eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
26.1هزار دنبال‌کننده
656 عکس
276 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ لبخند بزن... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ماجرای دیدن امید را تعریف میکنم، میگویم که سهراب برای حمایت و ثروت پدرش به هلند رفته و نه ادامه تحصیل و کار و‌ ... خاله و مادر هر دو مات و مبهوت تماشایم میکنند، با بی حالی روی مبلی مینشینم وقتش شده بود تا اصل ماجرا را تعریف کنم... باز هم یاداوری آن روزهای تلخ عذاب اور است، حرف هایم که تمام میشود در آخر میگویم: -من میخوام هرچه زودتر از سهراب جدا بشم... به نظر هیچکس هم اهمیت نمیدم... واسه زندگیم تصمیم گرفتید کافیه، بیشتر از این نمیذارم بیچارم کنین! مادر با گریه سمتم می آید و میخواهد بغلم کند که بلند میشوم: -کافیه مامان، من گریه هامو کردم، تو تنهایی هام ضجه زدم... تو تنهایی هام به مرز جنون رسیدم... دیگه نیازی به ترحم شما ندارم! سمت در خانه میروم که صدای مادر را میشنوم: -نسترن ببین پسرت چه بلایی سر دختر من آورده! نیشخندی میزنم و بی اهمیت پا به حیاط میگذارم، اتومبیل شهاب نیست و من نفس عمیقی میکشم. قدم زنان طول خیابان را پیش میروم، بالاخره مادر و خاله هم متوجه جریان شده بودند.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بی حوصله تر از آن بودم تا بنشینم و دلسوزی و اشک و آه مادر را تماشا کنم... خاله نسترن تمام مدت منگ به من نگاه کرده بود، طاقتم طاق شد و از خانه بیرون زدم. چیزی تا گذشتن از ساعت اداری نمانده بود، قصد داشتم همین امروز برای طلاق اقدام کنم، اما دیر شده بود... این راهی بود که باید به تنهایی پشت سر میگذاشتم... بلاتکلیف سمت دانشگاه میروم، شاید دیدن مهتاب و بچه ها تغییری در حالم ایجاد کند. از ورودی دانشگاه داخل میشوم، چیزی به تعطیلی کلاس نمانده، جلو میروم و روی نیمکتی مینشینم، پا روی پا می اندازم و نفس عمیقی میکشم، دلم برای حال و هوای اینجا تنگ شده بود! چشمانم بسته است و فقط نفس میکشم که صدای مردانه ای میگوید: -پریا خانم؟ چشم باز میکنم؛ با دیدن کوهیار شجاعی فوری بلند میشوم: -سلام استاد! لبخند میزند: -سلام شما کی برگشتی! خوشحالم اینجا میبینمت. -ممنونم، چند روزی میشه که برگشتم، اومدم اینجا یکم حال و هوام عوض بشه. -کار خوبی کردی، هاله و شهاب حرفی از برگشتت نزدن!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لبخندم محو میشود: -لابد فکر نمیکردن موضوع مهمی باشه. -چطور مهم نیست؟! هر کی ندونه من خوب میدونم چقدر برای شهاب مهمی. نفس عمیقی میکشم: -شهاب به من لطف داره، از دوازده سالگی حواسش به من بوده، درست مثل یک عموی واقعی! قلبم میسوزد اما توجهی نمیکنم که میگوید: -من کارم تموم شده، اگه جایی میری برسونمت. -ممنون منتظر مهتابم، شما راحت باشید. با کوهیار خداحافظی میکنم و مجدد روی نیمکت مینشینم و برای مهتاب پیامک میزنم که منتظرش هستم. طولی نمیکشد که مهتاب سمتم میدود، می ایستم و با خنده میگویم: -چطور هنوز کلاست تموم نشده اومدی بیرون دختر! چشمکی میزند: -مگه میشه بگی اینجایی و من کلاسو نپیچونم؟
جای پارتو گذاشتم که هرموقع تایپ کردم پارت هارو داخلش ویرایش کنم و بذارم اینم توضیح به خاطر سوالاتون👆
رمان آنلاینه وی آی پی نداره و فروشی نیست لطفا اینقدر سوال نپرسید❤️ اما رمان فایل کاملش فروشیه خواستید پی وی در خدمتم❤️
پارتارو بخونید آپ شدن🙈👆
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ هر دو آغوشمان را باز میکنیم و کنار گوشش میگویم: -احیانا با فرزاد خان که قرار نداری؟ میخندد: -نخیر دردونه، بزن بریم یه چیزی بخوریم که حسابی گرسنمه! دوشادوش هم از دانشگاه خارج میشویم و سمت رستورانی که پاتوق همیشگی مان بود میرویم. پشت میزی مینشینیم و سفارش غذا میدهیم؛ مهتاب نگاهم میکند: -حال و روزت خوبه؟ سر تکان میدهم: -افتضاح... اونقدر هر روز دارم شرح وقایع میدم دیگه کلافه شدم... دیشب هاله متوجه شد میخوام طلاق بگیرم و هوار کشید، خلاصه همه متوجه شدن. -ای بابا روزای سختیه پریا، تحمل کن، روزای خوبت نزدیکه! -چاره دیگه ای هم مگه دارم، کارم شده تحمل اوضاع! -چرا نمیای دانشگاه؟ بیشتر از این از درس عقب نمون، برگرد، سرگرمت میکنه. -در حال حاضر اولویتم جدایی از سهرابه! خیلی تنهام مهتاب... خیلی احساس تنهایی میکنم! -تنها چرا؟ الان که خانوادت همه چیزو فهمیدن، مثل کوه پشتتن... منم هستم تا تهش، غصه نخور دیگه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نیشخند تلخی میزنم: -نمیدونم چرا از دیشب که هاله تو روم ایستاد و گفت شهابو تو کارات دخالت نده، این حس تنهایی مثل خوره داره تموم جونمو میخوره، باورم نمیشه من تمام این مدت دلم به شهاب قرص بوده، حالا انگار با حرف هاله تهی شدم... تنها و بی کس شدم... هاله حق داره، منم جای اون بودم حس خوبی نداشتم همسرم به دختری کمک کنه که دیوانه وار عاشقشه! -یعنی چی که هاله این حرفو زده؟ بغض گلویم را چنگ میزند: -ظاهرا مراسم عروسی شون نزدیکه، این روزا کارای مهم تری دارن! مهتاب مات نگاهم میکند... هر چقدر هم بخواهم در این راه ادای یک دختر قوی را دربیاورم باز ناموفق هستم... دروغ چرا من بدون حمایت شهاب هیچ بودم! ناگهان با به یاد آوردن موضوعی رو به مهتاب میگویم: -راستی افشینو یادته؟ -افشین؟ همون پسر سیریشه سال آخری رو میگی؟ -اوهوم همون، بگو کجا دیدمش! -مگه دیدیش بازم؟ -آره اونم درست دیشب خونه خان‌جون، با خواهر هاله نامزد کرده! دیشب تو مهمونی با چشاش داشت قورتم میداد، انگار اصلا عوض نشده! -عجب مصیبتی! -همینو بگو! با آمدن غذا دیگر حرفی نمیزنیم و مشغول خوردن میشویم.
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ جوری عاشقتم... انگار این دنیا فقط تورو داره! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ موبایلم را از کیفم بیرون میکشم، چند تماس بی پاسخ از سمت مادر دارم، نفس عمیقی میکشم و میخواهم گوشی را داخل کیفم برگردانم که مجدد زنگ میخورد، صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم: -بله مامان؟ صدایش با نگرانی شنیده میشود: -پریا معلومه کجایی؟ چرا گوشی تو جواب نمیدی؟ آدم دلش هزار راه میره! -با مهتاب بیرونم مامان؛ نگران نباش! صدایش بغضی میشود: -مگه میتونم نگران نباشم؟ از صبح که فهمیدم اون امید بیشرف چه بلاهایی سرت آورده دلم داره آتیش میگیره، یه چشمم اشکه یه چشمم خون، تروخدا بیا خونه پیش خودمون باش، میترسم کسی بخواد بهت آسیب برسونه! -از چی میترسی مامان؟ سهراب و باباش اون سر دنیا دارن آب خنک میخورن! -از اون بی همه چیزا هر چی بگی برمیاد، تا برگردی خونه من جون به لب میشم.