...
-ممنون... وای چقدر هوا عالیه پریا...
بهار خوابآلود از صندلی عقب پیاده میشود که سمتش میروم:
-سلام عزیزم...
با خجالت سلام میدهد که خم میشوم و گونه اش را میبوسم.
-با زحمتای ما!
به کوروش که این حرف را زده خیره میشوم:
-سلام آقا کوروش خیلی خوش اومدین، دیگه این حرفارو نداشتیما!
لبخند میزند:
-سلام احوالت پریا خانم؟... زنده باشین.
پروا؛ دیار را به آغوش میگیرد که از او میگیرم تا لوازم شان را بیاورد، در همین حین متوجه جای خالی اتومبیل شهاب هم میشوم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
〘طُ..∞〙اولیـن احساسِ قشنگ
قلبـمی تــمـوم زنــدگیم 💍♥️•
🌸 ••
❄♠ @deklamesoti ♠❄
آدم های صبور یه خصوصیت عجیب دارن ... بی نهایت لبخند می زنن ...
این لبخند شاید تو نگاه اول حس #گذشت بده ... اینکه «هر زخمی زدی ، هر چیزی که گفتی فدای سرت ... من فراموش می کنم »...
ولی آدم های صبور هیچوقت هیچ چیزی رو #فراموش نمی کنن ...
زخمارو می شمارن ... حرفارو مرور می کنن و همچنان لبخند می زنن ...
یه روز که صبوری دیگه جواب نداد ، با همون لبخند تو یه چشم بهم زدن برای همیشه فراموشت می کنن ... انگار که #هیچوقت تو زندگیشون نبودی ...
آدم های صبور تا یه جایی میگن فدای سرت...
❄♠ @deklamesoti ♠❄
تنهایی ...
چه قدر، سخت است!
مانند غروب های
تلخ "پنج شنبه"!
برای دلت، فاتحه میخوانی
تنهایی ...
چه قدر سنگین است
مانند اندوه نبودنت
روی چشم هایم!
که تو را، با ابری سبک میبارند
تنهایی ...
چه قدر، #غمگین است..
مانند دردی گوشه ی دلت!
که شبانه کنج خلوتی مینشانی اش!
دست به سرش میکشی
تا غم، لبانت را نلرزاند ...
❄♠ @deklamesoti ♠❄
🍂🍃
جانــــا ... ♥️
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت559 📝
༊────────୨୧────────༊
مشخص است شهاب برای دیدن مادرش رفته!
بچه ها را به داخل ویلا دعوت میکنم و همانطور که دیار را در آغوش دارم به پدر و آقاجون که تازه از خواب بیدار شده اند و در حال جمع کردن جای خوابشان هستند میگویم:
-مهمونامون رسیدنا!
پروا و کوروش مشغول خوش و بش میشوند، کم کم مادر و خانجون هم میآیند و بعد کوروش برای بیدار کردن کوهیار به طبقه بالا میرود و چیزی نمیگذرد که صدای سر و صدا و شیطنتشان به گوش میرسد.
دیار را به پروا میدهم و خودم برای کمک به مادر و خانجون به آشپزخانه میروم که بهار هم به دنبالم میآید:
-خاله آب میخوام!
از شنیدن خاله گفتنش چنان به وجد میآیم که با ذوق دستش را میگیرم:
-خاله فدات شه، چشم عشقم!
برای بهار لیوانی آب میریزم و کمکش میکنم تا بخورد، بعد بغلش میگیرم و روی کانتر میگذارمش:
-تو هم کمکم میکنی این خیار و گوجه رو خورد کنیم بهار جون؟
سر تکان میدهد، به قدری شیرین است که میشود ساعتها خیره کارهایش شد،
همینطور که با بهار بازی میکنم صبحانه را هم آماده میکنیم و همه دور سفره بزرگی که پهن شده مینشینیم، کوروش سراغ شهاب را میگیرد که آقاجون کمابیش برایش توضیح میدهد موضوع از چه قرار است.
پروا در حالی که صبحانه بچه ها را میدهد میگوید:
-طفلی آقا شهاب حتما خیلی براش سخته!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت560 📝
༊────────୨୧────────༊
خانجون جرعه ای چای مینوشد:
-بچم همیشه دلش میخواست خبری ازشون بگیره؛ ولی نتونستیم پیداشون کنیم بعد از اینکه شهابو به آقام سپردن دیگه انگار اون خانواده نیست و نابود شدن، شهاب همش سیزده سالش بود که پیش آقا شروع به کار کرد، وقتی بزرگتر شد آقا با خودش آوردش خونه، یادمه اون موقع پریام دوازده سالش بود که شهاب عضوی از خونوادمون شد.
لبخند غمگینی میزنم و زمزمه میکنم:
-شهاب اونقدر باهام مهربون بود که صداش میزدم عمو شهاب!
پروا لبخند میزند:
-عزیزم!
مادر با شیطنت میخندد:
-اما دیگه خیلی وقته پیشوند عمو به کل از زبونش افتاده!
لبم را گاز میگیرم و بقیه میخندند، مادر برای ناهار همانطور که گفته بود فسنجان بار میگذارد، اتاق پروا و کوروش را نشان میدهم تا کمی استراحت کنند، پروا؛ دیار و بهار را میخواباند، اما خودش به نشیمن برمیگردد، در حالی که روی مبلی نشسته ام و یکی از جزوه های مهتاب را مطالعه میکنم رو به او میپرسم:
-چرا نخوابیدی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع