عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت2 📝
༊────────୨୧────────༊
پشت سرش می روم و شانه هایش را ماساژ می دهم.
-مامان ثری بخوای هر بار میام این حرفای تکراری رو بزنی دیر به دیر میام خونه ها!
فوری اشک چشمش را با پر روسری می گیرد.
-با شما جوونا نمیشه دو کلوم حرف حساب زد، برو مادر، مامانت چشم به راهته.
از او فاصله می گیرم که باز می گوید:
-عصر بیا پدربزرگتو ببین، الان رفته بازار تره بار خرید کنه.
-میام، یا اصلا شب شما بیاید دور هم باشیم.
نگاهم می کند.
-به مادرت زحمت نده، برو عصر می بینمت.
شانه ای بالا می دهم و سمت در خروجی می روم، همین که وارد حیاط می شوم نسیم ملایمی صورتم را نوازش می دهد، به درختان نارنجی پوش پاییزی نگاه می کنم، خودم و شهاب را مابین شان می بینم که بحث می کنیم، آخرین بحث مان بود و بعد تمام...
ریسمان دیدارهایمان را همان جا بریدیم، با اعصاب خردی سمت دیگر حیاط می روم، هنوز به خانه نرسیده بلند می گویم:
-ناهید خانم ناهارت به راهه؟ پَری ورپریده ات اومده ها!
پنجره به سرعت باز می شود و مادر با موهای آزادش به تماشایم می ایستد، لبخند گنده ای می زنم.
-چطوری ناهید جون؟
لبش کش می آید.
-ای ورپریده چه بی خبر اومدی!
با قدمهایی بلند و لبی خندان سمت در می روم و وارد می شوم، بوی دستپخت بکرش کل خانه را پر کرده، از اتاق خارج می شود و سمتم می آید، هر دو دستانمان را برای به آغوش کشیدن هم باز می کنیم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت2
روی صندلی ماشینش نشستم، فوری کنارم نشست و ماشینو به حرکت انداخت، اونقدر بین راه استرس کشیده بودم که آخر مجبور شدم با کلی خجالت از آراد بخوام بین راه یه جا توقف کنه تا به سرویس بهداشتی برم...
دستای یخ زدهمو به هم چنگ کردم که صدای پیامک موبایلم به گوشم رسید، از کیفم بیرون کشیدمش و با دیدن اسمش قلبم از حرکت ایستاد و پیامشو باز کردم:
-الناز خیلی دلم میخواد الان صداتو بشنوم، کاش میتونستم، تا الان خونه نرفتم و تو ماشین نشستم بلکه یه خبری ازت بشه، دلم میخواست امشب کنارم باشی... ولی خب اشکالی نداره انگار کار مهم تری داری!
گلوم برهوت شده بود، هر چی سعی کردم آب دهنم رو قورت بدم بی فایده بود، انگشتای لرزونم روی کیبورد به حرکت افتاد:
-عماد جانم بهت قول میدم غیبت امشبو جبران کنم، قول میدم عماد...
پیامکو ارسال کردم و چشم بستم، متاسفم عماد... متاسفم که امشب کنارت نیستم... آه عمیقی کشیدم و چشم به جاده پر تردد دوختم، آراد با تمام سرعت پیش میرفت، انگار بیش از حد داخل سرویس معطلش کرده بودم که اینطور عجله داشت.
به ناخنهای کاشت شدم نگاه کردم، جذاب و فریبنده بود و حسابی برام تازگی داشت، اینو هم به اصرار آراد انجام داده بودم، نفسمو فوت کردم که پرسید:
-اگه پرسیدن خانواده ات کجان چی میگی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع