eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
25.2هزار دنبال‌کننده
634 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نمیدانم چقدر روی شن‌های ساحل نشستم و فکر کردم، نمیدانم نم نم باران از کی شروع شد، تنها وقتی به خود آمدم که آسمان رو به تاریکی میرفت... با پاهایی که انگار خشک شده از روی شن ها بلند میشوم و سمت ویلا میروم، تنم لرز گرفته و سرما میان مغز استخوانم جولان میدهد. کسی را طبقه پایین نمی‌بینم، انگار همه برای استراحت به اتاق ها رفته اند، یکراست به اتاقم میروم حوله و لباس برمیدارم و سمت حمام میروم، وقتی گرمی آب روی پوستم سرازیر میشود آرام آرام احساس سرما از تنم بیرون میرود. درحالی که زیر دوش ایستاده ام چشم میبندم، برایم جالب است بدانم مادر شهاب چه شکلی است، حتی نپرسیده ام خواهر یا برادری دارد یا نه! آه عمیقی میکشم، کاش پروا و کوروش زودتر بیایند، مطمئنم با آمدنشان حال و هوای این ویلا بهتر میشود، حضور بهار و دیار حالمان را خوش میکند. حوله میپوشم و در حمام را باز میکنم، وقتی مطمئن میشوم کسی طبقه بالا حضور ندارد سمت اتاقم میروم، در را قفل میکنم و با سشواری که به همراه دارم موهای نم دارم را خشک میکنم، لباس میپوشم و با کرختی روی تخت میخزم، با اینکه هوا تاریک شده اما صدای بارش باران حال و هوای خواب به همراه دارد، پتو را تا گردنم بالا میکشم و چشم میبندم... نمیدانم چقدر گذشته که با صدایی که از تراس به گوشم میرسد از خواب میپرم با ترس سمت تراس را نگاه میکنم، بلند میشوم و سمتش میروم، پرده را کنار میزنم، شهاب را میبینم که خم شده و موبایلش را از روی زمین برمیدارد، عقب میروم، شالم را روی سرم میگذارم و مجدد سمت تراس میروم، در را باز میکنم، پشت به من به منظره دریا و بارانی که میبارد نگاه میکند.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -شهاب؟ اینجا چکار میکنی؟ بی اینکه نگاهم کند میگوید: -ببخشید بیدارت کردم! لبم با کنجکاوی کج میشود، از کجا میداند خواب بوده ام؟ نگاهی سرسری به اتاقم میکنم؛ خب حتما از چراغ خاموش اتاق متوجه شده! شانه ای بالا میدهم و بیخیال میگویم: -بهتری؟ -خوبم، تو چی؟ خیلی ساحل موندی... خودتو بپوشون سرما نخوری. -نگران من نباش... راستی هاله هنوز برنگشته؟ -نه امشب نمیتونه بیاد! ابروهایم بالا میپرد: -فضولیه ولی مگه کجا رفته؟ -گفتم که... میان حرفش میپرم: -آهان راست میگی رفته دیدن اقوامش... ولی چرا تو نرفتی؟ -کسی از ازدواج مون خبر نداره!
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ جوری باش که ... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ متعجب نظاره اش میکنم: -چرا؟ چه دلیلی داره که بهشون نگفتین؟ -خواست خود هاله اس! گنگ تماشایش میکنم و ساکت میمانم، بهتر است بیش از این در کارشان دخالت نکنم، با به یاد آوردن کارهای طلاق میپرسم: -راستی میشه از وکیلم بپرسی کی تموم میشه؟ خیلی طولانی نشد؟ سمتم برمیگردد چقدر نگاهش غمگین است: -طبیعیه پریا... تو یک کشور نیستین، پیش بردن یک سری از کارا زمان میبره... نگران نباش... تموم شده فرضش کن! سر تکان میدهم: -اوهوم... باشه... میخواهد سمت اتاقش برود که فوری میپرسم: -فکراتو کردی؟ می ایستد: -چه فکری؟ مردد لب باز میکنم: -اینکه... اینکه مادرتو ببینی یا نه! -هنوز مطمئن نیستم پریا... تا ببینم چی میشه! با دودلی نجوا میکنم: -نگرانتم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همینطور که نیم رخش مقابل دیدم است سمتم نگاه میکند: -نگران نباش من تلاش میکنم خوب باشم! به هر حال کسی که میتونه حالمو خوب کنه خودمم، نباید از کسی توقع داشته باشم نه؟! گنگ تماشایش میکنم: -منظورت چیه؟ -منظوری ندارم! فعلا... اخم میکنم و بی توجه به سردی سرامیکها پا به تراس میگذارم: -صبر کن ببینم... تو... تو از این حرفت یه منظوری داشتی مگه نه؟ شانه ای بالا میدهد: -اگه تو میگی پس حتما همینطوره! با ناباوری جلو میروم: -چت شده شهاب؟ توقع داشتی وقتی ازم میخوای بغلت کنم این کارو انجام بدم؟ با چشمانی ریز شده و فکی منقبض سمتم میچرخد: -نه من غلط بکنم تو رو به کاری اجبار کنم! -اما معنی حرفت همینه!
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دلم آرامش وارونه می‌خواهد... یعنی: «ش م ا ر ا» 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نیشخندی میزند: -پریا طوری حرف نزن که انگار تابحال این کارو نکردی! جری میشوم: -نه... تو راست میگی این کارو کردم... ولی تو حال خودم نبودم... وقتی تو بیمارستان هلند بودم... از دیدنت تو وضعیتی که داشتم به قدری خوشحال شدم که... که... بغلت کردم آره!... تو چه میدونی تو یه کشور غریب مورد خشم و ظلم قرار بگیری و بی پشت و پناه باشی چه حسی داره؟ اصلا میفهمی چقدر سخته تنهایی؟ چقدر سخته مورد آزار قرار گرفتن توسط دوتا عوضی لجن؟ میفهمی هی بهت مواد تزریق کنن و تو هی توهم بزنی یه کسی کنارته... یه مردی که از دوازده سالگیت عمو صداش زدی و حامی تموم روزات بوده؟ بعد که به خودت بیای بفهمی همش تَوهُم بوده؟ میفهمی چه حال مزخرفیه تا اوج امید پر بکشی بعد محکم با مغز بخوری زمین و رویاهات خاکستر بشه؟ او هم صدایش را مثل من بالا میبرد: -آره میفهمم... میفهمم چون وقتی تو اون حال دیدمت بیشتر از تو زجر نکشیده باشم کمتر نکشیدم، ولی منم امروز حالم بد بود... بهت نیاز داشتم... سخته بفهمی تنها کسی که میتونه آرومم کنه تویی؟ حتما باید به زبون بیارم؟ خسته شدم از بس خواستمت و نشد... خسته شدم از بس جلو روم بودی ولی دست نیافتنی... خسته شدم از بس خودمو ملامت کردم که تو دختر کسی هستی که یه عمر داداش صداش زدم... خسته ام از اینکه همش فکر کردم تو نوه آقاجونی... همون مردی که بهم بال و پر داد و از سیزده سالگی هوامو داشت... خسته شدم اینقدر از خواسته هام گذشتم تا مبادا کسی ازم ناراحت بشه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با دهانی باز و چشمانی گرد به لبهایش نگاه میکنم... این شهاب است؟ شهاب است که اینطور حرف میزند؟ با لکنت زمزمه میکنم: -من... من... نخواستم وقتی تو به هاله تعلق داری بیشتر از این بین تون قرار بگیرم! فریاد میکشد: -هاله؟ کدوم هاله؟ من و هاله هیچ نسبتی باهم نداریم میفهمی؟ سمت اتاقش میرود و با عصبانیت در تراسش را بهم میکوبد، مات و مبهوت داخل تراس ایستاده ام و چشمانم روی در اتاقش زوم شده... من چه شنیده بودم؟ شهاب چه میگفت؟ صدایش مدام در گوشم زنگ میخورد... هرچه فکر میکنم منظور حرف‌هایش را متوجه نمیشوم، تنها قطره های درشت اشک روی گونه ام سرازیر میشود. دستم را به نرده های سرد و خیس میگیرم و منظره طوفانی دریا را تماشا میکنم، قطره های باران روی دستانم میچکند، نفس عمیق میکشم اما بغضی بزرگ مانع میشود و بی اراده هق میزنم...
درخت خانه ام کاج بود... ❄♠ @deklamesoti ♠❄
-عطرش كه پيچيد، برگشتم هيچكس نبود كسی چه می‌داند، شايد به من فكر می‌كرد ❄♠ @deklamesoti ♠❄
صحبت از زلف تو بود... ❄♠ @deklamesoti ♠❄