eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
23.9هزار دنبال‌کننده
561 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بعد از کمی پیاده‌روی، همراه مهتاب به داخل خانه می‌رویم، همین‌که وارد می‌شوم مادر می‌گوید: -راستی پریا این قرص مال خان جونه، بابات از داروخانه تهیه کرده، براش ببر که یه ساعت دیگه وقت خوردنشه. کمی این پا و آن پا می‌کنم و می‌گویم: -حالا نمی‌شه خودتون ببرید مامان؟ -تنبل شدی پریا، من کلی کار ریخته سرم، اگه تو کارای خونه رو انجام میدی باشه خودم می‌برم. دستم را مقابلش می‌گیرم: -نه نه اصلا حوصله ندارم مامان، خستم، بده خودم می‌برم برای خان‌جون. مهتاب نگاه معناداری به من می‌کند، سری تکان می‌دهم و قرص را برمی‌دارم و سمت منزل خان جون می‌روم، تقه ای به‌در می‌زنم و وارد می‌شوم، بلند اعلام حضور می‌کنم: -خان جون منم، خونه‌ای؟ صدای آقاجون از داخل سالن به گوشم می‌رسد: -بیا بابا، خان‌جونت توی آشپزخونه است. وارد می‌شوم، در وهله اول شهاب و هاله به چشمم نمی‌خورند، حتما داخل اتاق هستند. سمت آقاجون می‌روم، خم می‌شوم و رویش را می‌بوسم: -خوبی آقاجون؟ دستم را می‌گیرد و بوسه‌ای به گونه‌ام می‌زند: -خوبم بابا، خوش اومدی، دیر اومدی دیدن مون خیال کردم امروز نیومدی خونه! لبخند می‌زنم: -چرا آقاجون صبح مامان اومد دنبالم، اومدیم خونه، اما خب چون مهمون دارم نشد که زودتر بیام دست بوستون! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ آراد روی تختش نشست و پرسید: -برای مهمونی امشب لباس مناسب چی داری؟ نگاهی به لباسام که حالا از چوب رختی آویز بود انداختم، کلا دوتا مانتو، سه تا شلوار، چندتا روسری و شال و یک مقنعه که داخل دانشگاه میپوشیدم، چند تا تیشرت و شومیز و لباس راحتی داشتم... مردد به آراد نگاه کردم: -چی باید بپوشم؟ یکی از شومیزامو که رنگ و ظاهر بهتری داشت مقابلش گرفتم: -این خوبه؟ لبشو کج کرد و نوچی گفت، شونه ای بالا انداختم: -چرا خوب نیست؟ به نظر من که خوبه! -نخیر خوب نیست، در شان نامزد آراد پاشا نیست! پوفی کشیدم که ادامه داد: -خودم ترتیبشو میدم! و سمت در اتاق رفت و خارج شد، نگاهم روی تختش ثابت موند، حتما باید خیلی نرم باشه... دلم یه خواب آروم میخواست رو یه همچین تختی... آروم سمت تخت رفتم و گوشه اش نشستم... واقعا نرم و لطیف به نظر میرسید، با احتیاط دراز کشیدم و با لبخند چشم بستم... چقدر کیف میداد... آخ که خستگی از تنم رفت... تو همین فکرا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.