eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
23.9هزار دنبال‌کننده
561 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ خان‌جون کنار من صندلی عقب مینشیند، دستش را درون دستم ماساژ میدهم که زمزمه میکند: -هر روز میتونی تماس تصویری بگیری؟ لبخند میزنم، پس بیدار بوده و صدایم را شنیده! -آره قربونت برم من! سرم را روی شانه اش میگذارم و بی اراده نگاهم از درون آینه به شهاب می افتد، او هم خیره من است... قلبم تا می آید ضربان بگیرد چشم میبندم تا نبینم... تا نشنوم صدای کر کننده دلم را... همراه خانجون میشوم و به خانه اش میروم تا آمدن آقاجون کنارش میمانم و برایش غذا میپزم، شهاب همان موقع از ما جدا شد و سراغ کارهایش رفته بود. کمی با خانجون خلوت میکنم نمیدانم شاید دارم به نوعی عذاب وجدانم را با این کار تسکین میبخشم. موبایلم زنگ میخورد و من با دیدن اسم سهراب متعجب ترین فرد دنیا میشوم! با بهت پاسخ میدهم: -الو؟ دارم درست میبینم؟ -الو پریا، برای رفتن‌مون یه سری کارا هست که باید حضور داشته باشی، میام دنبالت!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ این هم از تماس گرفتنش، نیشخندی میزنم و تماس را قطع میکنم، به خان‌جون ماجرا را توضیح میدهم و تنهایش میگذارم. سهراب مقابل در منتظر من است، نم نم باران میبارد و هوا سرد و ابری‌ست، کنارش مینشینم و سلام میدهم. جواب میدهد و راه می افتد که میگویم: -انگار خیلی برای رفتن عجله داری! -آره خب، از اولشم تصمیمم رفتن بود، دلیلی نمیبینم به تعویق بیفته! ابرویی بالا میدهم: -آره خب ولی نه در حد اینکه فردای عقد بیفتی دنبالش! شانه ای بالا میدهد: -گمون نمیکنم ایرادی داشته باشه! نگاه از او میگیرم و به جاده‌ی خیس روبرو زل میزنم: -دلت تنگ نمیشه؟ -برای چی؟ -برای مامانت... برای ایران... برای شهرت... برای همه خاطرات ریز و درشتت! -نه! از جواب صریح و قاطعانه‌اش یکه میخورم، اما سکوت میکنم، نمیدانم شاید سهراب تمام دلگرمی اش رفتن باشد! کسی از دل دیگری چه خبر دارد!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همراه سهراب کارهای لازم را انجام میدهیم و میخواهم مرا به خوابگاه برساند، آسمان هنوز نم نم میبارد که مقابل خوابگاه توقف میکند و میگوید: -هیچوقت نفهمیدم چرا خوابگاه گرفتی! نگاه چپی میکنم: -به همون دلیل که تو میخوای بری اون سر دنیا و از خاله نسترن فاصله بگیری! ابرویی بالا میدهد: -مشکل من و تو میدونی چیه پریا؟ جفتمون تک فرزندیم... حساسیت زیاد مامانا باعث شده ازشون فراری بشیم! حتی به غلط... غرق فکر تماشایش میکنم، اما من از مادر فراری نبودم، من از عشق شهاب فراری شدم! نفس عمیقی میکشم: -مامانت مقصر نیست، اون فقط تو رو داره، بعد از جدایی از پدرت وابستگیش به تو بیشتر شد، باید بهش حق بدی... برام عجیبه سهراب... چرا داری پشتشو خالی میکنی؟ فقط تویی که واسش موندی! کلافه چشمانش را میبندد: -قرار شد تو کار هم دخالت نکنیم! سر کج میکنم که موبایلش زنگ میخورد، دستی تکان میدهم و از اتومبیلش خارج میشوم، تا خوابگاه میدوم تا کمتر خیس شوم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همین که مهتاب را میبینم میگویم: -نشستی؟ رفیق تازه عروست اومده نمیخوای اسپند دود کنی براش؟ لبخند میزند و‌ سمتم می‌آید: -تو روحت پریا با این عروس شدنت! دیشب چقدر عر زدیم برات! بغلم میگیرد که دستانم را دور کمرش قفل میکنم. -چه عجب اومدی! -تو چرا دیشب رفتی آخه؟ -میموندم که چی؟ تو که مهمون مخصوص داشتی تو اتاقت! نیشخندی میزنم و فاصله میگیرم: -بدترین شب عمرمو گذروندم! -عه چرا؟ با ناراحتی مینشینم: -نمیدونم چرا کابوس نوجوونیم فراموشم نمیشه... انگار از نزدیک بودن سهراب واهمه داشتم! مقابلم مینشیند و چشمانش را ریز میکند: -یعنی دیشب اجازه ندادی بهت نزدیک بشه؟ نیشخندی میزنم: -چی میگی بابا، مثل یه خرس گرفت تخت خوابید!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ خنده اش میگیرد: -امکان نداره! وای خدایا... و قهقهه میزند که اخم میکنم: -ببند... چته روانی؟ میان خنده به سختی بریده بریده حرف میزند: -آخه... دیشب... من و پروا... کلی پیشبینی خاک برسری کردیم... حرصی نگاهش میکنم که ادامه میدهد: -پروا نظرش این بود همینکه سهراب کمکت کنه لباستو عوض کنی دیگه تمومه! بلند میخندد و بریده بریده میگوید: -اما من... نظرم این بود پریا تخسه نمیذاره سهراب کمکش کنه، ولی نصفه شب سهراب میاد سروقتش و ... دیگر اجازه نمیدهم به مزخرفاتش ادامه دهد و مشتی به پایش میکوبم: -خفه شو مهتاب... خاک بر سر بی حیات. بلندتر از قبل میخندد و از شدت خنده روی زمین دراز میکشد: -وای جفتمون پا خوردیم که... الهی بمیرم که امیدت ناامید شد و سهراب بیخیالت گرفته خوابیده... با عصبانیت به ریسه رفتنش نگاه میکنم و لگدی به پایش میزنم: -بترکی مهتاب... خیلی مزخرفی... همین مونده من کشته مرده یه نیم نگاه سهراب باشم! و بلند میشوم و برای دم کردن یک چای داغ به آشپزخانه میروم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همانطور که قول داده‌ام شب به خانه میروم، برای سر زدن به خان‌جون به منزلشان میروم. تقه ای میزنم و وارد میشوم، شهاب و هاله کنار خان‌جون نشسته اند و آقاجون داخل آشپزخانه است. سلام میدهم و گرمای مطبوع خانه را نفس میکشم، همه با مهر جواب میدهند، آن سوی خانجون مینشینم و دستش را میگیرم: -بهتری قربونت برم؟ لبخند میزند: -آره مادر خوبم، کجا بودی دیر کردی. زیر چشمی به شهاب نگاه میکنم: -هیچی همراه سهراب رفتیم یه سری کارا لازم بود قبل رفتن انجام بدیم، بعدم رفتم خوابگاه پیش مهتاب. خان‌جون آه میکشد که صدای آقاجون به گوشم میرسد: -مگه کی قراره برید بابا؟ با دیدن سینی چایی که دستش است فوری بلند میشوم و سمتش میروم: -بده من فدات بشم! بعد گونه اش را میبوسم: -کجایی آقاجون؟ خانمتو تنها میذاری نمیگی از دلتنگی فشارش بالا و پایین بشه؟ لبخند گرمی میزند: -نه بابا این خانجونت فقط جونش واسه شماها در میره، نه واسه منه پیر خرفت! همراه شهاب میخندیم و سینی چای را روی زمین میگذارم و خودم هم مینشینم که هاله میپرسد: -نامزدت نمیاد پریا جون؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لبخند هولی میزنم: -نه عزیزم نمیاد! -عه چرا؟ مردد نگاهش میکنم و بهانه می آورم: -خب میدونی یکمی کار داره این روزا. -حالا شب که دیگه کاری نیست، بیاد پیش نامزدش دیگه! این بار شهاب مداخله میکند: -به کار بقیه چکار داریم ما هاله جان! هاله جای خودش را میفهمد: -نه فقط میخوام از این دوران حسابی لذت ببرن، راستی دیشبم خیلی ناز شده بودی پریا جون! لبخند میزنم: -ممنونم عزیزم لطف داری. شهاب نگاهم میکند و هاله ادامه میدهد: -خیلی هم تغییر کردی، اصلا قشنگ تر شدی، مدل ابروهات خیلی چهره‌تو تغییر داده! شهاب با حرف‌های هاله نگاهش کنکاش گرانه در صورتم چرخ میخورد و زمزمه میکند: -اوهوم قشنگی کلا! شگفت زده نگاهش میکنم که صدایش را صاف میکند و فنجانی چای برمیدارد، از تعریفش گر گرفته ام و تنها خودم را مشغول نوشیدن چای جلوه میدهم که خان‌جون میپرسد: -نگفتی کی قراره برید مادر؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -کمتر از یک ماه دیگه خان‌جون، هول و هوش بیست روز دیگه! غمگین آه میکشد: -من از دوریت چکار کنم؟ دیگه کی بیاد هر روز به من سر بزنه و کمک دستم باشه؟ با مهر نگاهش میکنم و سر کج میکنم: -عزیزم... من هر روز تصویری میگیرم خان‌جون، غصه نخور دیگه. شهاب در حالی که چشمانش ریز شده نگاهم میکند: -ناهید جون غصه دور بودن دخترشو نمیخوره؟ چطور دلش راضی شد بفرستت راه دور؟ نفس عمیقی میکشم: -خب مامان دلش پیشرفت منو میخواد، همون چیزی که همه مادرا میخوان! ابرویی بالا میدهد: -آها پیشرفت از نظر شماها یعنی رفتن به اونور آب؟ گوشه لبم را میگزم: -نه پیشرفت تمامش به رفتن خلاصه نمیشه، به هر حال هر کسی صلاح زندگی خودشو میدونه دیگه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -این صلاحه؟ اینکه با یکی ازدواج کنی که داره مهاجرت میکنه صلاحه واسه تو؟ کلافه نگاهش میکنم: -وقتی از چیزی خبر نداری لطفا اظهار نظر نکن شهاب؛ من و سهراب همو دوست داریم، منم ترجیح میدم همراه همسرم برم اون سر دنیا! فنجانم را داخل سینی میکوبم و بلند میشوم: -شب همگی بخیر! همه مات نگاهم میکنند و آقاجون میگوید: -ناراحت نشو بابا، بیا چایی تو بخور. دلخور به شهاب زل میزنم: -مرسی آقاجون صرف شد! در خانه را باز میکنم و به صدا زدن های پی در پی خان‌جون اهمیت نمیدهم. با بغضی که در گلویم چنگ میزند سمت خانه میروم، برایم عجیب است شهابی که خودش به هاله میتوپد که در کار من دخالت نکند، چرا خودش به راحتی این کار را انجام میدهد!
. گیتا درست بعد از عقدش همسرشو به شکل مرموزی از دست میده 😱اما وجود بچه ای که تو شکم گیتاس همه رو متعجب میکنه...😨 گیتا از ترس رسوایی از خونه حاج علی فرار میکنه 🏃‍♀اما غیاث در بدترین حالت ممکن اونو پیدا میکنه👺 و حامی که قصد کمک به اونو داره، اما با دیدن شکم بزرگ گیتا همه چیز به هم میریزه یعنی اون بچه مال کیه؟ نویسنده با سه کتاب چاپی❌ https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شقیقه هایم نبض میزند، کلافه و عصبی ام، شهاب حق نداشت پیش چشم بقیه از تصمیم ازدواج من انتقاد کند... مقابل خانه چند نفس عمیق میکشم تا به اعصابم مسلط شوم، همینکه در خانه را باز میکنم صدای مادر را میشنوم: -پریا تویی؟ -بله مامان. به استقبالم می‌آید: -قربونت برم که به قولت وفا کردی! با بی میلی لبخند کمرنگی میزنم و به پدر سلام میدهم، وارد اتاقم میشوم، لباس راحتی میپوشم، هدفونم را برمیدارم و چراغ را خاموش میکنم. الان فقط گوش دادن به یک موسیقی ملایم حال خرابم را بهبود میبخشد. روی تختم دراز میکشم و چشم میبندم، صدای خواننده در گوشم میپیچد، نمیدانم چند ساعت به این کار ادامه میدهم اما وقتی چشمانم با نور تحریک میشوند صاف مینشینم و هدفون را برمیدارم، مادر در اتاقم را باز کرده و گوشی به دست تماشایم میکند که میپرسم: -چیزی گفتی مامان؟ -پریا گوشات نمیشنوه؟ میدونی چقدر صدات زدم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کلافه میگویم: -هدفون داشتم مامان، حالا چی شده مگه؟ به گوشی بی سیم دستش اشاره میزند: -خاله نسترنه میپرسه تو از سهراب خبر داری؟ ابرویی بالا میدهم: -بعد از اینکه کارمون تموم شد و از هم جدا شدیم نه! مادر گوشی را سمتم میگیرد: -بیا خودت توضیح بده! پوفی میکشم و به خاله سلام میدهم که میگوید: -پریا جان سهراب به من گفت باهمین، اما هنوز برنگشته خونه نگرانش شدم! به ساعت موبایلم نگاه میکنم، ساعت یک نیمه شب است با تعجب میگویم: -من از بعدازظهر از سهراب بی خبرم خاله جون، مگه موبایلشو جواب نمیده؟ -نه عزیزم اصلا در دسترس نیست! اخم میکنم: -نمیدونم حالا شما به دلت بد راه نده هر جا باشه پیداش میشه. -چطور به دلم بد راه ندم خاله؟ سهراب به من گفت امشب پیش توئه... اما تو از سر شب خونه ای... دلم شور افتاده... نمیدونم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ و بغض میکند که فوری میگویم: -نه نگران نباش خاله هیچی نشده، منم بهش زنگ میزنم اگه خبری شد مطلع‌تون میکنم. بعد از پایان تماسم مادر میپرسد: -چرا سهراب گفته پیش توئه؟ نکنه اتفاقی افتاده پریا؟ اگه چیزی میدونی به من بگو... کلافه نگاهش میکنم: -نه مادر من! چی بدونم من؟ حالا شمام برو یه جوری خاله رو از نگرانی درار ببینم میتونم سهرابو بگیرم یا نه! و شماره سهراب را میگیرم و منتظر می مانم، خاله نسترن درست میگفت سهراب به هیچ وجه در دسترس نبود. پیامکی برایش با این متن مینویسم: -سهراب هر جا که هستی به محض اینکه آنتنت برگشت یه تماس با خاله بگیر نگرانته! لبم را میگزم و به گوشه ای خیره می‌مانم: -آخه چرا پای منو میکشی وسط؟ چرا به دروغ باید بگی پیش منی؟ همین موقع مادر مجدد در اتاقم را باز میکند: -پریا من میرم خونه خاله ات، طفلی داره از نگرانی پس میفته، تو هم ببین میتونی خبری از سهراب بگیری یا نه. سر تکان میدهم و مادر میرود.
. گیتا درست بعد از عقدش همسرشو به شکل مرموزی از دست میده 😱اما وجود بچه ای که تو شکم گیتاس همه رو متعجب میکنه...😨 گیتا از ترس رسوایی از خونه حاج علی فرار میکنه 🏃‍♀اما غیاث در بدترین حالت ممکن اونو پیدا میکنه👺 و حامی که قصد کمک به اونو داره، اما با دیدن شکم بزرگ گیتا همه چیز به هم میریزه یعنی اون بچه مال کیه؟ نویسنده با سه کتاب چاپی❌ https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مجدد شماره سهراب را میگیرم، جالب است که من در جایگاه همسر او هستم ولی هیچ کدام از دوستانش را نمیشناسم تا سراغش را از آنها بگیرم... حتی به یاد ندارم داخل مراسممان فرد غریبه ای دیده باشم و متوجه شوم یکی از دوستان سهراب است! نیشخند تلخی میزنم، تماس گرفتن بی فایده است، بلند میشوم و لباس میپوشم. پدر خواب است بنابراین آهسته از خانه بیرون میروم، نمیدانم چطور سهراب کله شق را پیدا کنم، اصلا کجاست؟ چرا به دروغ گفته است باهمیم!؟ پوفی میکشم که ناگهان ترس در دلم مینشیند... غرق فکر به تاریکی حیاط خیره میشوم و فکر میکنم نکند... نکند سهراب مرا قال گذاشته و رفته باشد؟ نکند به دروغ گفته باشد پروازمان چند روز دیگر است و خودش به تنهایی رفته باشد؟ نکند... نفسم حبس میشود، حتی فکرش هم ترسناک است... همین دیشب عقد کردیم و امروز نباید چنین رکبی خورده باشم... نباید... پوست لبم را با حرص میجوم، رسما هیچ کاری از من ساخته نیست، مادر با ماشین رفته و از منه تک و تنها کاری برنمی‌آید مگر... مگر دست به دامن کسی شوم... کسی که بتواند همراهی ام کند... یک مرد... نگاهم سمت منزل خان‌جون و اتومبیل شهاب کشیده میشود... نه... شهاب با آن حرفهای امشبش نمیتواند گزینه مناسبی باشد... در حقیقت نمیخواهم اگر درصدی از سهراب رکب خورده باشم و او به من دروغ گفته باشد، پیش چشم شهاب دستم رو شود و سکه یک پول شوم... عصبی چشمانم را میفشارم و دستانم را داخل جیب پالتوی چرمم میبرم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کاش مهتاب با فرزاد رابطه خوبی داشت تا از فرزاد کمک میخواستم... اما... ناگهان یاد پروا و کوروش می‌افتم، موبایلم را بیرون میکشم و نگاهم روی ساعت خشک میشود، حتما الان خواب هستند و اصلا درست نیست بابت این موضوع با پروا تماس بگیرم... کلافه قدم میزنم و شماره خاله نسترن را میگیرم. به محض پاسخ دادنش میپرسم: -خاله شما آدرس یا تلفنی از دوستای سهراب داری؟ با گریه آدرس و تلفن چندتایشان را میدهد و من به او اطمینان میدهم که پسرش را پیدا میکنم... گرچه خودم از این حرف هیچ اطمینانی ندارم! چاره ای ندارم باید خودم به تنهایی دست به کار شوم... قدم بلندی برمیدارم و سمت در میروم که صدای باز و بسته شدن در خانه خانجون متوقفم میکند. برمیگردم و شهاب را میبینم که سمت اتومبیلش می آید، اما با دیدن من چشمانش گرد میشود: -پریا تویی؟ این موقع شب کجا داری میری؟ آب دهانم را قورت میدهم، به هیچ وجه دلم نمیخواهد جوابش را بدهم و عمیقا از دستش ناراحت و عصبی ام، پس بی تفاوت سمت در میروم و کوتاه میگویم: -بیرون کار دارم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ دنبالم می آید و قبل از اینکه در را باز کنم خودش را به من میرساند، دستش را روی در میگذارد و با اخم تماشایم میکند: -میگم نصفه شبی کجا داری میری؟ خیره به چشمانش زل میزنم و بی حوصله جواب میدهم: -میرم پیش سهراب... چکار داری که کجا میرم؟ -مگه سهراب کجاس؟ کمی من من میکنم و ناچار میگویم: -داره میاد دنبالم! اخمش پررنگ تر میشود: -مغز خر خوردین شماها؟ نصفه شب یادتون افتاده که برید دور دور؟ شانه ای بالا میدهم: -حالا هر چی! برو کنار دیرمه! دستش را مقابلم سد میکند: -کجا؟ صبر کن ببینم رسیده بعد بدو بدو کن برو بیرون! به کنایه اش اهمیت نمیدهم: -قرار نیست بیاد اینجا، یه خیابون بالاتر قرار گذاشتیم! ابرویی بالا میدهد: -کودنی؟ ساعتو دیدی؟ تک و تنها میخوای با پای پیاده بری کجا؟ تو عقل تو سرت نیست، اون چی؟ اون یه ذره غیرت سرش نمیشه نذاره نصفه شبی تنها پرسه بزنی تو این تاریکی و خلوتی شب؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ عصبی پوفی میکشم و دیگر تحمل حرفهایش را ندارم، بی اراده صدایم بالا میرود: -به تو چه... به تو چه شهاب! چه کاره‌ی منی؟ چرا هی برام تعیین تکلیف میکنی؟ چرا باید و نبایداتو هی تو سرم میکوبی؟ تا کی قراره تو کار من دخالت کنی؟ بعد به هودی نرمش چنگ میزنم و هلش میدهم: -برو کنار باید برم! میخواهم در را باز کنم که خودش را جلو میکشد و تقریبا درون صورتم با خشم می‌غرد: -تو بیجا میکنی پاتو از این در بذاری بیرون! اصلا پدر و مادرت کجان؟ اونا میدونن داری چه غلطی میکنی؟ باشه من هیچ کارتم، پدرت چی؟ اونم نمیتونه جلوتو بگیره؟ مچ دستم را میگیرد و عصبی مرا سمت خانه‌مان میکشد که کلافه دستم را میکشم: -نکن؛ بابام خوابه! نفس زنان تماشایم میکند: -مادرت چی؟ -اونم خونه خالمه! حالا خیالت راحت شد؟ بذار برم شهاب! و عصبی سمت در میروم که بازویم را میگیرد: -قلم پاتو خورد میکنم اگه از این در تک و تنها پاتو بذاری بیرون پریا... به ولای علی یه قدم دیگه برداری چک و لگدیت میکنم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با عصبانیت برمیگردم و درون صورتش داد میزنم: -تو غلط میکنی دست رو من بلند کنی... تو کاره‌ی من نیستی که بخوای جلوی منو بگیری، به خودم مربوطه که کجا میرم، حالام اینقدر رو مخم نرو! فکش منقبض شده و نفس زنان نگاهم میکند، هر دو عصبی به یکدیگر خیره ایم که به یکباره میگوید: -باشه... باشه... هر جا میخوای بری برو... نفس راحتی میکشم که با شنیدن جمله بعدی اش کلافه تر از قبل میشوم: -اما... منم باهات میام! بعد همانطور که بازویم را میکشد سمت اتومبیلش میرود، در جلو را باز میکند و مرا با حرص به داخل هل میدهد، طوری که بازویم از فشار دستش درد گرفته و چیزی تا رسیدن به مرز جنونم نمانده!