عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت14 📝
༊────────୨୧────────༊
سمتم بر می گردد که آهسته می گویم:
-هیچکس نباید بفهمه من خونه موندگار شدم و نرفتم خوابگاه!
اخم میکند.
-منظورت چیه؟
سرفه مصلحتی می کنم و می گویم:
-آخه خانجون و آقاجون به شهاب گفتن من خوابگاهم تا شهاب بیاد دیدنشون، اگه بدونه من هستم پاشم اینجا نمیذاره.
انگشتانم را در هم گره می زنم و مظلومانه می گویم:
-دوست ندارم به خاطر من دیدارشون شکل نگیره، اونم بعد از سه ماه!
مادر به گوشه ای خیره میشود و سر تکان می دهد.
-آره نفهمن بهتره، شهابم با این اخلاقای بچگانه اش، به تو چکار داره آخه، خجالتم نمی کشه مرد گنده قهر کرده با دختر من!
لبم را زیر دندان می برم.
-هیچ عیبی نداره مامان، من که باهاش مشکلی ندارم، خودش خواست از اینجا بره و جدا زندگی کنه، حالام که قراره بیاد بهتره فکر کنه من خوابگاهم، این واسه همه مون بهتره.
مادر سر تکان می دهد و از اتاق خارج می شود.
در تمام طول روز مادر به من رسیدگی می کند و غذای مقوی و دارو و جوشانده برایم می آورد، داروها را زیر بالشم جاساز کرده ام و جوشانده ها را از پنجره به خورد باغچه و درختان داده ام، غذا و خوراکی های مقوی را خورده ام و حالا تنها منتظر ورود شهاب هستم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت14
فوری سمتم چرخید:
-چی داری میگی دختر؟ هنوز جشن تموم نشده... تا آخر مهمونی باید بمونی...
دست لرزونمو سمت میز بردم و از گوشه میز گرفتم تا نقش زمین نشم، بعد با بی حالی زمزمه کردم:
-اصلا حالم خوب نیست!
وقتی متوجه رنگ و روی پریده ام شد کمکم کرد تا روی صندلی بشینم بعد لیوان نوشیدنی ای سمتم گرفت:
-چت شد یهو؟ رنگ به صورتت نداری، بیا یکم از این بخور، شیرینیش حالتو عوض میکنه!
لیوانو به لبم چسبوند که جرعه ای خوردم و با خجالت لیوانو از دستش گرفتم:
-تروخدا بذارید برم... از اولم اشتباه کردم قبول کردم همراهی تون کنم!
دستشو پشت صندلیم گذاشت و نزدیکم شد:
-از خانواده ام ترسیدی؟ اما قرار ما این نبود الناز، قرار شد تا هرموقع بهت نیاز داشتم بمونی و نقش بازی کنی، نگران پولتم نباش الان یکی از بچه ها رو میفرستم بزنه حسابت.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع