عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت45 📝
༊────────୨୧────────༊
***
مقابل آینه شالم را مرتب میکنم، از عطر مخصوصم روی مچ دستم میزنم و نگاهی به صورتم میکنم، آرایش ملیحی کرده ام، هنوز کنجکاوم بدانم هاله چه شکلی است، دلم میخواهد سلیقه شهاب را به عینه ببینم.
مادر کنار در اتاقم می ایستد:
-اگه آماده ای بریم، دلم نمیخواد بعد از عروس جدید برسم و نگاه چپ چپ خانجونتو تا آخر شب تحمل کنم!
با اضطراب لبخند میزنم:
-واقعا از مادرشوهرت میترسیا ناهید جون!
نفس عمیقی میکشد:
-نه نمیترسم، دوست ندارم دلخوری پیش بیاد، تو این سالا اجازه ندادم رومون به هم باز بشه و بی احترامی به هیچکدوم شون نکردم!
برای خاتمه دادن به این بحث مقابلش میایستم و دستانم را از هم باز میکنم:
-خوب شدم؟
با لبخند براندازم میکند:
-تو همیشه خوش پوشی، تو جمع دوست و آشنا افتخار میکنم از اینکه همچین دختری دارم، به همین خاطر که دوست ندارم دست غریبه بسپرمت، سهراب پیش خودمون بزرگ شده، میشناسیمش!
لبخندم محو میشود و میگویم:
-مامان همیشه اون چیزی که فکر میکنیم درست نیست، شما از کجا میدونی سهراب تو تنهایی هاش چکار کرده یا میکنه، از کجا میدونی شاید اصلا به دختر دیگه ای علاقه داره!
رو ترش میکند:
-سهراب عاشق توئه این حرفا چیه که میزنی؟
متاسف سر تکان میدهم:
-رفتارش که خلاف اینو ثابت میکنه!
میخواهد چیزی بگوید که دستانم را سمتش میگیرم:
-بیخیال مامان، بحث سر این موضوع بی فایده اس، چون شما به هیچ وجه وقتی پای بحث سهراب و خاله وسط باشه کوتاه نمیای، بهتره بریم، بابا خیلی وقته که رفته اونور و منتظر ماست.
پوفی میکشد و از اتاقم خارج میشود، دستی به شومیز کوتاهم میکشم و همراه مادر از خانه خارج میشویم.
قدم هایم روی برگهای خشک صدا ایجاد میکند و باعث میشود به یاد بیاورم که شهاب این را درک کرده که من از این صدا لذت میبرم.
وارد منزل خانجون میشویم، خانجون به خودش رسیده و روسری رنگ روشنش را سر کرده، جلو میروم و میگویم:
-غریبه که نیست خانجون، روسری چرا؟
خجل لبخند میزند که آرام روسری اش را برمیدارم، موهای کوتاهش را مرتب میکنم و می پرسم:
-پس شادوماد کجاست؟
قلبم درد میگیرد از واژه ای که به کار برده ام، اما خانجون جواب میدهد:
-رفت دنبال نامزدش دیگه مادر!
آهانی میگویم و همچون افسرده ها وارد آشپزخانه میشوم، بی اهمیت به حرف هایی که زده میشود روی صندلی مینشینم و به گوشه ای خیره میشوم، شهاب رفته بود تا عروسش را بیاورد این دلخراش نبود؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت45
مات بهش خیره شدم، بوی ادکلنش زودتر از خودش بهم رسید و من از عمق وجودم نفس کشیدم و بوی تنشو بلعیدم، خوش پوش و شیک ایستاد و با اخم نگامون کرد که آراد با خوش رویی گفت:
-صبح بخیر داداش!
عماد به ساعت روی مچش خیره شد و با آروم ترین ولوم صداش جواب آرادو داد و از کنارمون گذشت، با غم به رفتنش نگاه کردم که آراد زیر لب گفت:
-چشه این برج زهرمار؟
نگاهش کردم:
-آقا آراد من دیرم شده!
-باشه بیا پایین بعد صبحونه میرسونمت!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع