عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت37 📝
༊────────୨୧────────༊
شانه ای بالا میدهم.
-چطور مگه؟
خاله نگاهی به سهراب که خودش را سرگرم موبایلش کرده، میکند.
-سهراب قراره بره اونور درس شو ادامه بده، دوست داری تو هم باهاش بری؟
لبخند کجی میزنم.
-از خدامه!
هر سه با بُهت نگاهم میکنند که ادامه میدهم:
-بابت بخش اول جمله تون گفتم، وگرنه من همینجام میتونم درسمو ادامه بدم!
خاله آرام میخندد.
-خوشحال شدم خیال کردم دلت میخواد همراه سهراب بری!
لبخند زورکی ای میزنم.
-چرا دلم بخواد خاله؟ سهراب مامانمه یا بابام؟
-هیچ کدوم، ولی اگه قبول کنی شاید قسمت شد و همسرت شد!
ابرویی بالا میدهم و به سهراب نگاه میکنم.
-پس موضوع اون سبد گل این بود؟
سهراب کلافه به نظر میرسد و نگاه میگیرد که ادامه میدهم:
-من اصلا خبر نداشتم شما واسه سهراب اومدین خواستگاری، آخه مامان گفت سهراب قراره بیاد برای خداحافظی!
خاله بلند میشود و کنارم جای میگیرد.
-اگه بره معلوم نیست کی برگرده خاله، چرا بذارم عروس فرنگی برام بیاره وقتی یه تیکه جواهر تو خونه خواهرمه؟
سر کج کرده و به خاله نسترن خیره ام، مادر با اضطراب تماشایم میکند، قطعا از اینکه جواب دندان شکنی بدهم اضطراب دارد. نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به سهراب میدهم.
-والا اصلا به سهراب نمیاد که با حرفای شما موافق باشه، انگاری دلش همون عروس فرنگی رو میخواد!
سهراب بی حوصله نگاهم میکند و به مادرش میگوید:
-گفته بودم پریا جوابش منفیه!
ابرویی بالا میدهم.
-چرا حرف تو دهنم میذاری؟
متعجب تماشایم میکند که خاله با خوشحالی صورتم را محکم میبوسد، دستم را مقابل خاله میگیرم و شمرده میگویم:
-عجله نکن خاله، من فقط وقت میخوام تا فکر کنم!
چشمان سهراب گرد شده و خاله از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد، لبخند کمرنگی به صورت حیرت زده مادر میزنم و از جایم بلند میشوم.
-مامان میرم میزو آماده کنم، هر وقت بابا اومد شام بخوریم!
و از آن جمعِ متعجب دور میشوم، داخل آشپزخانه پشت میز جای میگیرم و سرم را با کلافگی درون دستانم میفشارم، تمام اینها به خاطر تو بود شهاب لعنتی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت37
کلافه نگام کرد و پاشد، منم ایستادم که مادرش سمتمون چرخید و انگشت اشاره شو سمتمون نشونه گرفت:
-هنوز کارم با شما دو نفر تموم نشده!
لبمو گاز گرفتم که آراد گفت:
-مامان بذار النازو برسونم خونه اش، بعد که برگشتم تا خود صبح درخدمتتم!
مادرش داد کشید:
-لازم نکرده بشین سرجات!
دستمو روی سرم گذاشتم چیزی نمونده بود تا از شدت این همه استرس پخش زمین بشم، عماد که مشخص بود حوصله ما سه نفرو نداره سمت راه پله رفت که مادرش گفت:
-هیچجا نمیری عماد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع