عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت584 📝
༊────────୨୧────────༊
شهاب نفس عمیقی میکشد و سمتم میچرخد... نگاهم میکند و سر تکان میدهد:
-حرفات دلمو آروم میکنه... وقتی از مامانم پرسیدم چرا بعد این همه وقت خواسته منو ببینه میدونی بهم چی گفت؟...
منتظر تماشایش میکنم که نیشخندی میزند:
-بهم گفت خواب منو دیده که تو رخت دومادی ام... با خودش گفته دیگه حالا پسرم از آب و گل در اومده...
لبخند غمگینی میزند:
-یعنی با خودش فکر کرده دیگه سربارشون نمیتونم باشم... خب پس حالا معاشرت با من ضرری بهشون نمیرسونه!
ابروهایم بالا میرود و بی اراده دستم روی بازویش مینشیند:
-این حرفو نزن... مگه نمیگی با دیدنت اشک ریخته؟ مگه نمیگی دلتنگی شو بروز داده؟ مامانت دلتنگت بوده شهاب... شاید واقعا تو اون موقعیت چاره دیگه ای نداشته!
نگاهش روی دستم مینشیند که آرام فاصله میگیرم، دستی به ته ریشش میکشد:
-تا دنیا دنیاس بهش این حقو نمیدم... حتی اگه تموم عالم بگن حق با مامانته... باز بهش این حقو نمیدم پریا...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت585 📝
༊────────୨୧────────༊
سر تکان میدهم:
-حق داری... شاید هر کس دیگه ای هم جای تو بود همین حرفو میزد... فقط نظرم اینه مرور زمان همه چیو حل میکنه!
کمی نگاهم میکند و بعد به اتاقم اشاره میکند:
-برو بخواب... مرسی که به حرفام گوش دادی...
مردد تماشایش میکنم:
-معلومه که گوش میدم، میخوام اینو باور داشته باشی که تو هر شرایطی تنهات نمیذارم!
لبخند غمگینی میزند و چشمانش برق میزند:
-شکی بهش ندارم!
گوشه لبم را میگزم:
-اما هنوز یه چیزی رو بهم توضیح ندادی!
چشمانش را ریز میکند:
-چیو؟
با انگشتانم بازی میکنم و نگاهم را زیر میاندازم:
-چرا گفتی با هاله هیچ نسبتی نداری؟ منظورت از این حرف چی بود؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
⚫ سُبْحانَكَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَبِّ
🏴 شهادت مظلومانه نخستین شهید محراب حضرت امام علی «علیه السلام »؛ بزرگ مرد تاریخ بشریت را تسلیت عرض می نماییم
#شب_قدر🏴🏴🏴
⭕️ 🌙 قلب ماه رمضان ، شب قدر است ... 💯
#تسلیت
#التماس_دعا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت5
آراد کنارم ایستاد و بازوشو سمتم گرفت:
-عزیزم!
از اونجایی که قبلا کموبیش برام توضیح داده بود متوجه شدم که باید همراهیش کنم، کنارش قدم برداشتم و از پله های جلوی ساختمون بالا رفتیم.
موزیک ملایمی پخش میشد و سالن حسابی شلوغ بود، از گوشه آستین آراد سفت گرفته بودم و همراهش جلو میرفتم، خدایا من فکر نمیکردم چنین جمعیتی اینجا باشه... یکهو پاهام قفل شد و ایستادم، آراد با تعجب نگام کرد و از بین دندوناش گفت:
-الناز چرا وایسادی؟ راه بیفت همه دارن نگامون میکنن... آبرومو نبر... د یالا راه بیفت دختر!
آب دهنمو به سختی قورت دادم:
-وای آقا آراد اینجا دیگه کجاست منو آوردین؟ دارم میمیرم از استرس...
از اونجایی که آستینش هنوز تو دستم بود منو به جلو کشید تا راه بیفتم، نفس عمیقی کشیدم و به اجبار جلو رفتم، با نگاه شگفت زده همه افراد حاضر قطره های درشت و سردی از گودی کمرم سر میخورد و جذب لباس زیبای تنم میشد.
سعی میکردم فقط به روبرو نگاه کنم تا اینکه زل بزنم به چشمایی که کم مونده از حدقه بیرون بزنه.
پچ پچا و در گوشی حرف زدنای مهمونا شروع شده بود که به وسط سالن رسیدیم، جایی که یه محیط دایره شکل بود، حسابی تزئین شده بود، پیرمرد و زن مسن و شیک پوشی ایستاده بودن و با وحشت به من و آراد نگاه میکردن.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت6
دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه اما حیف، حیف که این کار دور از ذهن بود. دستام یخ کرده بود، همین که به اون مرد و زن رسیدیم صدای آرادو شنیدم که گفت:
-به به پدربزرگ و مادر عزیزم!
با تعجب به مرد و زن خیره شدم، پس این دو پدربزرگ و مادر آراد بودن! لبخند کمرنگی زدم و سلام دادم که مادرش قدمی جلو اومد و آروم اما حرصی کنار گوش آراد گفت:
-این دختره کیه از خودت آویزون کردی؟ چه غلطی داری میکنی آراد؟
آراد خودشو کمی عقب کشید و با صدای رسایی گفت:
-الناز جان هستن مادر؛ همسر آینده من!
تموم تنم به یکباره یخ کرد، اونقدر سکوت سنگینی شده بود که صدای آراد تقریبا تو کل سالن پیچید و حالا گوش به گوش داشت میچرخید که (آراد پاشا) نامزدشو همراه خودش به مهمونی خانوادگی آورده.
با استرس نگاهم بین مادر و پدربزرگ آراد چرخ میخورد که پدربزرگ با عصای دستش ضربه محکمی روی زمین کوبید و بعد بدون هیچ حرفی سمت راه پله وسط سالن رفت، به قدری این مرد ابهت داشت که کم مونده بود تا قالب تهی کنم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت586 📝
༊────────୨୧────────༊
عمیق نگاهم میکند:
-از گفتنش بهت میترسم!
با تعجب میپرسم:
-از چی میترسی؟
-از عکس العملت!
چشمانم را ریز میکنم:
-داره استرس میاد سراغم، بگو چی شده شهاب؟
-قول میدی ناراحت نشی؟
کلافه میگویم:
-نه هیچ قولی نمیخوام بدم، حرف بزن فقط!
-باشه عصبی نشو... اول خوب به حرفام گوش بده... بعد قضاوتم کن!
گیج و گنگ نگاهش میکنم، جلو می آید و مقابلم می ایستد:
-من و هاله تو محیط کار باهم آشنا شدیم، هاله یه مدت تو پروژه ما همکاری داشت، نگاها و توجهش به من باعث شده بود همه خیال کنن چیزی بین ماس، خیلی راحت با من ارتباط برقرار میکرد، حتی گاهی بین همکارا صریحا منو به قهوه یا چای دعوت میکرد، درست تو روزایی که تو به من ابراز علاقه کرده بودی و من سه ماه از خونه آقاجون رفتم تا با تو روبرو نشم، اون زمان عقایدم با الان فرق میکرد، دلم نمیخواست عشقت شعله ور بشه و دنبال راهی بودم تا آتیش این عشقو خاموش کنم... از احساس هاله مطمئن نبودم، اما توجهش به من باعث میشد به این رابطه فکر کنم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت587 📝
༊────────୨୧────────༊
شنیدن این حرفها هیچ کار راحتی نیست، اما باید یکبار برای همیشه میشنیدم، به دیوار پشت سرم تکیه میزنم و دستانم را داخل گودی کمرم به هم گره میزنم.
-مادر هاله تازه فوت شده بود و حال روحی خوبی نداشت، تا اینکه یه روز خودش پیش قدم شد و خواست رابطه جدی ای رو باهم شروع کنیم، میگفت نبود مادرش اذیتش میکنه و وقت گذرونی با من باعث آرامششه، علاقه ای بهش نداشتم، فقط محض وقت گذرونی باهاش بودم، فکر میکردم میتونم بهش نزدیک بشم و تو رو از قلب و ذهنم محو یا لااقل کم رنگ کنم، اما نمیدونستم یه هوس نیستی که زود بشه فراموشت کرد، نمیدونستم چه جوابی به هاله بدم، از طرفی وابستگی هاله و از طرفی احساس تو باعث میشد ناچارا قبول کنم، هاله میخواست عقد کنیم و همه چی رسمی باشه اما من قبول نکردم چون متوجه شدم داره یه چیزایی رو ازم مخفی میکنه...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع