عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت582 📝
༊────────୨୧────────༊
با لبخند کمرنگی نگاهم میکند و توضیح میدهد:
-وقتی از دور دیدمش خیلی خوب تونستم شخیصش بدم، پیر شده ولی هنوز همون چهره و همون بو رو داشت... بعد این همه وقت دیدنش باعث شده بود یه بغض بزرگ گلومو سفت بچسبه... دلم نمیخواست جلوش گریه کنم، اون منو نخواسته بود چرا باید واسه دلتنگیم پیش چشاش اشک بریزم؟ وقتی منو دید به قد و بالام نگاه میکرد و باورش نمیشد شهاب سیزده ساله اش اینقدر بزرگ شده باشه، وقتی از روی نیمکت بلند شد قدش تا سر شونه هام میرسید، در حالی که آخرین باری که دیده بودمش واسه نگاه کردن بهش سرمو میبردم بالا تا بتونم تماشاش کنم، حالا همه چی برعکس شده بود، اشکاش که روی صورتش ریخت حس کردم دیگه نمیتونم بغضمو کنترل کنم، همین که اجازه دادم اشکام بریزه دستاش دورم قفل شد و بغلم کرد، شونه هاش میلرزید و مدام صدام میزد... نمیخواستم بغلش کنم... حتی نمیخواستم بغلم کنه... ولی نمیدونم چرا دستام دور تن لاغرش پیچید و بو کشیدمش... اون منو نخواسته بود پریا، ولی من قدر دنیا به حضورش نیاز داشتم... پشتم خالی شد وقتی ولم کرد... تو آخرین دیدار بهم اخم کرده بود و دلمو شکسته بود اما من بعد این همه وقت نخواستم دلشو بشکنم... خیلی خوب میتونستم تلافی کنم... اما نخواستم دلش بشکنه، میدونستم دل شکستن چه طعم گسی داره!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع