عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت71
با چمدون سنگینم وارد عمارت پاشا شدم، همینطور که چمدون سنگینو حمل میکردم چشمم به یکی از خدمتکارا افتاد که سمتم می اومد، نفس راحتی کشیدم و ایستادم همین که نزدیکم شد چمدونو سمتش گرفتم و لبخند زدم، خداروشکر بالاخره یکی اومد کمکم، خوبی پولداری و کمکی داشتن همینه دیگه!
با نیش شل شده به خدمتکار نگاه میکردم که بی توجه به من از کنارم رد شد و سمت در عمارت رفت...
نگاهم با تعجب به دنبالش کشیده شد، هه زهی خیال باطل! منو باش خیال کردم برای اینکه نامزد پسر پاشا هستم حتما منم خانم این عمارت میدونن اما انگار یه چیزی سرجاش نیست!
چمدونو دنبال خودم کشیدم تا به ساختمون اصلی رسیدم، آروم درو باز کردم و داخل شدم.
نگاهی به اطراف انداختم و وقتی کسی رو ندیدم سمت پله ها رفتم، با سختی چمدونو از دونه دونه پله ها بالا بردم، بعد سمت اتاق آراد رفتم، نفس زنان تقه ای به در کوبیدم که صداش به گوشم رسید:
-بیا داخل!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت72
دستگیره درو پایین کشیدم که صدای باز شدن در اتاق بغلی هم به گوشم رسید، نگاهم سمتش کشیده شد و عمادو دیدم که با نیشخند ترحم انگیزی منو تماشا میکرد، متعجب به چشماش خیره شدم، هیچوقت یادم نمیرفت امروز چطور منو سکه یه پول کرد، سری از روی تاسف تکان داد و بعد به طبقه پایین رفت، تموم خون تنم به صورتم دوید، از همه چی عصبی بودم، به خصوص از خودم و عماد! عمادی که حتی اجازه یه کلمه توضیحو به من نمیداد!
دلم میخواست همونجا بشینم و به زمین و زمان مشت بکوبم و بد و بیراه بگم، اونقدر پشت در اتاق موندم که خود آراد اومد و در اتاقشو باز کرد:
-تویی؟ پس چرا نمیای داخل؟
و به مسیر نگاهم که راه پله بود نگاهی انداخت، غمگین نگاهش کردم:
-چیزی نیست!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت73
داخل اتاق شدم و نگاهی کلی به اتاق انداختم، لبمو گاز گرفتم و گفتم:
-باید یه فکری برای این جریان برداریم!
در اتاقو بست و تماشام کرد:
-چه فکری؟
شونه هامو بالا انداختم:
-خب نمیشه که باهم... تنها بمونیم... تو این اتاق!
و با خجالت نگاهمو گرفتم و چمدونمو گوشه اتاق گذاشتم که با مسخرگی خندید:
-چقدر سخت میگیری الی! راحت باش دختر، مگه همین امروز با هم آشنا شدیم که اینقدر حساسی؟
ابروهام بالا پرید و متعجب نگاش کردم، دندونامو به هم فشار دادم:
-آقا آراد من میدونم شما تو خانواده آزادی بزرگ شدی، اما من زیر نظر عزیزم بزرگ شدم، محرم نامحرم حالیمه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
شب همگی بخیر
پارت رمان #عشق_غیر_مجاز هم مینویسم میذارم❤️
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ʚ♡ɞ
تـو مـالِ مـنـی
جــات وســطه وســطه قلبمه💕
∞ ⃝⃘♡💖
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت699 📝
༊────────୨୧────────༊
پروا چای دم میکند و همگی به حیاط میرویم، دیار خواب است و بهار تاب بازی میکند، دور هم روی زیرانداز نشسته ایم، متعجبم چرا کوهیار بعد از آن صحبت ها هنوز بین ماست!
به اصرار پروا مشغول بازی جرات حقیقت میشویم، پروا میچرخاند و بطری سمت کوهیار ثابت میشود، پروا نفس عمیقی میکشد:
-جرات یا حقیقت؟
کوهیار فوری جواب میدهد:
-قطعا حقیقت!
پروا دستانش را به هم میکوبد:
-خب خب صبر کنید فکر کنم!
همه به پروا چشم دوخته ایم که شهاب دست زیر چانه اش میگذارد:
-بذار من بپرسم، البته اگه اشکالی نداره!
پروا استقبال میکند:
-چه بهتر؛ بپرسید!
شهاب به کوهیار زل میزند:
-امشب به خواست خودت اومدی اینجا؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت700 📝
༊────────୨୧────────༊
کوهیار نگاهش متعجب میشود:
-نه داداش من بی دعوت جایی نمیرم، کوروش گفت شب شماها اینجایید...
شهاب صحبتش را قطع میکند:
-نگفتم با دعوت یا بی دعوت... گفتم به خواست خودت اومدی؟
کوهیار با کنجکاوی اخمی میکند:
-چرا منظورتو نمیگیرم؟
شهاب که انگار کمی کلافه شده توضیح میدهد:
-بذار ساده اش کنم تا مغزت کار بیفته، دارم میپرسم خودت خواستی بیای یا مثلا کسی ازت خواسته؟ یکی مثل هاله!
کوهیار انگار کمی جا میخورد:
-هاله کجا بود داداش؟ اومدم دور هم باشیم!
شهاب سری تکان میدهد و انگار که باور نکرده باشد آهانی میگوید، کوروش خودش را جلو میکشد:
-بابا سوالای هیجانی بپرسید، اینا چیه دیگه، کوهیار منو نگاه کن... تا به حال شده یکی از شاگردات دلتو ببره؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
✿
با تو خوشبخت ترین✨
آدم این قافله ام💛
کم نشو ...
دور نشو...
بی تو جهانم خالیست....🪐
#شب_بخیر
∞ ⃝⃘♡💖