عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت18 📝
༊────────୨୧────────༊
...
عقربه های ساعت روی دوازده نشسته، بدنم از شدت نشستن های طولانی مدت درد گرفته است، آرام بلند می شوم و کنار آینه موهای بلندم را برس می کشم و می بافم، گل سر سرخی به انتهایش می زنم و روی شانه ام رهایش می کنم.
-امشب می خوام همونطوری پیشت ظاهر شم که ازش نفرت داری!
به تصویرم در آینه نیشخند می زنم که صداها در حیاط به گوشم می رسد، انگار بالاخره شهاب تصمیم به رفتن دارد.
آرام در ساختمان را باز میکنم و پا به حیاط می گذارم، صدای خنده شهاب می آید هنوز مقابل در ورودی خانجون با پدر خداحافظی میکند، صدای خانجون را می شنوم که ملتمسانه خطاب به شهاب می گوید:
-مارو از خودت بی خبر نذار مادر، زود به زود بیا دیدن مون.
و شهاب این قول را به آنها می دهد و فاصله می گیرد.
لابهلای درختان به تماشایش می ایستم، وقتی مطمئن می شوم که از دید بقیه محو شده صدایش می زنم:
-شهاب!
با همان لبخند روی لبش مردد می ایستد و به اطراف چشم می دوزد، دست به س,ینه می شوم و آرام سمتش قدم بر می دارم، نگاهش با حیرت روی من می افتد و لبخند از لبانش حذف می شود، من اما لبخند دلربایی می زنم و چشم از نگاهش بر نمی دارم، حالا درست مقابلش ایستادهام، آنقدر جلو می روم تا بوی تلخ ادکلنش مشامم را پر کند، نگاهم را مابین صورت متعجبش می چرخانم و می گویم:
-قصد داشتم خیلی زودتر از اینا بیام خونه خانجون و تو مهمونیش شرکت کنم، میدونی چرا؟ چون من عضوی از این خانوادهام، دلیلی نمیبینم تو اون جمع نباشم!
اخم هایش را درهم می کشد و با حرص به موهای بافته شده ام نگاه می کند، نیشخندی میزنم و دستی به انتهای موهایم می کشم، درست جایی که نگاه او زوم شده.
-اما میدونی چرا نیومدم؟ گفتم بذار حسابی دلبریاشو واسه آقاجون و خانجونش بکنه، خوب که سرخوش شد بیام و گند بزنم تو حالش!
و بلند می خندم.
-آخه نمیدونی دیدن این چهره چقدر لذتبخشه، کاش جای من بودی و میتونستی خودتو ببینی! درست شبیه حالیه که منم یه روزایی داشتم، وقتی... وقتی که...
دندان به هم میفشارم و زمزمه می کنم:
-بیخیال یاداوریشم دیوونه کننده اس...
سرم را نزدیک صورتش می برم و لب می زنم:
-عمو شهاب قلابی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت18
دستی که سمتم دراز شده بودو با بی حوصلگی فشردم:
-ممنون همچنین!
دختر متوجه دستای یخ زدم شد و با تعجب نگام کرد، حس خوبی به این دختر عمو و دختر عمه نداشتم، حس میکردم چشم دیدن منو داخل این مهمونی ندارن، شایدم حق داشتن من مثل یه آدم اضافه بودم بین این جمعیت!
بعد از رفتن دخترا صدای موبایلم بلند، از لرزیدنش تو کیفم بین این همه سر و صدا متوجه زنگ خوردنش شدم، با دیدن اسم عزیز دست و پام لرزید، چرا تا این ساعت بیداره و الان به من داره زنگ میزنه؟ دلم شور افتاد و رو به آراد گفتم:
-مامانم داره زنگ میزنه، یه جای ساکت هست بتونم تلفنشو جواب بدم؟
به سمت در خروجی اشاره کرد:
-برو داخل حیاط، هر چی از ساختمون دورتر بشی صدا کمتره...
سری تکان دادم و با عجله از عمارت خارج شدم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع