انقد بدم میاد وقتی از یکی خوشم میاد بقیه هم باهاش خوبن ، نگاش نکن بیشعور ماله منه .
عصر زیبای بهاری تون بخیر🍉🍓
┅────────┅
𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell
┅────────┅
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت41
چشای عصبیشو به نگام دوخت:
-میگی چکار کنم؟ برم به مادرم التماس کنم کلید یکی از اتاقای مهمانو بده؟ یا نه توقع داری برم در اتاق برادرم و بگم امشب بذار کنار تو بخوابم! بابا لعنتی مثلا نامزدیم، برم چی بگم آخه؟ یکم منطقی باش!
پربیراه هم نمیگفت، با گندی که زده بود چاره ای نمونده بود.
به تخت اشاره کرد:
-تو اینجا بخواب من یه جایی پیدا میکنم میخوابم!
به کمداش اشاره زدم:
-تشک پتو نیست تو این کمدا؟
سر تکان داد:
-چرا هست!
شونه ای بالا انداختم:
-باشه من روی تشک میخوابم!
بعد به دورترین مکان به تختش اشاره کردم:
-اونجا!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت42
بی تعارف سری تکان داد و از کمدش برام جای خواب آورد و انداخت، با همون لباسا روی تشک نشستم که پرسید:
-لباس راحتی نداری؟
سر تکان دادم:
-دارم تو سالن آرایشگاه لباسامو تو مشما گذاشتم، الانم صندلی عقب ماشین شماس!
-باشه میگم بیارنش!
بعد از اتاق بیرون رفت، با خستگی روی تشک دراز کشیدم، خدایا چقدر خسته بودم، دلم برای جای خوابم تو خوابگاه پر میکشید، ببین چقدر بیچاره بودم که دلم برای خوابگاه تنگ شده بود!
کمی گذشت تا آراد همراه لباسام اومد، وارد حموم گوشه اتاقش شدم، چقدر دلم میخواست دوش بگیرم و از شر این آرایش و موهای تافت زده خلاص بشم، اما خب حوله نداشتم، تیشرت گشادمو با شلوار جینم پوشیدم و از حموم بیرون اومدم، لباسامو گوشه ای گذاشتم و زیر پتو رفتم، آراد چراغو خاموش کرد و سمت تختش رفت، یعنی امشب من تو این خراب شده خوابم میبرد؟
پتو رو تا گردنم بالا کشیدم و زیر بدنم بردم تا هیچ راه دسترسی ای نمونه، شبیه مومیایی ها شده بودم و فقط سرم بیرون بود.
چشای سوزناکمو بستم، یاد عماد افتادم... هنوز نمیدونم چطور میشه که عماد پسر این خانواده باشه! پدر عماد مدیر دانشگاه ماست، اما فامیلی عماد و پدرش امیری بود! چطور ممکنه؟
سرم داشت منفجر میشد، اونقدر به موضوعات مختلف فکر کردم تا اینکه متوجه نشدم نزدیک روشنی هوا خوابم برد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
💝
صبح ادینه تون بخیر
روزتون سرشار از دلخوشی❤️🌺
💝@Hamsar_Ostad
💝
واقعی بودن خیلی بهتر از عالی بودنه
💝@Hamsar_Ostad
💝
شوهر داشتن خیلی خوبه
چون....
💝@Hamsar_Ostad
💝
لحظه ها میگذرانیم تا:
به خوشبختی برسیم.
غافل از آنکه خوشبختی؛
در آن لحظه ها بود که گذراندیم...
💝@Hamsar_Ostad
من... افرا...
زنی که با قرار دادنم در منگنه، منو مجبور به ازدواج با همسرش شاهان می کنه...
اما...
شاهانی که برای من یک آشنای قدیمیه...
به اجبار همسر دومش می شم... مادر می شم... اما...
چه مادری؟
مادری که باید با به دنیا اومدن بچش اونو رها کنه و بره...
به خاطر مشکلات مالی تن به این ازدواج موقتی دادم اما عشق باعث تغییر شرایط میشه...
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3