عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت323 📝
༊────────୨୧────────༊
شانه ای بالا میدهم:
-گفتم که سررشته ای تو این کار ندارم!
اخم بامزه ای میکند:
-نگو اینجوری و نگران هم نباش درواقع من میخوام تو نظارت کنی و حواست باشه کم و کسری ای نباشه و کارا و هماهنگی های لازمو انجام بدی... یجوری دست راستم بشی.
با کنجکاوی میپرسم:
-چرا من؟ سهراب و هانا که بهتر میتونن این کارو انجام بدن!
-عزیزم فقط اینجا نیست که نیاز به کمک دارم، داخل شرکتم کلی کار هست، من ترجیح میدم تو اینجا مشغول بشی.
-و اگه قبول نکنم؟
-پس تو چرا اومدی اینجا پریا؟ هدفت چیه؟ یعنی دلت نمیخواد کار و تلاش کنی؟
کمی نگاهش میکنم:
-دلم میخواد ولی نه کاری که توش هیچ تجربه ای ندارم!
-تجربه هم به دست میاری، قول میدم اونقدری کمکت کنم تا از هر لحاظ آمادگی لازمو داشته باشی تا به تنهایی از پس کارات بربیای!
نفس عمیقی میکشم و بلند میشوم:
-درموردش فکر میکنم!
او هم بلند میشود:
-نه... دلم نمیخواد اینو ازت بشنوم، دوست ندارم شب بازم از سهراب درمورد کارمون بپرسی، دلم میخواد خودت بیای و از نزدیک شاهد همه کارا باشی، خودتو از ما دور نکش پریا... ما یک خانواده ایم!
دلم نمیخواهد این کار را قبول کنم، دوست ندارم در فضایی که هیچ به مذاقم خوش نمی آید روزهایم را بگذرانم، اما سکوت میکنم و او این سکوت را به معنای قبول کردنم میگذارد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع