eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.6هزار دنبال‌کننده
610 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روزتون بخیر عزیزان چشم پارت میذارم خیلی درگیر بودم این روزا سعی میکنم بنویسم و براتون پارت بذارم🙈
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ تمام طول شب را بیدارم و با وحشت به سهراب چشم دارم، دلیل این واهمه را نمیدانم... دلم میخواهد از اتاقم پرواز کنم و همراه پتو و بالشم روی کاناپه پذیرایی بخوابم اما متاسفانه با وجود بقیه نمیشود... چند بار پلک هایم سنگین میشوند و روی هم می‌افتند ولی بارها و بارها از خواب میپرم و باز به سهراب که غرق خواب است زل میزنم. همینکه خورشید طلوع میکند روی تخت مینشینم، سرم اندازه یک وزنه صد کیلویی شده و درد میکند، با چشمانی سوزناک به چهره سهراب نگاه میکنم، موهایم هنوز نمناک است، برس میکشم و از اتاق بیرون میروم، به آشپزخانه میروم، مقداری کیک و شیر برمیدارم و پشت میز مینشینم. با بی میلی میخورم و بعد سرم را روی میز میگذارم و نمیفهمم کی خوابم میبرد... دستی تکانم میدهد، چشم باز میکنم، مادر است: -پریا چرا اینجا خوابیدی مامان؟ دستی به چشمانم میکشم و کششی به اندامم میدهم، خاله نسترن را میبینم که از اتاقم خارج میشود، نگاهش متعجب و ناراحت است، لابد جای خواب پسرش را پایین تخت دیده! سلام میدهم، خاله نسترن شوکه و دپرس است اما سعی میکند مهربان برخورد کند. مادر چای دم میکند و شیر داغ میکند، به سرویس میروم و آبی به صورتم میزنم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ پدر هم بیدار شده، خاله برای بیدار کردن سهراب مجدد به اتاقم رفته، اما ظاهرا موفق نمیشود که به من پناه می اورد: -پریا جان ببین میتونی سهرابو بیدار کنی! ناچار قبول میکنم و به اتاقم میروم، سهراب پتو را روی سرش کشیده که کنارش زانو میزنم، پتو را از روی سرش میکشم: -سهراب بیدار شو همه منتظر تو ان! چهره اش در خواب اخمو شده و غلت میزند: -بابا بذارید بخوابم... خم میشوم و حرصی کنار گوشش میگویم: -د میگم پاشو؛ خجالت نمیکشی جلوی بابام اینقدر میخوابی؟ چشمان خمارش بالاخره باز میشود، کفری از کنارش بلند میشوم و اشاره میکنم فوری بیاید، تنها نگاهم میکند و هیچ نمیگوید. پشت میز جای میگیرم که خاله نسترن دستی به پر شالم میکشد: -چرا شال گذاشتی سرت خاله؟ خودم هم متعجبم، تنها لبخند میزنم: -سردمه خاله جون!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کنار گوشم زمزمه میکند: -دیشب چرا جدا خوابیدین خاله؟ نفس عصبی ای میکشم و نگاهش میکنم: -جدا نخوابیدیم خاله، تو یه اتاق بودیم! -اما سهراب پایین بود و تو هم ظاهرا روی تخت! شانه ای بالا میدهم: -نه خاله سهراب نصفه شب یهو گفت جاش راحت نیس براش جا انداختیم! با کنجکاوی تماشایم میکند: -مطمئن باشم چیز مهمی نیس؟ با اطمینان سر تکان میدهم: -مطمئن باش خاله جون! خاله لبخندی میزند و از من فاصله میگیرد، سهراب از اتاق خارج میشود و صبح بخیر میگوید، همه جوابش را میدهیم که به سرویس میرود. مادر؛ سنگ تمام گذاشته و حسابی به خواهر و خواهرزاده اش میرسد، متوجه نگاه های زیر زیرکی پدر به سهراب هستم، چندان گرم و صمیمی برخورد ندارند، پدر به محل کارش میرود و خاله عزم رفتن میکند،
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سهراب به بهانه رساندن خاله و انجام کارهایش میخواهد مادرش را همراهی کند، اما خاله مخالفت میکند: -سهراب جان امروزو واسه خودتون باشید، از فردا برو دنبال کارات! سهراب بهانه می اورد که دیر میشود و من برای اینکه خیالش را راحت کنم میگویم: -آره سهراب درست میگه، منم باید یه سر برم دانشگاه! خاله رضایت میدهد تا سهراب همراهش برود، به همین دلیل تا مقابل در همراهی شان میکنیم. خاله با ما دست میدهد و منتظر به سهراب نگاه میکند، سهراب پوف کلافه ای میکشد و بعد از دست دادن با مادر دستش را مقابل من دراز میکند: -کاری نداری پریا؟ بی میل دستش را میگیرم: -نه خداحافظ. خاله و مادر از این خداحافظی سرد ما ناراضی به نظر میرسند اما ما چندان اهمیت نمیدهیم. بعد از رفتن شان مادر با اخم میپرسد: -دیشب چخبر بود پریا؟ چرا واسه سهراب جا انداختی؟ یعنی روی تختت جا واسش نبود؟ کلافه میشوم، چرا باید به بقیه جواب پس بدهم در حالی که هم من و هم سهراب از این قضیه رضایت داریم! نفس تندی میکشم: -مامان جان به شما و خاله باید جواب پس بدم؟ اونجا اتاق منه... اختیارشم با خودمه... لطفا سعی نکنید تو کارمون سرک بکشید! و با عصبانیت به اتاقم میروم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بیقرارم و میل ماندن در خانه را ندارم، لباس میپوشم کیفم را برمیدارم. مادر تا مرا حاضر و آماده میبیند میپرسد: -کجا؟ -میرم به خانجون سر میزنم، بعدم میرم خوابگاه! برزخی جلو می‌آید: -پریا تو دیگه ازدواج کردی، فکر خوابگاهو از سرت بنداز دور، تا قبل از سفرتون بعد از کلاسات برمیگردی خونه خودمون میمونی! پوفی میکشم، کدام ازدواج؟ اسم سهراب را هم میشود گذاشت همسر؟ سری تکان میدهم: -والا مامان شما بیشتر از من باورت شده که متاهل شدم! هنوز من باورش نکردم! -منظورت از این حرفا چیه؟ جای اینکه بری خوابگاه، زنگ بزن به سهراب برید کارای رفتن‌تونو انجام بدید، برید یکم با هم معاشرت کنید! از این دوران نامزدی باید نهایت استفاده رو ببرید! لبخند کجی میزنم: -این وظیفه سهرابه مامان جون! -کی گفته این چیزا وظیفه اس؟ حالا تو زنگ بزنی بهش آسمون زمین میاد؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نفسم را با کلافگی فوت میکنم: -نه مامان جون موضوع اینه که سهراب اگه دلش میخواست با من وقت بگذرونه اینقدر زود دنبال خاله راه نمی افتاد بره، منم خب آدمی نیستم که دنبالش برم و بشم یه موجود اضافی! حالام نگران نباش، شب برمیگردم خونه، فعلا... سمت در خانه میروم، مادر همچنان غر میزند، اهمیتی نمیدهم و از خانه بیرون میزنم، تا منزل خان‌جون قدم میزنم، اتومبیل شهاب داخل حیاط نیست، پس میدانم که حضور ندارد. از سه پله ی جلوی در بالا میروم، همین که میخواهم در را باز کنم از داخل باز میشود، نگاهم به شهاب می افتد که زیر بازوی خان‌جون را گرفته و او را بیرون می آورد. نگاه نگرانم روی صورت رنگ پریده خان‌جون چرخ میخورد و تقریبا جیغ میزنم: -چی شده خان‌جون؟ شهاب فوری میگوید: -پریا حواست بهش باشه برم ماشینو بیارم داخل! با عجله به کمک خانجون میروم و شهاب از خانه بیرون میدود.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -خانجون چی شده قربونت برم؟ بی رمق حرف میزند: -نمیدونم چمه مادر... دست و پام حس نداره... از صدای کشدارش مشخص است حسابی ضعف دارد، همین که از سه پله پایین می آییم شهاب هم ماشین را داخل آورده و سمتمان می آید. کمک میکند خانجون بنشیند، سپس رو به من میپرسد: -میتونی همرامون بیای؟ سر تکان میدهم: -آره معلومه! -پس بشین بریم. با عجله در عقب را باز میکنم و مینشینم، شهاب با سرعت از حیاط خارج میشود و سمت نزدیک ترین بیمارستان میراند. خودم را جلو کشیده ام و شانه های خانجون را ماساژ میدهم: -ثری جون صبحونه خوردی؟ قرصاتو خوردی؟ بی حال سری به علامت نفی تکان میدهد که صدایم را بالا میبرم: -قرصاتو نخوردی خانجون؟ بی حال جواب میدهد: -خوردم مادر... ولی صبحونه میلم نکشید...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -وای از دست تو خانجون، آخه با معده خالی قرصتو خوردی؟ آقاجون کجاست حالا؟ -صبح با دوستاش رفتن کله پزی... هنوز برنگشته... -زنگ بزنم بهش؟ این بار شهاب به حرف می آید: -نه لازم نیست پریا، بیخودی نگران نکن پیرمردو... بریم یه سروم وصل کنن حال خانجون میاد سرجاش. با نگرانی سر تکان میدهم و تمام طول مسیر دست سرد و لرزان خانجون را نوازش میدهم، همینکه میرسیم به اورژانس میرویم، دکتر؛ فشار خانجون را میگیرد و همانطور که شهاب گفته بود سروم وصل میکند. روی صندلی سالن مینشینم که شهاب هم می آید، نگاهش میکنم و با ناراحتی زمزمه میکنم: -خانجون خیلی برام عزیزه... امروز که اینجوری دیدمش خیلی ترسیدم... ته دلم خالی شد... واقعا اگه بلایی سر خانجون بیاد من... من... بغض میکنم و نگاهم را پایین می‌اندازم، کنارم می‌نشیند و نفس عمیقی میکشد: -نگران نباش یه افت فشار سادس، اما آره تو درست میگی منم یه لحظه ترسیدم... با چشمانی لبریز از اشک نگاهش میکنم: -چرا یهو اینجوری شد؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاهم میکند: -از اینکه قراره بری و ازمون دور شی نگرانه... مات میشوم؛ یعنی علت حال بد خانجون من بودم؟ لب میگزم و به روبرو چشم میدوزم و اشکم میچکد: -فکر نمیکردم به خاطر من باشه! -دیشبم تا دیر وقت بیدار بود و مدام میگفت پریا بره تاب و تحمل ندارم! لب میگزم و اشکم سرازیر میشود: -الهی بمیرم براش... شهاب نگاهم میکند و آرنج دستانش را به پاهایش تکیه میدهد: -اگه بری همه مون داغون میشیم... نه تنها خان‌جون... و با غم خیره‌ی نگاهم میشود، اشک پشت هم روی صورتم سر میخورد و هیچ حرفی برای تسکین حالمان ندارم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاهش با قطره های اشکم پایین میدود و جایی کنار چانه ام متوقف میماند: -یه سری تصمیمات رو زندگی مون تاثیرات بزرگی میذاره، امیدوارم از انتخابت پشیمون نشی... چون بدون عشق زندگی کردن خیلی سخته... خیلی زیاد! کلافه بلند میشود که بینی ام را بالا میکشم: -چرا طوری حرف میزنی انگار بین من و سهراب هیچ حسی وجود نداره؟ دست در جیب و پشت به من می ایستد: -چون وجود نداره! دندان به هم میفشارم، دلم نمیخواهد این حقیقت را بداند، حرصی نیشخندی میزنم: -چقدر مطمئن حرف میزنی شهاب! پس بذار بهت بگم نگران زندگی بدون عشق من نباش، همینکه تو و هاله عاشقید کافیه! کمی همانطور می ایستد، سپس با قدمهایی آهسته از من دور میشود. غم و ناراحتی حتی در قدم زدنش هم مشهود است...