عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت21 📝
༊────────୨୧────────༊
فکش منقبض شده و تماشایم میکند، آنقدر عصبی اش کرده ام که جرات به خرج می دهد، فکم را در دست می گیرد و موهای بلندم را دور دستش می پیچد.
-هیچوقت نخواستم دست روت بلند کنم، چون همیشه برام همون پریا کوچولوی قبل میمونی، ولی تو مجبورم میکنی، زندگی من به تو مربوط نمیشه پریا، حق نداری تو کارام سرک بکشی، حق نداری اطرافیانمو برنجونی، بفهمم پاتو از گلیمت درازتر کردی اونوقت ببین دهنتو چطور سرویس میکنم!
با تخسی به چشمانش زل زده ام در حالی که ریشه موهایم کشیده می شود، مغزم می سوزد و فکم درون مشتش دردناک است، اما مثل همیشه نگاهم خونسرد است، خوب میدانم نقطه ضعف شهاب را، می دانم چقدر با این کار جری می شود، به یکباره رهایم می کند و هلم می دهد، با اینکه سکندری میخورم اما بلند میخندم.
-نه خوشم اومد، جربزه نشون دادی، انگار این بار یکی اومده که جا پاشو خوب سفت کرده تو قلب لعنتیت!
با اینکه از درون در حال خرد شدنم، اما لبخندم محو نمی شود.
-به زودی خدمتش می رسم، باید بدونه تو مردی هستی که واسه همه زنا غیرقابل دسترسی!
نفس زنان تماشایم می کند و سمت در می رود، چنان در حیاط را محکم به هم می کوبد که مدتی به آن خیره می مانم و نفس زنان دستان مشت شده ام را با حرص به پایم می کوبم، در حقیقت هر بار که قصد می کنم او را رام خودم کنم خودم بیشتر عذاب می کشم، لعنت به قلب مثل سنگت شهاب!
در حالی که پاهایم از شدت سرما گزگز میکند سمت خانه می روم، دندان هایم از زور حرص چفت هم شده اند، در سالن را باز میکنم، مادر و پدر هر دو با تعجب نگاهم میکنند که وارد اتاق میشوم و در را محکم به هم میکوبم، چشمانم را از شدت عصبانیت روی یکدیگر میفشارم که در اتاق باز می شود و به پشتم میخورد، همین باعث شدت عصبانیتم می شود، با حرص کنار می ایستم و به مادر نگاه میکنم که می پرسد:
-بیرون چکار میکردی با این قیافه؟ مثلا تو سرما خوردی پریا! چرا مراعات نمیکنی؟
و اشاره ای به سر و پایم می کند.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت21
با وحشت دستمو روی گوشی گذاشتم تا عزیز متوجه صداها نشه...
-این مسخره بازیا چیه؟ مگه من بچه پنج سالم برام تولد گرفتی؟...
-عماد جان عزیزدلم خواهش میکنم آروم باش، این همه مهمون فقط واسه خاطر تو اومدن!
نگاهم با ترس روی قامت عماد نشست که از عمارت بیرون اومده بود و مادرش هم سعی داشت با حرفاش آرومش کنه، هنوز متوجه حضور من داخل باغ نشده بودن که عماد داد زد:
-واسه خاطر من؟ نه مادر من اینا واسه قر دادن و بریز بپاش و خوشگذرونی اومدن... این تولد منه یا نامزدی پسرت؟ هان؟ تولد من فقط بهونه اس که پز این دیزاین جدید عمارتتو به فک و فامیل و دوست و آشنا بدی مامان... بس کن این مسخره بازی رو...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع