(رمانهایبانواعظمفهیمی)♡همسرتقلبیمن♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت506 📝
༊────────୨୧────────༊
با لبخند نگاهش میکنم:
-باز خوبه خواهر هاله دارن میرن جنوب؛ وگرنه خانجون باز دلش میسوخت میگفت اونا هم بیان!
-آره والا، من که عروس اصلی شونم حق ندارم خواهرمو ببینم، اونوقت خانجونت هی خواهر هاله رو دعوت میگیره، چرا یکبار نسترنو دعوت نگرفت؟ اصلا این خانجونت از اول با من و خانوادم لج بود!
بی اختیار بلند میخندم:
-مامان بسه اینقدر غیبت مادرشوهرتو نکن؛ پاشو برو بخواب الان بابا شاکی میشه ها!
همین موقع صدای پدر از اتاق خوابشان به گوش میرسد:
-ناهید خانم صبح شد! هنوز نمیخوای یه لیوان آب بدی دست ما؟
مادر لب میگزد:
-وای راست میگه گفته بود آب ببرم براش!
چشمکی میزنم:
-آب بهونهاس ناهید جون!
از بازویم نیشگونی میگیرد و با خنده (پدرسوخته ای) نثارم میکند و میرود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع