عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت239 📝
༊────────୨୧────────༊
همراه سهراب کارهای لازم را انجام میدهیم و میخواهم مرا به خوابگاه برساند، آسمان هنوز نم نم میبارد که مقابل خوابگاه توقف میکند و میگوید:
-هیچوقت نفهمیدم چرا خوابگاه گرفتی!
نگاه چپی میکنم:
-به همون دلیل که تو میخوای بری اون سر دنیا و از خاله نسترن فاصله بگیری!
ابرویی بالا میدهد:
-مشکل من و تو میدونی چیه پریا؟ جفتمون تک فرزندیم... حساسیت زیاد مامانا باعث شده ازشون فراری بشیم! حتی به غلط...
غرق فکر تماشایش میکنم، اما من از مادر فراری نبودم، من از عشق شهاب فراری شدم! نفس عمیقی میکشم:
-مامانت مقصر نیست، اون فقط تو رو داره، بعد از جدایی از پدرت وابستگیش به تو بیشتر شد، باید بهش حق بدی... برام عجیبه سهراب... چرا داری پشتشو خالی میکنی؟ فقط تویی که واسش موندی!
کلافه چشمانش را میبندد:
-قرار شد تو کار هم دخالت نکنیم!
سر کج میکنم که موبایلش زنگ میخورد، دستی تکان میدهم و از اتومبیلش خارج میشوم، تا خوابگاه میدوم تا کمتر خیس شوم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت240 📝
༊────────୨୧────────༊
همین که مهتاب را میبینم میگویم:
-نشستی؟ رفیق تازه عروست اومده نمیخوای اسپند دود کنی براش؟
لبخند میزند و سمتم میآید:
-تو روحت پریا با این عروس شدنت! دیشب چقدر عر زدیم برات!
بغلم میگیرد که دستانم را دور کمرش قفل میکنم.
-چه عجب اومدی!
-تو چرا دیشب رفتی آخه؟
-میموندم که چی؟ تو که مهمون مخصوص داشتی تو اتاقت!
نیشخندی میزنم و فاصله میگیرم:
-بدترین شب عمرمو گذروندم!
-عه چرا؟
با ناراحتی مینشینم:
-نمیدونم چرا کابوس نوجوونیم فراموشم نمیشه... انگار از نزدیک بودن سهراب واهمه داشتم!
مقابلم مینشیند و چشمانش را ریز میکند:
-یعنی دیشب اجازه ندادی بهت نزدیک بشه؟
نیشخندی میزنم:
-چی میگی بابا، مثل یه خرس گرفت تخت خوابید!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت241 📝
༊────────୨୧────────༊
خنده اش میگیرد:
-امکان نداره! وای خدایا...
و قهقهه میزند که اخم میکنم:
-ببند... چته روانی؟
میان خنده به سختی بریده بریده حرف میزند:
-آخه... دیشب... من و پروا... کلی پیشبینی خاک برسری کردیم...
حرصی نگاهش میکنم که ادامه میدهد:
-پروا نظرش این بود همینکه سهراب کمکت کنه لباستو عوض کنی دیگه تمومه!
بلند میخندد و بریده بریده میگوید:
-اما من... نظرم این بود پریا تخسه نمیذاره سهراب کمکش کنه، ولی نصفه شب سهراب میاد سروقتش و ...
دیگر اجازه نمیدهم به مزخرفاتش ادامه دهد و مشتی به پایش میکوبم:
-خفه شو مهتاب... خاک بر سر بی حیات.
بلندتر از قبل میخندد و از شدت خنده روی زمین دراز میکشد:
-وای جفتمون پا خوردیم که... الهی بمیرم که امیدت ناامید شد و سهراب بیخیالت گرفته خوابیده...
با عصبانیت به ریسه رفتنش نگاه میکنم و لگدی به پایش میزنم:
-بترکی مهتاب... خیلی مزخرفی... همین مونده من کشته مرده یه نیم نگاه سهراب باشم!
و بلند میشوم و برای دم کردن یک چای داغ به آشپزخانه میروم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت242 📝
༊────────୨୧────────༊
همانطور که قول دادهام شب به خانه میروم، برای سر زدن به خانجون به منزلشان میروم.
تقه ای میزنم و وارد میشوم، شهاب و هاله کنار خانجون نشسته اند و آقاجون داخل آشپزخانه است.
سلام میدهم و گرمای مطبوع خانه را نفس میکشم، همه با مهر جواب میدهند، آن سوی خانجون مینشینم و دستش را میگیرم:
-بهتری قربونت برم؟
لبخند میزند:
-آره مادر خوبم، کجا بودی دیر کردی.
زیر چشمی به شهاب نگاه میکنم:
-هیچی همراه سهراب رفتیم یه سری کارا لازم بود قبل رفتن انجام بدیم، بعدم رفتم خوابگاه پیش مهتاب.
خانجون آه میکشد که صدای آقاجون به گوشم میرسد:
-مگه کی قراره برید بابا؟
با دیدن سینی چایی که دستش است فوری بلند میشوم و سمتش میروم:
-بده من فدات بشم!
بعد گونه اش را میبوسم:
-کجایی آقاجون؟ خانمتو تنها میذاری نمیگی از دلتنگی فشارش بالا و پایین بشه؟
لبخند گرمی میزند:
-نه بابا این خانجونت فقط جونش واسه شماها در میره، نه واسه منه پیر خرفت!
همراه شهاب میخندیم و سینی چای را روی زمین میگذارم و خودم هم مینشینم که هاله میپرسد:
-نامزدت نمیاد پریا جون؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت243 📝
༊────────୨୧────────༊
لبخند هولی میزنم:
-نه عزیزم نمیاد!
-عه چرا؟
مردد نگاهش میکنم و بهانه می آورم:
-خب میدونی یکمی کار داره این روزا.
-حالا شب که دیگه کاری نیست، بیاد پیش نامزدش دیگه!
این بار شهاب مداخله میکند:
-به کار بقیه چکار داریم ما هاله جان!
هاله جای خودش را میفهمد:
-نه فقط میخوام از این دوران حسابی لذت ببرن، راستی دیشبم خیلی ناز شده بودی پریا جون!
لبخند میزنم:
-ممنونم عزیزم لطف داری.
شهاب نگاهم میکند و هاله ادامه میدهد:
-خیلی هم تغییر کردی، اصلا قشنگ تر شدی، مدل ابروهات خیلی چهرهتو تغییر داده!
شهاب با حرفهای هاله نگاهش کنکاش گرانه در صورتم چرخ میخورد و زمزمه میکند:
-اوهوم قشنگی کلا!
شگفت زده نگاهش میکنم که صدایش را صاف میکند و فنجانی چای برمیدارد، از تعریفش گر گرفته ام و تنها خودم را مشغول نوشیدن چای جلوه میدهم که خانجون میپرسد:
-نگفتی کی قراره برید مادر؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت244 📝
༊────────୨୧────────༊
-کمتر از یک ماه دیگه خانجون، هول و هوش بیست روز دیگه!
غمگین آه میکشد:
-من از دوریت چکار کنم؟ دیگه کی بیاد هر روز به من سر بزنه و کمک دستم باشه؟
با مهر نگاهش میکنم و سر کج میکنم:
-عزیزم... من هر روز تصویری میگیرم خانجون، غصه نخور دیگه.
شهاب در حالی که چشمانش ریز شده نگاهم میکند:
-ناهید جون غصه دور بودن دخترشو نمیخوره؟ چطور دلش راضی شد بفرستت راه دور؟
نفس عمیقی میکشم:
-خب مامان دلش پیشرفت منو میخواد، همون چیزی که همه مادرا میخوان!
ابرویی بالا میدهد:
-آها پیشرفت از نظر شماها یعنی رفتن به اونور آب؟
گوشه لبم را میگزم:
-نه پیشرفت تمامش به رفتن خلاصه نمیشه، به هر حال هر کسی صلاح زندگی خودشو میدونه دیگه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت245 📝
༊────────୨୧────────༊
-این صلاحه؟ اینکه با یکی ازدواج کنی که داره مهاجرت میکنه صلاحه واسه تو؟
کلافه نگاهش میکنم:
-وقتی از چیزی خبر نداری لطفا اظهار نظر نکن شهاب؛ من و سهراب همو دوست داریم، منم ترجیح میدم همراه همسرم برم اون سر دنیا!
فنجانم را داخل سینی میکوبم و بلند میشوم:
-شب همگی بخیر!
همه مات نگاهم میکنند و آقاجون میگوید:
-ناراحت نشو بابا، بیا چایی تو بخور.
دلخور به شهاب زل میزنم:
-مرسی آقاجون صرف شد!
در خانه را باز میکنم و به صدا زدن های پی در پی خانجون اهمیت نمیدهم. با بغضی که در گلویم چنگ میزند سمت خانه میروم، برایم عجیب است شهابی که خودش به هاله میتوپد که در کار من دخالت نکند، چرا خودش به راحتی این کار را انجام میدهد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
.#فول_عشقی
گیتا درست بعد از عقدش همسرشو به شکل مرموزی از دست میده 😱اما وجود بچه ای که تو شکم گیتاس همه رو متعجب میکنه...😨
گیتا از ترس رسوایی از خونه حاج علی فرار میکنه 🏃♀اما غیاث در بدترین حالت ممکن اونو پیدا میکنه👺 و حامی که قصد کمک به اونو داره، اما با دیدن شکم بزرگ گیتا همه چیز به هم میریزه
یعنی اون بچه مال کیه؟
#رمان_عاشقانه
#دلتنگی
نویسنده با سه کتاب چاپی❌
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
.#فول_عشقی گیتا درست بعد از عقدش همسرشو به شکل مرموزی از دست میده 😱اما وجود بچه ای که تو شکم گیتاس
داخل کانال دومم عضو باشید دخترا
و رمان دیگمو هم مطالعه کنید😍👆
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت246 📝
༊────────୨୧────────༊
شقیقه هایم نبض میزند، کلافه و عصبی ام، شهاب حق نداشت پیش چشم بقیه از تصمیم ازدواج من انتقاد کند...
مقابل خانه چند نفس عمیق میکشم تا به اعصابم مسلط شوم، همینکه در خانه را باز میکنم صدای مادر را میشنوم:
-پریا تویی؟
-بله مامان.
به استقبالم میآید:
-قربونت برم که به قولت وفا کردی!
با بی میلی لبخند کمرنگی میزنم و به پدر سلام میدهم، وارد اتاقم میشوم، لباس راحتی میپوشم، هدفونم را برمیدارم و چراغ را خاموش میکنم.
الان فقط گوش دادن به یک موسیقی ملایم حال خرابم را بهبود میبخشد.
روی تختم دراز میکشم و چشم میبندم، صدای خواننده در گوشم میپیچد، نمیدانم چند ساعت به این کار ادامه میدهم اما وقتی چشمانم با نور تحریک میشوند صاف مینشینم و هدفون را برمیدارم، مادر در اتاقم را باز کرده و گوشی به دست تماشایم میکند که میپرسم:
-چیزی گفتی مامان؟
-پریا گوشات نمیشنوه؟ میدونی چقدر صدات زدم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع