عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت38 📝
༊────────୨୧────────༊
با آمدن پدر شام را دور هم میخوریم، خاله نسترن مجددا با پدر حرف میزند، در نگاه پدر به راحتی میتوانم مخالفتش را ببینم، با آرامش تماشایش میکنم که میگوید:
-نظر خودت چیه پریا؟
میخواهم چیزی بگویم که خاله پیشدستی میکند:
-پریا جان قراره فکر کنه، آقا شهریار هر چی شما و پریا بگید همونه!
پدر هیچ جوابی نمیدهد، انگار به همینکه من قرار است فکر کنم بسنده میکند.
مهمانی سرد و بی روح امشب هم به پایان میرسد، درواقع تنها مادر و خاله از این دورهمی لذت برده اند!
خسته میز شام را به همان شکل رها میکنم و به اتاقم میروم، فقط خدا میداند چه حال مزخرفی دارم، باور نمیکنم قرار است به آدمی چون سهراب فکر کنم، بی اینکه به ماجرای امشب حتی یک صدم ثانیه فکر کنم، فکرم به فردا شب پرت میشود، من توانایی این را دارم که شهاب را کنار دختری ببینم؟ این بار شهاب زرنگی کرده و حتی نگفته خانواده ما برای خواستگاری پیش قدم شوند، قطعا خواستگاری های قبل درس عبرتش شده، چون هر بار من بودم که گند میزدم به آبرویش، اما چرا این بار تلاش نمیکنم تا این نامزدی کذایی به هم بخورد؟ خسته شده ام یا عشقم نسبت به شهاب کمرنگ شده؟ همچون دونده ای شدهام که هر چه سمت خط پایان میدود نمیرسد، من هم از این که هر بار غرورم را مقابل شهاب خرد کنم خسته ام.
چشمان سوزناکم را روی یکدیگر میفشارم، یعنی کابوس فرداشب کِی به اتمام میرسد؟
***
با بدنی کوفته روی تخت مینشینم و به سپیده صبح زل میزنم، چشمانم میسوزد و اندازه یک قرن خسته ام، اما تمام طول شب چشمانم، خواب را پذیرا نشد، گلویم همچو وزنه ای سنگین شده است، بغض دارد خفه ام میکند، اما حق گریه کردن را به خودم نمیدهم، دلم از گرسنگی ضعف میرود و حتی از دیشب لباسم را تعویض نکرده ام، در اتاق آرام باز میشود و مادر سرک میکشد، چشمانش پوف دارد و میگوید:
-پریا بلند شو صبحونه تو بخور برو خونه خانجون کمک دستش باش!
بی حوصله میگویم:
-خواهش میکنم خودت برو مامان!
-چطور برم وقتی خونه خودم از مهمونی دیشب بهم ریخته، میز شام هنوز سرجاشه!
پوفی میکشم و سر تکان میدهم:
-باشه، یکم دیگه میرم.
مادر لبخند رضایتی تحویلم میدهد و یکباره میپرسد:
-دیشب با همین لباس خوابیدی؟
کاش میتوانستم بگویم کدام خواب؟ خواب با چشمانم قهر است، اما آرام میگویم:
-اونقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت38
عماد بی اینکه سمت مادرش برگرده دستشو تو هوا تکان داد:
-برام مهم نیست چی میشه، حوصله نصیحتای مادرانهتونم ندارم! شب بخیر!
صداش پر ابهت بود درست برخلاف آراد، منیژه خانم که دید از پس عماد برنمیاد سمت ما برگشت و نگاهشو به صورتم دوخت:
-تو هیچ جا نمیری! تا تکلیفت مشخص نشه حق نداری جایی بری!
با شنیدن این حرف تقریبا روی مبل افتادم و سرمو تو دستام گرفتم و نالیدم:
-منیژه خانم من باید برگردم خونه!
-عه زبونم داری پس! مگه نامزد پسرم نیستی؟ جای نامزد آراد تو همین عمارته...
صداش تو گوشم زنگ خورد و نگاه بی قرارم بین آراد و مادرش به گردش افتاد... انگار رسما تو این جهنم گیر افتاده بودم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع