eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" ماشین رو پارک کردم و بعد از برداشتن کیفم پیاده شدم. کلید رو از جیب مانتوم درآوردم و در رو باز کردم. دلم پرپر می‌زد واسه دیدن دخترکم، وارد شدم و در رو بستم. آروم آروم از پله‌ها پایین رفتم و صدا زدم: عزیز، عزیز من اومدم! جلو در اتاق که رسیدم عزیز اومد بیرون، سلام کردم و با محبت جوابم رو داد. + ببخشید توروخدا، اذیت شدید! اگه مهم نبود نمی‌رفتم. لبخند زد و جواب داد: این چه حرفیه مادر! ماشاءالله نوه‌ام انقدر آرومه، اصلا اذیتی نداره. یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه لبخندش عمیق‌تر شد و چشماش پر از ذوق! با خوشحالی گفت: چشمت روشن عطیه‌جان، محمدم برگشته! دستام شل شدن و کش چادر رو رها کردم که باعث شد از روی سرم سر بخوره و بی‌افته روی شو‌نه‌هام! سریع خودمو جمع و جور کردم و پله‌ها رو دوتایکی بالا رفتم. قلبم توی دهنم می‌زد، نگران بودم نکنه دوباره موقت اومده باشه و بخواد برگرده! اگه این‌طور بود، نمی‌خواستم حتی یک‌لحظه کنارش بودن رو از دست بدم. دستم که روی دستگیره رفت، با نفس عمیقی و ذکر بسم‌الله بازش کردم. چشمم چرخید دور خونه و بالاخره یه جا ثابت شد. روی پدری که عاشقانه کنار دخترش دراز کشیده بود و دخترکوچولویی که یه دستش توی دهنش و دست دیگه‌اش دور گردن باباش چفت شده بود و خوابیده بود. با صدای در، محمد آروم خودش رو از حصار دست زهرا بیرون کشید و بعد از بوسه‌ای که روی دستش نشوند چرخید سمتم.. راه نفسم از شدت بغضی که هر لحظه ممکنه بود بشکنه سد شده بود! پلک کوچکی که زدم تلنگری به چشمام بود تا اشکی که درونش حلقه زده بود بریزه روی گونه‌ام و بغضم با فشار خودش رو به سمت چشمام راهی کنه. نمی‌دونم چقدر گذشت، حالا درست روبه‌روم بود! دستش بالا اومد و سعی کرد اشکام رو پاک کنه. لبخندی زد و گفت: نکن عطیه، گریه نکن خانوم.. همین که صدای بم و مردونه‌اش رو شنیدم، سرم روی شونه‌اش نشست و صدای هق‌هق‌ام بالا گرفت! - عطیه قلبم تحمل نداره‌ها، تو رو به مرگ محمد گریه نکن. ازش جدا شدم و سریع اشکامو پاک کردم، هرچند تأثیری نداشت. رفت طرف آشپزخونه و با لیوان آب برگشت. لبخند مهربونی زد و لیوان رو نزدیک‌تر کرد، جرعه‌ای نوشیدم. نگاهم روی صورت خسته‌اش نشست، چقدر برای این چشم‌ها دلتنگ بودم. سرش رو پایین انداخت و با صدایی که از ته چاه درمیومد لب زد: عطیه من واقعاً... پریدم وسط حرفش! + دوباره می‌خوای برگردی؟ سرش رو بلند کرد و لبخندی که زد، تا حدودی خیالم رو راحت کرد که می‌مونه. - نه قربونت برم، برنمی‌گردم. از الان میشم همون محمدِ سابق! کیلو کیلو قند توی دلم آب شد، بالاخره لبهام کش اومد و لبخند کوچکی روی صورتم نشست. - پس حرفت رو کامل نکن، نمی‌خوام راجع‌بهش حرف بزنیم! دوست ندارم توضیح بدی. محمدِ من الان باید فقط به فکر دختر کوچولوش باشه.. چشماش درخشید. - آخ قربون دختر کوچولوم برم، عطیه هر چی این مدت سختی کشیده بودم تا زهرا رو دیدم یه‌باره همه‌اش پرید و رفت! + آره مشخص بود، همچین چسبیده بود بهت انگار می‌خواستی فرار کنی! خندید... خندیدم... و ای کاش این خنده‌ها هیچ‌وقت به آخر نرسه! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: عاشقے‌ را چهـ نیاز است به توجیه و دلیل؟! که‍ـ تو اِ؎ عشق، همآن پرسش ِ بی‌زیرایے‌!(:♥️ - قیصر امین‌پور «ممنونم از رفیق عزیزم که توی آماده کردن این پارت خیلی بهم کمک کرد🌿!» منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy