eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
23.9هزار دنبال‌کننده
568 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
ʚ♡ɞ "مَـــــن" به "عشـــــق" طُ مُجرمم وَ اینِ قَشَنگ تَرین "مُجــــازاتِ" دنیاست💓 https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
ʚ♡ɞ دوســـــــــــــــتت دارم🫀🖇 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ و چــــــــقدر توضـــیح دادنِ حــرف‌هـای ساده ســـخت است✨ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
ʚ♡ɞ نــبضِ مـــنـو قــلـــــبِ تـــو باهـم زده دلــم می‌خواد بیای ببینی🕊🤍 https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ʚ♡ɞ لا به لای حرفات به فکر چشمای منم باش🫧 که قفل میشه رو لبای قشنگت🔐💋 https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
ʚ♡ɞ "تــــــو" همان خاص و ناب و فوق‌العاده‌اى که حالم با "تــــو"عشق است... https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نمیدانم تا چه ساعتی از نیمه شب همراه شهاب بیداریم و از رویاهایمان میگوییم، از مسمم بودن شهاب برای خواستگاری و از استرس و اضطراب ناتمام من... روز بعد پروا صبحانه مفصلی آماده کرده که در کنار هم میخوریم، گرچه حوالی ظهر است، اما همگی خسته بوده ایم و دیر بیدار شدیم، ساعات شیرینی را در کنار هم گذرانده ایم، خصوصا که بودن شهاب این شیرینی را دو چندان میکرد، حوالی عصر تصمیم میگیرم به خانه برگردم که شهاب میگوید: -من میرسونمت! چشمانم گرد میشود: -نه نه نمیشه شهاب! لبخند اطمینان بخشی میزند: -نگران نباش عزیز من، تا نزدیکی خونه میرسونمت! آهانی میگویم و برای رفتن آماده میشوم، به اتاق بچه ها میروم تا لباس بپوشم که پروا پشت سرم می آید: -پریا تونستین تصمیمی بگیرین؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ دو دل نگاهش میکنم: -والا شهاب میگه میاد خواستگاری، میگه اونقدر میام و میرم تا دل بابات نرم بشه. سر تکان میدهد: -فکر خوبیه... فقط امیدوارم بابات موافقت کنه، راستش من دلم کباب میشه اوضاع تونو که می‌بینم، دلم میخواد زودتر مال هم بشید! با لبخند جلو میروم و در آغوشش میگیرم: -مرسی پروا... برای همه چی ممنونتم، بهترین روزارو واسم ساختی، مرسی ازت عزیزدلم. پروا با مهربانی پشتم را نوازش میدهد: -این حرفا چیه، من و کوروش از خدامونه شماها زودتر سروسامون بگیرین! همراه شهاب از بچه ها خداحافظی میکنیم، بهار بیشتر به من وابسته شده و اصرار میکند باز هم بمانم، دلم برایش ضعف میرود و مجبورم مخالفت کنم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کنار شهاب داخل اتومبیلش جای میگیرم که نگاهم میکند و میپرسد: -بریم؟ سر تکان میدهم و او راه می‌افتد که میگویم: -میدونستی خیلی بدی؟ متعجب نگاهم میکند: -نه والا؛ تا این حدشو خبر نداشتم! میخندم: -خب بدی دیگه... میدونی درمورد خانواده ات کنجکاوم، ولی هیچی ازشون نمیگی! -خب میخوام شب خواستگاری باهاشون آشنا بشی دیگه، اینجوری هیجانش بیشتره! لب کج میکنم: -والا اون شب همینجوریشم هیجانم بالاس! حالا نوبت اوست تا بخندد، من هم با لبخند به چهره جذابش خیره می مانم و دلم هری میریزد...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کمی دورتر از خانه توقف میکند و من باقی راه را قدم زنان تا خانه میروم، کلید می اندازم و وارد حیاط میشوم، دلم میخواهد خان‌جون و آقاجون را ببینم، اما میدانم که پدر خانه است، پس سمت خانه راه کج میکنم، مادر تا چشمش به من می افتد چشمانش گرد میشود: -خدا مرگم بده چرا خبر ندادی بیایم دنبالت؟ پوفی میکشم و آهسته طوری که پدر نشنود میگویم: -شما که از بابا هم بدتری مامان! خب چه اشکالی داره؟ پروا منو رسوند دیگه! او هم با لحن آرامی جواب میدهد: -آخه منم به خاطر بابات میگم دیگه! وارد نشیمن میشوم و به پدر سلام میدهم، کتابی در دست دارد که نگاهش بالا می آید: -سلام با چی اومدی بابا؟ هول میشوم اما سعی میکنم با خونسردی جواب دهم: -پروا رسوندم بابا جون، خیلی هم سلام رسوندن! پدر سر تکان میدهد، نفس راحتی میکشم و به اتاقم میروم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واسه اینکه یکم جبران بشه ۴ تا پارتی که نوشتمو یکجا گذاشتم💙🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ʚ♡ɞ این من،با هیچ "تـــــویی" غیر خودت "ما" شــدنی نیست...❤️ ‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
ʚ♡ɞ آنقدر ورق های زندگی‌ام را بهم نریز ، حکـم همان دل است... که برای تو می تپـد♥️💋 https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحر خیزتر از من ، عشقِ تــوست که هـر صبح، زودتر از من بیدار می شود و تا آخــرِ شب چشم روی هم نمی گذارد♥️😘 💋 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
تـــــــــو دلـــــــــربای مـــنی✨ نــفــــسی هــــوای مــنـــی🤍🕊 https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
ʚ♡ɞ تنها تویی که از لب من شعر می‌شوی🤍🫰 هرکس که لایق غزل عاشقانه نیست!❤✨ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
. ازخُودگُذشتگی‌ٖنمیکٌنم‌وَقتی ◗تـ∞ـو◖دَرمَنی‌زنده‌ِبه‌◗تُـ∞ـوام◖ مگِه‌میشَه‌ازت‌گُذشت؟!♥️🧔🏻💍 . https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ جزوه را ورق میزنم، هوا رو به گرمی میرود و حالا احساس میکنم از درون در حال ذوب شدن هستم، به دریچه کولر نگاه میکنم، کم کم باید سرویس و راه اندازی شود... همین که جزوه را ورق میزنم زنگ خانه به صدا می آید، ابروهایم بالا میپرند، قطعا خانجون و آقاجون هستند چون هر کس دیگری بود باید زنگ آیفن به صدا می آمد... گوش تیز میکنم و لبخند مهمان لبانم میشود، دلتنگ شان هستم، پدر برای باز کردن در رفته، طولی نمیکشد که صدای پدر به گوشم میرسد: -چه خبره؟ اخم میکنم و با کنجکاوی به صدای خانجون گوش میدهم: -خیره مادر، حالا بذار بیایم داخل! اینطور که مشخص است خانجون و آقاجون تنها نیستند... صدای مرد غریبه ای به گوشم میرسد که (یاالله) میگوید، از جا میپرم و قلبم تند میکوبد وقتی صدای شهاب را قاطی دو صدای زنانه میشنوم: -قابل شمارو نداره!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ دستم را روی قلبم میگذارم و کنار در اتاقم میروم، نیمه باز است و میتوانم به راحتی از لا به لایش داخل پذیرایی را رصد کنم، پدر و مادر هر دو مات و مبهوتند، نگاهم میچرخد؛ خانجون و آقاجون لباس نویی به تن دارند، مرد مسنی که ظاهرا پدر شهاب است کنار آقاجون مینشیند، اندام تپلی دارد و صورتش را شش تیغه کرده و تنها سیبیل هایش را نگاه داشته، کنارش زن میانسال و لاغر اندامی مینشیند که انگار مادر شهاب است، لبخند به لب دارد و گونه هایش گلگون است، انگار خجالتی ست، نگاهم روی دختر جوانی که چادر به سر دارد می افتد، فقط میتوانم نیم رخش را ببینم، او هم مانند مادرش لاغر اندام و ریز نقش است و در آخر شهاب را میبینم در این کت و شلوار خوش دوخت عجیب برازنده و جذاب به نظر میرسد، گلویم از زور استرس خشک شده و با ترس به پدر زل میزنم که هنوز گوشه ای ایستاده و تماشا میکند، مادر اما کمی به خودش آمده چون در حال آماده کردن وسایل پذیرایی ست.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای آقاجون به گوش میرسد: -شهاب بابا؛ خانوادتو معرفی کن! شهاب گلویی صاف میکند، نمیدانم چرا حس میکنم ته صدایش میلرزد: -پدر و مادرم و آبجیم فرشته جان، راستی یه برادرم دارم به اسم سینا که عذرخواهی کرد و نتونست بیاد! صدای ضعیف فرشته به گوشم میرسد: -بهتر که نیومد، خوشمزگی میکرد که اصلا امشب وقتش نیست! و کوتاه میخندد، مادرش به او لبخند پر اضطرابی تحویل میدهد. مادر کنار کانتر می ایستد: -چرا بی خبر اومدین، خبر میدادین وسایل پذیرایی آماده میکردیم، اینجوری که بد شد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشبختی میتونه داشتن آدمی باشد که بلده حتی ازراه های دورهم حالت روخوب کنه...🌸 https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مادر شهاب سمت مادر میچرخد: -تروخدا زحمت نکشید، ما همین الان خونه خان‌جون چایی خوردیم، بفرمایید بشینید اومدیم با خودتون آشنا بشیم! مادر سر تکان میدهد: -چشم میام، پس خانجون اینا خبر داشتن! شهاب فوری جواب میدهد: -نه ناهید جون سرزده اومدیم! مادر برای شهاب پشت چشمی نازک میکند و سمت سینی جام ها میرود، از شربت پرشان میکند و به پذیرایی می آید. آقاجون گلویی صاف میکند: -بیا بشین شهریار، چرا اونجا ایستادی بابا؟ پدر با اخم جلو می آید و روی مبلی جای میگیرد، بعد از اینکه مادر پذیرایی اش به اتمام میرسد کنار پدر مینشیند و میگوید: -خیلی خوشحالیم که آقا شهاب کنار خانواده‌شه، از اولم جاش اینجا نبود... ولی قسمت و سرنوشته دیگه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لبم را گاز میگیرم، میدانم مادر تا حرصش را از شهاب خالی نکند دست بردار نیست، خان‌جون به مادر تشر میزند: -این حرفا چیه؟ شهاب جاش رو تخم چشممه... برام حق پسری رو تموم کرده، کارایی رو برام کرده که شهریارم نکرده، عصای دستم بوده همیشه! مادر نیشخندی میزند که از چشم بقیه هم دور نمی ماند، با اضطراب دستانم را مشت میکنم، جو سنگین و سردی‌ست، از شدت هیجان چیزی نمانده تا قلبم از سینه بیرون بزند. این بار پدر شهاب که حسابی تا به الان ساکت بوده سکوت را میشکند: -آقا شهریار من و خانواده ام تا عمر داریم مدیون خانواده شما هستیم، شهابو به جایی رسوندید که الان یه پارچه آقا شده، کار و زندگی برای خودش دست و پا کرده، تونسته ماشین و خونه بخره، خدا از بزرگی کمتون نکنه، تا عمر دارم دست بوس شما و آقاجون هستم، غرض از مزاحمت برای آشنایی و بعد هم امر خیر خدمت رسیدیم، اگه اجازه بدید...