عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت23 📝
༊────────୨୧────────༊
***
ساکدستی کوچکم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم، مادر دستانش را در هم گره کرده و با اضطراب تماشایم می کند، سمتش می روم، ساکدستی را روی زمین میگذارم و شانه هایش را میفشارم.
-چیه ناهید جون؟ باز نگران تنها دخترتی که یه وقت مشکلی براش پیش نیاد؟
در حالی که سعی دارد نگاهش را معطوف چشمانم نکند جواب میدهد:
-برای هر مادری دوری بچهش سخته، مراقب خودت باش، خوب غذا بخور و خودتو گرم نگه دار، برات یه سری خوراکی و لباس گرم گذاشتم، حتما بخوری شون باز بذل و بخشش نکنی!
تک خنده ای میکنم.
-دوستامم بخورن انگار من خوردم، تو خسیس نبودی ناهید جون!
اخم بامزه ای میکند.
-من خسیس نبودم و نیستم، منظورم اینه یکم به فکر خودتم باش، آخر هفته هم بیا خونه!
و تاکیدوار ادامه میدهد:
-حتما بیای پریا، مهمون داریم، بودنت واجبه!
ابرویی بالا میدهم.
-مهمون؟! کی هست؟
کمی من من میکند و در آخر می گوید:
-خالهت با سهراب میان برای خداحافظی، گفتم که سهراب قراره بره اونور.
به گوشه ای خیره میشوم و سر تکان میدهم، بلافاصله نفس عمیقی میکشم و گونه اش را میبوسم، این بار رژلب بیست و چهار ساعته ام مانع رد و نشانی روی گونه اش میشود، ساکدستی را برمیدارم و از مادر خداحافظی میکنم، چکمه های چرم و مشکی ام را پا میکنم و قدم زنان در دل درختان فرو می روم، از پدر قبل از رفتنش خداحافظی کرده ام، آقاجون و خانجون هم به دلیل اینکه خیال میکنند دیروز به خوابگاه برگشته ام از این خداحافظی بی نصیب مانده اند.
به نزدیکی در حیاط میرسم، درست جایی که دیشب با شهاب برای هم کُری می خواندیم، ثانیه ای مکث میکنم، لبانم را به هم فشار میدهم و دسته ساکم را هم از فشار انگشتانم بی نصیب نمیگذارم، نفس تندی میکشم و از حیاط دل میکنم، آرام در را روی هم می گذارم و سمت تاکسی ای که مادر خبر کرده است میروم، در محیط گرم و نرمش جای میگیرم و به خیابان های شهر زل می زنم، باز هم ابرهای پاییزی خبر از بغض آسمان دارد، سرم را به شیشه بخار گرفته تکیه می دهم و چشم روی هم می گذارم، یاد گذشته در ذهنم جان میگیرد، رد پایش را دنبال میکنم و میرسم به روزهای گنگ نوجوانی...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت23
بی توجه به خراب شدن لباسم از چین های روی یقه ام گرفت و با یه حرکت منو از جا بلند کرد، با درد و وحشت به چشای وحشیش نگاه میکردم که تو صورت غرید:
-تو کی هستی؟ هان؟ کی هستی که جرات کردی با من... با عماد پاشا... چنین کاری کنی؟ با من تیک میزنی و با داداشم حلقه رد و بدل میکنین؟
بی اراده انگشت شصتم روی حلقه صوری ای که آراد بهم داده بود تا تو انگشتم بندازم نشست، بغضم هر لحظه بزرگتر میشد اما زمزمه کردم:
-داری اشتباه میکنی عما...
نذاشت حرفم تموم بشه و با صداش رعشه به تنم انداخت:
-حق نداری اسم منو به زبونت بیاری! حق نداری!
دلم شور افتاد و ضعف و تهوع همزمان به معدم فشار آورد، با حال افتضاحی مچ دستشو چسبیدم:
-حالم بده عماد... تروخدا ولم کن بهت توضیح میدم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع