عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت114
آراد با هیجان گفت:
-بلند شو همین امشب بهشون میگیم!
خواستم اعتراض کنم و ازش بخوام صبح این کارو بکنه، زمانی که من نیستم... لااقل فرصت بیشتری برای پیدا کردن جا و مکان داشتم، اما ترسیدم باز از گفتن ماجرا پشیمون بشه، به همین خاطر جزوه رو بستم و همراهش به طبقه پایین رفتم.
عماد تازه از بیرون اومده بود، مادر و پدربزرگشون هم داخل سالن نشسته و چای میخوردن.
سمتشون رفتیم، با فاصله ازشون ایستادم، عماد هم پشت میز نشست و گفت براش یک فنجان چای بیارن، آراد پشت یکی از مبلهای تک نفره ایستاد و رو بهشون گفت:
-پدربزرگ با اجازه شما میخوام که یه مطلبی رو بهتون بگم!
منیژه خانم نگاهی به ما انداخت:
-صبح خیاط ساعت چند بیاد؟ وقت کمه، این روزا همش گفتی نه... باشه برای بعد! لباساتون هنوز حاضر نیست... اینقدر بی خیالی هم نوبره والا!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت115
دستامو تو هم قفل کردم که آراد گفت:
-نیازی نیست مامان... یعنی... خب میدونین... ما... یعنی الناز پشیمون شده... نمیخواد ازدواج کنیم!
با شتاب نگاهم بالا اومد و به آراد زل زدم، این بشر چی داشت میگفت؟ چشام گرد شده بود اما قبل از انجام هر نوع عکس العملی مادرش گفت:
-یعنی چی که پشیمون شده؟ مگه شهر هرته؟ چه غلطا... بیجا میکنه پشیمون بشه!
حیرت زده قدمی به جلو برداشتم:
-چه خبره آقا آراد؟ چی دارین میگین؟
با پرویی سمتم چرخید:
-دارم حرفایی که بهم زدیو میگم دیگه... گفتی حوصلهات ازم سر رفته و دیگه نمیخوای با من باشی! گفتی این عقدو نمیخوای!
با چشایی که داشت از حدقه بیرون میزد نگاش کردم:
-چرا چرت و پرت میگی آقا آراد؟ من اینارو گفتم؟ مگه اصلا چیزی بین ماس که بخوام...
وسط حرفم پرید:
-خودت اومدی سمتم... خودتم داری تمومش میکنی... مگه غیر از اینه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
شمارو آشنا میکنم با روی جدید جناب آراد خان😕😒
.
#ایده_آشتی 😘
متعهدم به دوست داشتن تو
تا ابد تا آخرین تپش های قلبم
میخوامت عششششششقم
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت116
این مردک داشت منو بازی میداد و پیش چشم خانوادهاش همه کاسه کوزه هارو سر من میشکست و منو بد جلوه میداد... ناباور و عصبی صدامو بالا بردم:
-من کِی همچین کاری کردم؟ خود تو بودی که بهم پیشنهاد...
باز حرفمو قطع کرد:
-بسه دیگه الناز... تمومش کن... اصلا مهم نیست که منو پس میزنی، ولی خر فرض نکن من و خانوادهمو... تو حتی هویت خانوادگی تو هم به من دروغ گفتی، دروغ گفتی که خانواده ات خارج از کشورن، دروغ گفتی از یه خانواده مرفه و سرشناس هستی... تموم شد دیگه... به خواسته ات رسیدی... حالا دیگه از زندگیمون برو بیرون!
تمام تنم رعشه گرفته بود، به قدری شوکه بودم که نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، این عوضی چی داشت میگفت؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت117
منیژه خانم بلند شد و با صدای بلندی گفت:
-میدونستم این دخترهی هرجایی یه ریگی به کفشش هست، چی شد پس؟ خرت از پل گذشت؟ لابد یه ماه دیگه هم میای میگی حاملهام... دارم براتون وارث میارم... من خوب قماش شماهارو میشناسم دختر جون... فقط اومدی با آبروی خاندان ما بازی کردی و تموم؟
با خشم و عصبانیت سمتم اومد و محکم به س,ینه ام کوبید، شوکه نگاهش کردم و جیغ زدم:
-چکار میکنین؟ پسرت زده به سرش... داره دروغ میگه... من هیچ کاری نکردم...
وحشیانه دستشو به شونه ام کوبید:
-گمشو برو از خونه من بیرون... عفریتهی عوضی... نمیخوام چشمم بهت بیفته... از اولشم میدونستم آخرش این میشه... تو اولیش نیستی... آخریشم نیستی... گمشو برو گورتو گم کن... چشمت به مال و منال من و پسرامه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
از رمان #عشق_غیر_مجاز هم پارت میذارم عزیزان،
انشاالله فردا بنویسمش میذارم براتون❤️
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت118
سرم داغ شده بود و شقیقه هام نبض میزد، دستشو پس زدم:
-دارم میگم همه چی زیر سر پسرتونه، من بی تقصیرم...
صدای برخورد پایه صندلی با زمین بلند شد و عماد جلو اومد، مابین من و مادرش ایستاد:
-بسه مامان... آروم باش...
بعد نگاهشو به من و صورت خیسم دوخت:
-تو هم برو تو اتاقتون، یالا...
لبم از بغض لرزید:
-چرا برم؟ همه دارن منو متهم میکنن... من بی تقصیرم... خود آراد گفت نقش نامزدشو بازی کنم...
منیژه باز سمتم هجوم آورد و سیلی محکمی روی گونه ام فرود اومد، دستم با درد روی گونه ام نشست که عماد مادرشو گرفت:
-چکار میکنی مامان؟ بس کن دیگه!
بعد رو به من فریاد کشید:
-گفتم برو بالا!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت119
از فریادش ترسیده سمت پلهها دویدم، از همه شون بدم میاد... از همه شون متنفرم... هق هق کنان وارد اتاق آراد شدم، تمام وسایلمو جمع کردم و فوری لباس پوشیدم، حتی اگه تو خیابون سرگردون میشدم بهتر از حضورم تو این عمارت لعنتی بود...
زار میزدم و با چشای تار شده دنبال لوازمم بودم، حتی یک ثانیه هم دلم نمیخواست تو این خراب شده بمونم.
با چمدونم از اتاق بیرون رفتم، صدای داد و فریاد خانواده پاشا از پایین به گوشم میرسید، دستی زیر چشمام کشیدم و از پله ها پایین رفتم، چمدونو به سختی دنبال خودم کشوندم، منیژه هنوز داشت فریاد میکشید و آرادو مواخذه میکرد که چرا گول دختری مثل منو خورده...
پدربزرگشون هنوز تو سکوت بود و عماد سعی داشت مادرشو آروم کنه، آراد مثل برج زهرمار فقط نگاه میکرد... همون شب حس انزجار نسبت بهش تو دلم جوونه زد.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت779 📝
༊────────୨୧────────༊
****
برای چندمین بار شماره مادر را میگیرم تا بالاخره جواب میدهد:
-الو پریا؟
صدایش میلرزد، میدانم بغض به گلو دارد، من هم فوری بغض میکنم:
-مامان؟ خوبی؟
-خوب نیستم... تو چطوری؟
-نمیدونم... هم خوشحالم... هم دلگیر... مامان امروز برای آزمایش میریم... بعدم خرید... مامان تروخدا این روزا کنارم باش!
کنایه میزند:
-آره خب حق داری خوشحال باشی، بالاخره به خواسته ات رسیدی... شنیدم دیشب خواستگاریت بوده... خوبه دیگه دختر منو دارن پدرشوهر مادرشوهرم شوهر میدن!
چشم میبندم:
-مامان نگو اینطوری... شما نخواستین باشین... آقاجون که حتی دیشب تلفنی از بابا اجازه گرفته... کاش این لجبازی رو کنار بذارین... مگه چی ازتون خواستم؟ مامان من به خاطر تو و خاله نسترن حاضر شدم با سهراب ازدواج کنم و برم اون سر دنیا... ولی تو حتی حاضر نیستی به وظیفه مادریت عمل کنی؟!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت780 📝
༊────────୨୧────────༊
صدایش را بالا میبرد:
-به خاطر من و خاله ات نبود پریا... به خاطر این بود که آقا شهاب با هاله خانم نامزد کرده بود... تو هم لج کردی... فکر کردی نمیفهمم اینارو؟ منم یه زمانی جوون بودم، خوب با این بازی ها آشنام! بیخودی سعی نکن با این حرفا نرمم کنی! درضمن مگه تا الان به وظیفه مادریم عمل نکردم؟ چی کم گذاشتم برات؟ آره خب اشتباه کردم برات سهرابو لقمه گرفتم... ولی تو هم میتونستی بگی نه... به هر روشی که شما جوونا بلدین میتونستی مخالفت کنی... مثل همین حالا که داری برای ازدواج با شهاب تلاش میکنی!
پوفی میکشم... هیچ جوره کوتاه نمیآید و این حسابی کلافه ام کرده:
-باشه مامان... همه حقهای دنیا واسه تو... من خامم... من جوونم... من عقلم ناقصه... هر چی که تو بگی اصلا... ولی تو ببخش... تو مدارا کن... تو کوتاه بیا... بخدا شهاب آدم بدی نیست، اتفاقا خیلی احترام قائله برای شما... مامان من فقط شما و بابارو الان کم دارم تا خوشبختیم تکمیل بشه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت781 📝
༊────────୨୧────────༊
نیشخندی میزند:
-تو مارو به اون شهاب یه لاقبا فروختی پریا... به خانجونت و آقاجونت فروختی مارو... باباتو کارد بزنی خونش در نمیاد... الانم چون از خونه بیرون رفت تونستم جوابتو بدم...
صدای گریه اش بلند میشود:
-بعد مدتها به آرزوم که مستقل شدن بود رسیدم، ولی تنها دخترم کنارم نیست و مارو به یه مرد بی ارزش فروخت... تو لیاقتت شهاب نبود پریا! من برای تو کم نذاشتم که تو خانجونتو به من ترجیح دادی پریا... برو هر کاری که آرومت میکنه رو انجام بده، ولی اینو بدون ذره ای دل من و بابات راضی نیست.
این را میگوید و تماس را قطع میکند، عصبی داد میزنم:
-مامان... مامان... وای مامان... از دست تو...
روی تختم مینشینم و های های سودای گریه سر میدهم که موبایلم زنگ میخورد، با چشمانی گریان به اسم شهاب نگاه میکنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
با بُـوسیـدنَـت... 💋
خلاصــه می کـنم صُبـح به صُبـح
دوسـت داشتنـت را♥️✨
#صبحت_بخیر_حضرت_یار
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
جان ميدهــــــم ....
براے آن لحظـــه ے اَبدے ڪه ...
تُــو باشی و مَــن باشــمـ ...
و تنهايــ❤️ـــے ...
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
بیا اجازه بگیریم از خدا ، تا من
تو را ببوسم و او هم گناه ننویسد
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
مرا اگر به جهنم بیفکنی ای دوست
هنوز نعره برآرم که دوستت دارم ...
#سجاد_سامانی
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت782 📝
༊────────୨୧────────༊
فوری اشک هایم را پاک میکنم و گلویی صاف میکنم:
-الو؟
-سلام عزیزم، خوبی؟
-سلام شهاب جان، مرسی تو چطوری؟
-صداتو شنیدم گرفته شدم!
-عه چرا خب؟
-چون تو گرفته ای... چیزی شده؟
بینی ام را بالا میکشم:
-مثلا قصد داشتم نفهمی! چیزی نیست قبل از تو با مامان حرف زدم...
-همون موضوع همیشگی؟
-اوهوم... من دلم میخواد کنارم باشن ولی کوتاه نمیان...
-پریا... اگه بخوای بازم میتونیم صبر کنیم عزیزم... شاید یه مدت دیگه باید بهشون زمان داد!
-نه شهاب جان... میدونم حالا حالا ها مرغشون یه پا داره...
-در هر حال هر طور که تو بگی من اوکی ام... حاضرم برای لبخند رو لبات هر کاری بکنم حتی صبر! که خودت میدونی چقدر سختمه.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع