8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پَنـٰاهمَنیجـٰانانَم
هَمونیٖکهِقدرَتاِسمشْ
بهِتَنهاییٖمیتونهِدَستْهایینـٰامرئیوگَرم
دوربـٰازوهـٰامبپیچهِ♥
💖رازهای همسرداری💍
@Sargozasht_vagheii
💕💕💕💕
رمان #عقد_موقتی😍👇
_ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی...
چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم:
_بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟
_خوب معلومه... خودت بچه دار میشی.
دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم:
_ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین!
پا روی پا انداخت و گفت:
_ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه...
عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد:
_می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟
😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
🤍خاص ترین مخاطب قلبم
بہ قدر نفسهایم دوستت دارم
بهانہ ے بودنم
دوستت دارم
#لبخند لحظہ هاے خوش
این عاشق دوستت دارم♥️
💖رازهای همسرداری💍
@Sargozasht_vagheii
💕💕💕💕
↜اگر ؏ـشق مُردن است؛
برایت میمیرم
↜اگر ؏ـشق دیوانگیست،
برایت دیوانهام
↜اگر ؏ـشق دوستی است،
به تمام مقدسات عالم
دوستَتـ𝓛𝓸𝓿𝓮 دارم ..💕🕍🍭
💖رازهای همسرداری💍
@Sargozasht_vagheii
💕💕💕💕
می خواهم
تمام شهر را باخبر کنم
که بدانند
صبح بخیرهایت
با من چه میکند
عجب آشوبی میشود دلم❤️
#صبح_بخیر_جان_دلم
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت135
-پاشو رسیدیم!
بین خواب و بیداری بودم که صداشو شنیدم، چشامو باز کردم و صاف نشستم.
از ماشین بیرون رفت و با کلیدی که همراهش بود در خونه ای رو باز کرد، در ماشینو باز کردم و کشون کشون چمدونمو بیرون کشیدم، کنار عماد ایستادم که بی توجه به من داخل خونه شد، پشت سرش راهی شدم و درو بستم، محوطه ساختمونو که پشت سر گذاشت، سمت آسانسور رفت، تندتر رفتم تا از آسانسور جا نمونم، چون بعید میدونستم بخواد منتظرم بمونه!
هر دو داخل آسانسور شدیم که دکمه طبقه چهار رو زد، زیرچشمی به عماد نگاه کردم، جلوتر و پشت به من ایستاده بود که خوب میتونستم سر تا پا براندازش کنم.
با تموم اتفاقاتی که بین مون گذشته بود، اما باز دلم براش پر میکشید، اون اولین مردی بود که عاشقش شده بودم، با توقف آسانسور از فکر بیرون اومدم و دنبالش رفتم، انگار تو هر طبقه دو تا واحد بود که عماد به طرف واحد سمت راست رفت، درو باز کرد و خودش جلوتر وارد شد، حتی کمکم نکرد تا چمدونمو داخل ببرم.
به زحمت چمدونو کنار در گذاشتم و به داخل خونه سرک کشیدم، خونه شیک و دلبازی به نظر میرسید که با اولین نگاه حسابی مجذوبم کرد.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت136
عماد کنار کانتر ایستاد و نگاهم کرد:
-امشب اینجا بمون تا مشکلت با خوابگاهت حل بشه!
سر تکان دادم:
-مرسی... قول میدم زیاد مزاحمت نشم.
-امیدوارم! خب دیگه من برمیگردم خونه، بدون اطلاع به من جایی نمیری، درو هم جز من برای کسی باز نمیکنی، تو یخچال هر چی بخوای میتونی پیدا کنی.
سمت در رفت که جواب دادم:
-غیر از دانشگاه جایی رو ندارم برم، نگران نباش!
نگاه چپی بهم انداخت:
-نگران؟ اونم برای تو؟
نفس سنگینی کشیدم و نگاهمو زیر انداختم که صدای بسته شدن در خونه به گوشم رسید، بغض به گلوم چنگ زد، کلیدی که روی کانتر گذاشته بود رو برداشتم و در خونه رو قفل کردم.
با احساس گرسنگی به آشپزخونه نقلیش سر زدم، در یخچالو باز کردم، پر و پیمون بود، تعجب کردم مگه عماد چقدر به اینجا رفت و آمد داشت که اینطور یخچالو پر کرده بود؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
- زنم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت نگهداری کنی!
داشت پیشنهاد میداد که زنش بشم؟
زن شوهر خواهرم؟
با صدای بلندی گفتم:
- چ..چی میگی آقا کوروش؟ تو دیوونه شدی؟
سرش رو تکون داد و نزدیکتر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید:
- اگه میخوای تو خونهی من رفت و آمد کنی و خواهرزادهتو ببینی، باید محرمم بشی!!
اگه خانواده اش میفهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم رو سرشون حلوا حلواش میکردن؟
- من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی زن تو بشم؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- تصمیم با خودته...
دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش میگرفتم و میکشیدم تا حرصم خالی بشه.
- چرا برای نگهداری از خواهرزادهم باید با تو ازدواج کنم؟
دستشو تو جیب شلوارش برد و به خودش اشاره کرد:
- چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام میدم!
چرخید و سمت اتاقش رفت.
قبل این که وارد اتاقش بشه گفت:
- اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و بهار رو ببینی، فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد!
فکر کنم بهار هم مثل خواهرم مرده؟
از عصبانیت نفسهام کشدار شده بود.
خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم:
- چرا داری چرند میگی آقا کوروش؟
چشمهاش رو بست و عطرمو نفس کشید، با تعجب بهش نگاه کردم که با لبخند چشمهاش رو باز کرد و گفت:
- وقتی جلوی دانشگاه خواهرت تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. حالا بعد از چند سال میتونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی!
دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. قلبم تیر کشید و چشمهام سیاهی رفت که گفت:
- برای من زن کم نیست ولی دل من تورو میخواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه میخوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید زن من بشی!...⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت137
فکرم سمت پانتهآ رفت، نکنه اونو همراه خودش به این خونه...
فوری سرمو تکان دادم، کیک صبحونه و بطری شیرکاکائو رو بیرون کشیدم.
روی صندلی ای که پشت کانتر بود نشستم و آروم مشغول خوردن شدم، دست خودم نبود مدام به اطراف خونه نگاه میکردم و عماد و پانتهآ رو کنار هم تصور میکردم.
گرسنگیم که رفع شد سمت چمدونم رفتم، یک دست لباس راحتی و حولهمو بیرون کشیدم، سمت راهرو ای که اتاق و سرویسا داخلش بود رفتم، به حمام رفتم و دوش گرفتم.
برای خواب به اتاق رفتم، چشمم به تخت دو نفره افتاد و باز فکرای سمی به مغزم هجوم آورد.
دلم نیومد روی اون تخت بخوابم، از داخل کمد پتویی برداشتم و روی کاناپهی داخل سالن خوابیدم.
***
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع