عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت136
عماد کنار کانتر ایستاد و نگاهم کرد:
-امشب اینجا بمون تا مشکلت با خوابگاهت حل بشه!
سر تکان دادم:
-مرسی... قول میدم زیاد مزاحمت نشم.
-امیدوارم! خب دیگه من برمیگردم خونه، بدون اطلاع به من جایی نمیری، درو هم جز من برای کسی باز نمیکنی، تو یخچال هر چی بخوای میتونی پیدا کنی.
سمت در رفت که جواب دادم:
-غیر از دانشگاه جایی رو ندارم برم، نگران نباش!
نگاه چپی بهم انداخت:
-نگران؟ اونم برای تو؟
نفس سنگینی کشیدم و نگاهمو زیر انداختم که صدای بسته شدن در خونه به گوشم رسید، بغض به گلوم چنگ زد، کلیدی که روی کانتر گذاشته بود رو برداشتم و در خونه رو قفل کردم.
با احساس گرسنگی به آشپزخونه نقلیش سر زدم، در یخچالو باز کردم، پر و پیمون بود، تعجب کردم مگه عماد چقدر به اینجا رفت و آمد داشت که اینطور یخچالو پر کرده بود؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
- زنم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت نگهداری کنی!
داشت پیشنهاد میداد که زنش بشم؟
زن شوهر خواهرم؟
با صدای بلندی گفتم:
- چ..چی میگی آقا کوروش؟ تو دیوونه شدی؟
سرش رو تکون داد و نزدیکتر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید:
- اگه میخوای تو خونهی من رفت و آمد کنی و خواهرزادهتو ببینی، باید محرمم بشی!!
اگه خانواده اش میفهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم رو سرشون حلوا حلواش میکردن؟
- من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی زن تو بشم؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- تصمیم با خودته...
دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش میگرفتم و میکشیدم تا حرصم خالی بشه.
- چرا برای نگهداری از خواهرزادهم باید با تو ازدواج کنم؟
دستشو تو جیب شلوارش برد و به خودش اشاره کرد:
- چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام میدم!
چرخید و سمت اتاقش رفت.
قبل این که وارد اتاقش بشه گفت:
- اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و بهار رو ببینی، فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد!
فکر کنم بهار هم مثل خواهرم مرده؟
از عصبانیت نفسهام کشدار شده بود.
خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم:
- چرا داری چرند میگی آقا کوروش؟
چشمهاش رو بست و عطرمو نفس کشید، با تعجب بهش نگاه کردم که با لبخند چشمهاش رو باز کرد و گفت:
- وقتی جلوی دانشگاه خواهرت تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. حالا بعد از چند سال میتونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی!
دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. قلبم تیر کشید و چشمهام سیاهی رفت که گفت:
- برای من زن کم نیست ولی دل من تورو میخواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه میخوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید زن من بشی!...⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت137
فکرم سمت پانتهآ رفت، نکنه اونو همراه خودش به این خونه...
فوری سرمو تکان دادم، کیک صبحونه و بطری شیرکاکائو رو بیرون کشیدم.
روی صندلی ای که پشت کانتر بود نشستم و آروم مشغول خوردن شدم، دست خودم نبود مدام به اطراف خونه نگاه میکردم و عماد و پانتهآ رو کنار هم تصور میکردم.
گرسنگیم که رفع شد سمت چمدونم رفتم، یک دست لباس راحتی و حولهمو بیرون کشیدم، سمت راهرو ای که اتاق و سرویسا داخلش بود رفتم، به حمام رفتم و دوش گرفتم.
برای خواب به اتاق رفتم، چشمم به تخت دو نفره افتاد و باز فکرای سمی به مغزم هجوم آورد.
دلم نیومد روی اون تخت بخوابم، از داخل کمد پتویی برداشتم و روی کاناپهی داخل سالن خوابیدم.
***
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت138
با صدای کوک موبایلم از خواب بیدار شدم، فوری مسواک زدم و برای رفتن به دانشگاه آماده شدم.
در خونه رو قفل کردم و راهی دانشگاه شدم، از اونجایی که هیچ پولی نداشتم نصف راهو دویدم و مابقی رو با قدمهایی تند طی کردم.
همین که به دانشگاه رسیدم، نفس راحتی کشیدم، مطمئن بودم استاد سر کلاسه و دیر رسیدم.
تقه ای به در زدم و وارد شدم، استاد نگاهی کرد و اشاره کرد سرجام بشینم.
نفس راحتی کشیدم و کنار سپیده نشستم، طبق عادت بهش سلام دادم که فقط نگاه کوتاهی بهم انداخت، هنوز قصد نداشتن باهام حرف بزنن!
اما من لااقل به خاطر شرایطم مجبور بودم سر صحبتو باز کنم، پس طوری که استاد متوجه نشه سرمو نزدیکش بردم و گفتم:
-سپیده، تو رابطه ات با خانم تقوی خوبه... میشه ازش بخوای باز منو تو خوابگاه قبول کنه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
جهانم تویی،
چنان دورت بگردم
که هیچ کس به این زیبایی
جهانگردی نکرده باشد...
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
روحــم درد مــے ڪنــد
وقــتــے وجــودت رامــیــخـــــواهم!
ونــیــســتــے...
وقــتــے دلــم هوای بــودنــت
را مــے ڪنــد و نــیــســتــے
وقــتــے حــســرت شــنــیــدن صــدایــت
را مــے خــورم ونــیــســتــے...
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت139
از گوشه چشم نگاهم کرد:
-چیه تو که گفتی خونه عماد جانتی! چی شد پس؟
گوشه لبمو گاز گرفتم:
-میدونم باور نمیکنی ولی واقعا خونه اونا بودم، اما الان دیگه نمیتونم اونجا بمونم، باید برگردم خوابگاه!
نیشخندی زد:
-معلوم نیست گوش کدوم خری رو زدی که الان از خونهاش بیرونت انداخته و آلاخون والاخون شدی!
چشمام گرد شد:
-سپیده من همچین آدمی ام؟ اینجوری شناختی منو؟ من فقط میخوام کمک کنی برگردم خوابگاه... همین!
مستقیم به چشام زل زد و بی تعارف گرفت:
-منم همچین کاری نمیکنم! راستش با نبودنت ماهم راحت تریم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت140
دروغ چرا دلم شکست، بغض بدی به گلوم چسبید، بی هیچ حرف دیگه ای نگاه ازش گرفتم و به استاد خیره شدم.
تو این شهر غریب هیچ دوست و آشنایی نداشتم تا دلم بهش خوش باشه... تمام امیدم به عماد بود که اونم...
نفس سختی کشیدم و بغضمو قورت دادم تا با ریزش اشکام جلب توجه نکنم.
تصمیم گرفتم خودم برم و از خانم تقوی بخوام بهم یک فرصت دوباره بده.
حوالی ظهر بود که قدم زنان به خوابگاه رفتم، هرچی به خانم تقوی خواهش کردم اجازه بده به خوابگاه برگردم قبول نکرد و فقط و فقط گفت درصورتی اجازه میده که عزیز حضوری بیاد و تایید کنه از غیبتم اطلاع داشته.
ناامید از خوابگاه بیرون رفتم که برام پیامک اومد، موبایلمو چک کردم و با دیدن اس ام اس بانک چشام برق زد، خوشبختانه عزیز حقوق گرفته بود و حالا مقداری هم برای من واریز کرده بود، فوری به خاله مریم زنگ زدم تا بگم دیگه برام پول نزنه، بعد هم با عزیز تماس گرفتم و ازش تشکر کردم.
عزیز خیال میکرد من خوابگاهم و سرم با درس و کتابم گرمه، اون نمیدونست که تو این شهر غریب چه بلاهایی سر دخترش اومده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
امروز صبح ديگری ست
مطمئن باش من
عاشق تــ♡ــو خواهم ماند
تا باز شب بيايد
و كهكشان راه شيری؛
درون وجودت حلول كند..
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0