eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.1هزار دنبال‌کننده
574 عکس
276 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ عصر همراه مادر به خیاطی مخصوصش میرویم، نازان سایز و اندازه ام را میگیرد. چند نمونه از لباس های مد روز را نشانم میدهد، تنها نگاه دوخته ام، مادر اما هی دست روی مدل ها میگذارد. بی میل زمزمه میکنم: -همون که تو میگی مامان! خودم را راحت میکنم و مادر انتخاب نهایی را میکند، خوش سلیقه است، در این شکی نیست، اما اگر دل و دماغ داشتم قطعا خودم مدل لباس روز نامزدی ام را انتخاب میکردم! در راه برگشت از مادر خواهش میکنم مرا به خوابگاه برساند، با کلی مکافات قبول میکند، خداحافظی میکنم و وارد خوابگاه میشوم. چشمم که به مهتاب می افتد آه میکشم، آنقدر گریه کرده که چشمانش پوف کرده اند. با غم نزدیکش میشوم، بی حوصله بلند میشود: -چرا اومدی؟ شانه بالا میدهم: -واسه خاطر تو! نباید می اومدم؟ بینی اش را بالا میکشد و سمت چای ساز میرود: -نه! پوفی میکشم: -با خودت چکار کردی؟ چشاتو تو آینه دیدی؟ نیشخند میزند: -سخته نه؟ اخم میکنم: -چی؟ -اینکه خودت اندازه دنیا دلت گرفته باشه بعد بخوای حال دوست صمیمی‌تو با حرفات خوب کنی! خوب است که من و مهتاب تا این حد به هم شناخت داریم، گاهی حس میکنم خواهر نداشته ام است! نزدیکش میشوم و از پشت بغلش میکنم: -خری دیگه نمیفهمی وقتی خودم داغونم نباید داغون باشی! همانطور که چای دم میکند میپرسد: -چی شد؟ با غم زمزمه میکنم: -رفیقت همین روزا نامزدیشه! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با خجالت لقمه کوچیکی گرفتم که مابین خوردن گفت: -تو به این میگی بندری؟ با تعجب نگاهمو بالا گرفتم: -مگه شما بهش چی میگین؟ -بقیه رو‌ نمیدونم ولی از نظر من سوسیس با مخلفات و مزخرفاته! ابروهام بالا پرید وقتی لقمه دوم رو برای خودش پیچید و خورد، چیزی نگفتم و با شرم مشغول خوردن شدم، احساس اضافه بودن داشتم و این اصلا دست خودم نبود، شاید اگه تو رفتارش کمی نرمی به خرج میداد این حس مزخرف دست از سرم برمیداشت! یهو پرسید: -با مدیر خوابگاهت حرف زدی؟ لقمه رو فوری قورت دادم و جواب دادم: -آره حرف زدم. -خب گفت کی بری؟