eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
588 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
جهانم تویی، چنان دورت بگردم که هیچ کس به این زیبایی جهان‌گردی نکرده باشد... 𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
روحــم درد مــے ڪنــد وقــتــے وجــودت رامــیــخـــــواهم! ونــیــســتــے... وقــتــے دلــم هوای بــودنــت را مــے ڪنــد و نــیــســتــے وقــتــے حــســرت شــنــیــدن صــدایــت را مــے خــورم ونــیــســتــے... 𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ از گوشه چشم نگاهم کرد: -چیه تو که گفتی خونه عماد جانتی! چی شد پس؟ گوشه لبمو گاز گرفتم: -میدونم باور نمیکنی ولی واقعا خونه اونا بودم، اما الان دیگه نمیتونم اونجا بمونم، باید برگردم خوابگاه! نیشخندی زد: -معلوم نیست گوش کدوم خری رو زدی که الان از خونه‌اش بیرونت انداخته و آلاخون والاخون شدی! چشمام گرد شد: -سپیده من همچین آدمی ام؟ اینجوری شناختی منو؟ من فقط میخوام کمک کنی برگردم خوابگاه... همین! مستقیم به چشام زل زد و بی تعارف گرفت: -منم همچین کاری نمیکنم! راستش با نبودنت ماهم راحت تریم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ دروغ چرا دلم شکست، بغض بدی به گلوم چسبید، بی هیچ حرف دیگه ای نگاه ازش گرفتم و به استاد خیره شدم. تو این شهر غریب هیچ دوست و آشنایی نداشتم تا دلم بهش خوش باشه... تمام امیدم به عماد بود که اونم... نفس سختی کشیدم و بغضمو قورت دادم تا با ریزش اشکام جلب توجه نکنم. تصمیم گرفتم خودم برم و از خانم تقوی بخوام بهم یک فرصت دوباره بده. حوالی ظهر بود که قدم زنان به خوابگاه رفتم، هرچی به خانم تقوی خواهش کردم اجازه بده به خوابگاه برگردم قبول نکرد و فقط و فقط گفت درصورتی اجازه میده که عزیز حضوری بیاد و تایید کنه از غیبتم اطلاع داشته. ناامید از خوابگاه بیرون رفتم که برام پیامک اومد، موبایلمو چک کردم و با دیدن اس ام اس بانک چشام برق زد، خوشبختانه عزیز حقوق گرفته بود و حالا مقداری هم برای من واریز کرده بود، فوری به خاله مریم زنگ زدم تا بگم دیگه برام پول نزنه، بعد هم با عزیز تماس گرفتم و ازش تشکر کردم. عزیز خیال میکرد من خوابگاهم و سرم با درس و کتابم گرمه، اون نمیدونست که تو این شهر غریب چه بلاهایی سر دخترش اومده!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌امروز صبح ديگری ست مطمئن باش من عاشق تــ♡ــو خواهم ماند تا باز شب بيايد و كهكشان راه شيری؛ درون وجودت حلول كند.. 𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0            
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ کارتمو شارژ کردم و با اتوبوس به خونه عماد برگشتم، امروز داخل دانشگاه ندیده بودمش، حتی پانته‌آ هم نبود، برام عجیب بود... نیشخند تلخی زدم و همینطور که کلید رو داخل قفل میچرخوندم با خودم گفتم: -خب مشخصه کنار همن! بی اراده دندونامو به هم فشردم و وارد خونه شدم، حسابی گرسنه بودم، فوری لباس راحتی پوشیدم و به آشپزخونه رفتم. در یخچالو باز کردم، سوسیس هارو برداشتم، تصمیم داشتم خودمو یه بندری مهمون کنم، شاید غما و استرسارو از دلم بشوره و ببره. مشغول پخت و پز شدم، زیرلب برای خودم آهنگی زمزمه میکردم. بعد از آماده شدن غذا، کمی خیارشور و کاهو خورد کردم، همه چیز رو روی کانتر چیدم و در آخر سس رو هم گذاشتم، خواستم روی صندلی بشینم که صدای زنگ در باعث شد با ترس از جا بپرم. نفس عمیقی کشیدم، شالمو روی سرم گذاشتم و سمت در رفتم، از چشمی در به بیرون نگاه کردم، با دیدن عماد خیالم راحت شد و درو باز کردم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ سرمو مابین در بردم و سلام دادم که جدی نگاهم کرد، مات نگاهش میکردم که با تخسی گفت: -واسه اومدن به خونه خودم باید از شما اجازه بگیرم؟ متوجه شدم که قراره بیاد داخل، فوری عقب رفتم تا در کاملا باز بشه، نگاهی به بلوز گشاد اما کوتاهم انداختم، گونه هام داغ شد، عماد بی توجه به حال من وارد خونه شد و بو کشید: -پس این بویی که تو ساختمون پیچیده از خونه خودمه! هول شده جلو رفتم و توضیح دادم: -آره تازه رسیدم فوری یکم بندری درست کردم، اگه ناهار نخوردی... خواستم تعارف کنم با من ناهار بخوره که دیدم خودش لقمه بزرگی گرفت و مشغول خوردن شد. مات به حرکاتش نگاه کردم، کمی بعد به خودم اومدم و پشت کانتر رفتم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با خجالت لقمه کوچیکی گرفتم که مابین خوردن گفت: -تو به این میگی بندری؟ با تعجب نگاهمو بالا گرفتم: -مگه شما بهش چی میگین؟ -بقیه رو‌ نمیدونم ولی از نظر من سوسیس با مخلفات و مزخرفاته! ابروهام بالا پرید وقتی لقمه دوم رو برای خودش پیچید و خورد، چیزی نگفتم و با شرم مشغول خوردن شدم، احساس اضافه بودن داشتم و این اصلا دست خودم نبود، شاید اگه تو رفتارش کمی نرمی به خرج میداد این حس مزخرف دست از سرم برمیداشت! یهو پرسید: -با مدیر خوابگاهت حرف زدی؟ لقمه رو فوری قورت دادم و جواب دادم: -آره حرف زدم. -خب گفت کی بری؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با ناراحتی نگاهش کردم: -قبولم نکردن... فقط درصورتی که عزیز بیاد تعهد بده و بگه از غیبتم باخبر بوده قبولم میکنن! دست از غذا خوردن کشید و با اخم نگاهم کرد: -یعنی چی؟ مگه آشنای دوستت نبود؟ خب به اون میگفتی یه پارتی بازی بکنه! از روی ناچاری گوشه لبمو گاز گرفتم: -آشنا که نه، سپیده فقط نسبت به بقیه بچه ها رابطه گرم تری با خانم تقوی داره... اتفاقا بهش گفتم باهاش حرف بزنه! -خب؟ بغض کردم، عماد منتظر بود بفهمه کی از شرم خلاص میشه و از طرفی من هیچ امیدی جز خودش نداشتم... حس غریبی و تنهایی راه گلومو بست و با صدای لرزونی جواب دادم: -قبول نکرد... گفت حرف نمیزنه! -این دیگه چه دوستیه؟ بی اراده اشکم چکید که زود سرمو پایین انداختم: -دوست که نه... من هیچوقت دوستی نداشتم... اونام اگه کمی تحویلم گرفتن فقط به خاطر تو بود... چون تو پسر مدیر دانشگاهی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا