💝
خدایا دلهای ما را به برکت حضورت
بهاری کن 🙏
صبحتون بخیر...🌸
💝@Hamsar_Ostad
💝
از لحظاتت لذت ببر
قبل از اینکه به خاطره تبدیل بشن ...
💝@Hamsar_Ostad
💝
که همه کار جهان رنج دل و دردسر است...
💝@Hamsar_Ostad
💝
این دنیا مال آدم خوبا نیست
مال ادماییه که خوب بازی میکنن
💝@Hamsar_Ostad
💝
واسه شناخت آدما فقط کافیه تو
مشکلات ازشون کمک بخوای همین
💝@Hamsar_Ostad
💝
الهی پیش آید برایت
هر آنچه خیرت در آن است...
صبحتون بخیر
💝@Hamsar_Ostad
💝
وخدایی هست مهربان تر از حد تصور
💝@Hamsar_Ostad
سلام به همگی
گفتم بیام اینجا توضیح بدم
چون حدود ۳۰۰ تا پی وی جواب دادم🙈
دوستان عزیزم باید اینجای داستان برای نوشتن رمان بیشتر فک میکردم و تمرکز لازمو برای نوشتن نداشتم
تلاش میکنم امشب بنویسم
امیدوارم که موفق بشم
خودتونم میدونید رمان آنلاین رو نمیشه سرسری پیش برد
باید طوری بنویسم که هم باب میل خودم بشه هم شماها❤️😍
پس امیدوارم بهم حق بدید❤️
امشب به امید خدا ذهنم آزاد باشه حتما مینویسم و براتون پارت میذارم❤️
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت639 📝
༊────────୨୧────────༊
****
جزوه را ورق میزنم، مهتاب کنارم مینشیند و دست چپش را مقابلم میگیرد:
-حس میکنم حلقه ام یکم گشاده پریا!
به برق نگین روی انگشتش نگاه میکنم، مهتاب و فرزاد به تازگی نامزد شده اند و امروز برای دیدنم به منزل ما آمده، غرق فکر جواب میدهم:
-ببر طلافروشی برات اندازه کنه!
صاف مینشیند و کلافه پوفی میکشد:
-تو چرا تو فکری؟
نگاهش میکنم:
-تو فکر نباشم؟ دو هفته اس شهابو ندیدم، ازش خبر ندارم، بابام حتی رفتن به خونه خانجونو هم قدغن کرده برام، از مامان خواسته با شروع کلاسام خودش منو ببره دانشگاه و برگردونه که یه وقت با شهاب روبهرو نشم، تنهایی نمیتونم جایی برم، به همه گفته حق نداره شهاب پاشو تو این خونه بذاره، گرچه خانجون و آقاجونم خیلی از شهاب به دل گرفتن که بهشون حقیقتو نگفته اما باز به بابا گفتن شهاب پسر همین خونه اس، بابا هم گفته یا جای پریا تو این خونه اس یا شهاب!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت640 📝
༊────────୨୧────────༊
دستانم را روی سرم میگذارم و ادامه میدهم:
-فکرشو بکن بابا حتی موبایلمو ازم گرفته و کلی بابتش باهام حرف زد که باید از همه دور باشم تا بیش از این با آبروم بازی نشه، اگه موبایلم بود میتونستم از شهاب خبر بگیرم، یا لااقل اون بهم زنگ میزد! از همون روزی که از جنگل برگشتیم و بابا فوری لوازمو جمع کرد تا برگردیم از شهاب خبری ندارم تا به امروز! اصلا نمیدونم کجاست، نمیدونم چکار میکنه، نمیدونم حالش چطوره، به نظرت اونم مثل من کلافه و عصبیه از این اوضاع؟
مهتاب سری تکان میدهد:
-از اولش این عشق دردسر ساز بود برات!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت641 📝
༊────────୨୧────────༊
خصمانه نگاهش میکنم که فوری میگوید:
-البته بهت حق میدما... دیگه الان که حس و حال عاشقی تو قشنگ درک میکنم...
بعد نگاهی به موبایلش می اندازد:
-میگم میخوای با موبایل من به شهاب زنگ بزنی؟
نگاهم سمت موبایلش کشیده میشود و آهسته میگویم:
-دلم نمیخواد از اعتماد بابا سواستفاده کنم، بابام هیچوقت تا این حد بهم نزدیک نبوده مهتاب، دوست ندارم الان که ازم خواسته به خاطر غرور و آبروم دور همه رو خط بکشم، رو حرفش نه بیارم! حس میکنم با حرفای هاله غرور بابام جریحه دار شده!
مهتاب سر تکان میدهد و بعد با لبخند و هیجان میگوید:
-وای دلم برای فرزاد تنگ شد... میگم زشت نیست بازم بهش زنگ بزنم؟ آخه همین یک ساعت پیش تلفنی حرف زدیم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع