عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت322 📝
༊────────୨୧────────༊
وقتی سالن خلوت میشود سهراب را میبینم که کنار هانا ایستاده و نوشیدنی میخورند.
امیلی به پهلویم میزند:
-نمیخوای به همسرت خسته نباشید بگی؟
نیشخندی میزنم:
-تو ظاهرش خستگی میبینی؟
بلند میخندد:
-نه مثل اینکه زیادی ازش دلخوری!
هیچ نمیگویم که امید نزدیک مان میشود:
-بیا پریا جان... بیا بچه هارو بهت معرفی کنم و از نزدیک با کارمون آشنا شو.
با بی میلی کنارش قدم برمیدارم، چند نفر را معرفی میکند و بعد وارد اتاقی میشود:
-بشین یکم حرف بزنیم!
به بیرون اشاره میکنم:
-آخه امیلی...
-طوری نیست زیاد تنها نمیمونه!
مقابلش مینشینم که دستانش را روی زانوهایش میگذارد:
-از کارمون خوشت اومد؟
ابرویی بالا میدهم و طره مویی که از زیر کلاهم بیرون زده را پشت گوشم میبرم:
-راستش نه زیاد!
با حیرت نگاهم میکند و بعد میخندد:
-از اینکه رک حرفتو میزنی خوشم میاد... خب هنوز مونده تا با خصوصیات و خلق و خوی اینجا آشنا بشی، ولی ما امروز کلی سفارش داشتیم... پس کارا خوب بوده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع