علامت گذاری برای راحتی شما عزیزان👆
دوستان جدید خوش آمدید🌼
ᰔᩚᰔᩚᰔᩚᰔᩚᰔᩚ
به صبح می رسد، این روزگار دائم
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت31 📝
༊────────୨୧────────༊
به محیطی که دایره مانند است و درختان دورتادورش را پوشانده اند می رسم، همان جایی که سه ماه پیش با شهاب به تیپ و تاپ هم زدیم، انگار خودم و او را مقابلم میبینم...
من گوشه های کتش را چسبیده ام و میگویم:
-آره هر مراسم خواستگاری ای که بهت تعلق داشته باشه بهمش میریزم، میخوای چکار کنی؟
چشمانش روی صورتم دو دو میزند.
-قصدت چیه پریا؟ چرا میخوای همه جا آبروی منو ببری؟
صدایم میلرزد:
-چون... چون نمیخوام ازدواج کنی...
-ازدواج کنم چی میشه؟ خیال کردی دیگه نمیام خونه خانجون؟ خیال کردی تنهاتون میذارم؟
تند سر تکان میدهم.
-نه اصلا اجازه نمیدم خنده هات با دختری جز من باشه، اجازه نمیدم چشات جز من دختر دیگه ای رو ببینه!
چشمانش گرد شده.
-چی داری میگی؟!
سرم را زیر انداخته ام.
-من دوستت دارم شهاب!
-خب منم دارم، همه تونو دوست دارم، ولی این دلیل نمیشه پریا...
-من میخوام تو با من ازدواج کنی...
مانند برق گرفته ها تماشایم میکند که جلو میروم و بی اراده کاری که نباید را میکنم... اما او با حیرت و عصبایت هُلم میدهد، دستانم محکم از کتش جدا شده و وحشت زده نگاهش میکنم.
-غلط اضافی کردی پریا، بار آخرت باشه همچین شکری میخوری، فهمیدی چی گفتم؟
عصبی است و من ترسیده ام.
-بار آخرم نیست، هروقت لازم باشه بهت یاداوری میکنم که دوستت دارم!
-گمشو برو خونه تون، دیگه جلو چشمم نیا، گمشو پریا، نمیخوام جلو چشمم باشی!
میخکوب نگاهش میکنم و او هر چه از دهانش بیرون می آید بار من میکند.
همان شب بار و بندیل بست و از این خانه رفت، فکرش را نمیکردم چنین حرکتی از او سر بزند، به غرورم بر خورده بود، تابحال او را چنین ندیده بودم، احمقانه بود اما فکر میکردم اگر نزدیکش شوم او هم پذیرایم میشود، اما نمیدانستم چنین بی ادبانه مرا پس میزند!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت32 📝
༊────────୨୧────────༊
خاطره تلخم را پای درختان چال میکنم و پاهایم را به دنبال خود میکشانم، سمت منزل خانجون میروم، تقه ای میزنم و وارد میشوم، خانجون برای خود شعری زمزمه میکند و با عینک بزرگش به جوراب آقاجون زل زده و به آن کوک میزند.
-سلام خانجون!
نگاهش را بالا میگیرد.
-سلام نور چشمم، سلام پریای نازم، خوش اومدی مادر!
شاداب و خوشحال است، این را از لحنش میتوان حدس زد، جلو میروم و کنارش جای میگیرم.
گونه اش را بوسه میزنم که میگوید:
-یخ کردی مادر، باز تو حیاط رژه میرفتی؟
سر تکان میدهم که میپرسد:
-چیه مادر؟ پکری، انگاری مثل همیشه نیستی!
-نه خوبم، آقاجون کجاست؟
-فرستادمش بره یه هوایی بخوره، گفتم بره با دوستای پیر پاتالش یه دوری بزنه، خوب نیست مرد زیاد تو خونه بشینه، خوبیت نداره مادر، مرد مال خونه نشستن نیست!
روسری اش را کنار میزنم.
-موهاتم که رنگ گذاشتی خانجون، خوب به خودت رسیدی کلک!
خنده خجلی سر میدهد.
-میخوام عروس نو بیارم، باید به خودم برسم دیگه!
خود را به ندانستن میزنم، نمیدانم چه دردی ست که هی میخواهم درباره این موضوع بیشتر بدانم تا بلکه از زبان یکی بشنوم تمامش دروغ است.
-بسلامتی خبریه؟
ضربه ای به زانویم میزند.
-داری زنعمو دار میشی به خیر و خوشی!
-عه؟ حالا کی هست این عروس خانم؟
-والا خودمم هنوز ندیدمش مادر، فرداشب چشممون به جمالش روشن میشه!
سر تکان میدهم.
-چشمت روشن خانجون، پس داری به آرزوت میرسی!
-آره مادر خوشحالم برای شهابم، سنی ازش گذشته، نمیشه همینجور عزب بمونه، خوبیت نداره مادر.
تنها سر تکان میدهم و خیره گلهای قالی میشوم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
.
متضاد منی ولی رفیقم باهات💋
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت33 📝
༊────────୨୧────────༊
صدای خانجون که می آید دل از گلهای قالی میکنم:
-تو چکار میکنی پریا؟ درس و کتابتو میخونی مادر؟
نمیدانم چرا از لجم هم که شده میگویم:
-قراره برای منم خواستگار بیاد خانجون!
مات عینکش را برمیدارد.
-راستی راستی؟ کی هست مادر؟
-سهراب پسرخالم، میخواد برای ادامه تحصیل بره خارج، گفته اگه ازدواج کنیم منم با خودش میبره!
-پس چرا مادرت حرفی بهم نزد؟
-آخه از جواب من مطمئن نیست خانجون، خودم گفتم فعلا کسی ندونه تا موضوع جدی بشه بعد، نمیخوام سر زبونا بیفتیم!
سر تکان میدهد.
-راست میگی مادر، من که سهرابو زیاد ندیدم، ولی مادرش خیلی زن خوبیه، الهی که هر چی میشه خیر باشه واست مادر، بیا جلو ببینم!
صورتم را جلو میبرم، دست دور گردنم می اندازد و با بغض گونه ام را محکم میبوسد.
-خدا نکنه از پیش مون بری خارجه مادر، من دق میکنم تو نباشی!
-این حرفا چیه؟ مگه الان که خوابگاهم دور از جونت دق کردی؟
-خوابگاه فرق داره مادر، دلم گرمه زود به زود میبینمت، بری کشور بیگانه دلم میترکه مادر، حالا نمیشه بره درسشو بخونه بعد بیاد پیشت؟
-هنوز که چیزی معلوم نیست خانجون، میگم یه وقت به آقاجون و عمو شهاب نگیا!
می دانم وقتی این جمله را بگویم زودتر از همه به آنها قضیه را میرساند، پس از قصد این جمله را گفتم، دستم را میفشارد.
-هر چی قسمتت باشه مادر، الهی خوشبخت بشی!
لبخند میزنم و به جوراب آقاجون اشاره میکنم.
-سیبزمینی های جوراب آقاجونو میدوزی براش؟
نم اشک چشمش را میگیرد.
-آره مادر، میگه بنداز دور، میگم نه حیفه، اینورش سوراخه، باقیش که سالمه!
به رفتارش لبخند میزنم و باز فکرم فردا شب را رصد میکند...
***
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
هر آنچه درون توست زیباست🕯
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄