عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت143 📝
༊────────୨୧────────༊
عصر همراه مادر به خیاطی مخصوصش میرویم، نازان سایز و اندازه ام را میگیرد.
چند نمونه از لباس های مد روز را نشانم میدهد، تنها نگاه دوخته ام، مادر اما هی دست روی مدل ها میگذارد.
بی میل زمزمه میکنم:
-همون که تو میگی مامان!
خودم را راحت میکنم و مادر انتخاب نهایی را میکند، خوش سلیقه است، در این شکی نیست، اما اگر دل و دماغ داشتم قطعا خودم مدل لباس روز نامزدی ام را انتخاب میکردم!
در راه برگشت از مادر خواهش میکنم مرا به خوابگاه برساند، با کلی مکافات قبول میکند، خداحافظی میکنم و وارد خوابگاه میشوم.
چشمم که به مهتاب می افتد آه میکشم، آنقدر گریه کرده که چشمانش پوف کرده اند.
با غم نزدیکش میشوم، بی حوصله بلند میشود:
-چرا اومدی؟
شانه بالا میدهم:
-واسه خاطر تو! نباید می اومدم؟
بینی اش را بالا میکشد و سمت چای ساز میرود:
-نه!
پوفی میکشم:
-با خودت چکار کردی؟ چشاتو تو آینه دیدی؟
نیشخند میزند:
-سخته نه؟
اخم میکنم:
-چی؟
-اینکه خودت اندازه دنیا دلت گرفته باشه بعد بخوای حال دوست صمیمیتو با حرفات خوب کنی!
خوب است که من و مهتاب تا این حد به هم شناخت داریم، گاهی حس میکنم خواهر نداشته ام است!
نزدیکش میشوم و از پشت بغلش میکنم:
-خری دیگه نمیفهمی وقتی خودم داغونم نباید داغون باشی!
همانطور که چای دم میکند میپرسد:
-چی شد؟
با غم زمزمه میکنم:
-رفیقت همین روزا نامزدیشه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت143
با خجالت لقمه کوچیکی گرفتم که مابین خوردن گفت:
-تو به این میگی بندری؟
با تعجب نگاهمو بالا گرفتم:
-مگه شما بهش چی میگین؟
-بقیه رو نمیدونم ولی از نظر من سوسیس با مخلفات و مزخرفاته!
ابروهام بالا پرید وقتی لقمه دوم رو برای خودش پیچید و خورد، چیزی نگفتم و با شرم مشغول خوردن شدم، احساس اضافه بودن داشتم و این اصلا دست خودم نبود، شاید اگه تو رفتارش کمی نرمی به خرج میداد این حس مزخرف دست از سرم برمیداشت!
یهو پرسید:
-با مدیر خوابگاهت حرف زدی؟
لقمه رو فوری قورت دادم و جواب دادم:
-آره حرف زدم.
-خب گفت کی بری؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع