eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
611 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌نهم #محمد قبل از انفرادی، رفتیم اتاق رییس زندان! داشت توی اتاق قدم می‌ز
" پینہ‌؎گناھ ! " سخت مشغول کار بودم. برای پیدا کردن یه سری کد و رمز، وارد ایمیل شخصی‌ام شدم اما ای کاش این کار رو نمی‌کردم! عکس‌هایی که با محمد داشتم باعث شد دوباره و ناخودآگاه، ذهنم بره سمتش.. عکسی که واسه شش‌ماه پیش بود رو باز کردم. نگاهم خیره شد به غم و اضطرابی که ته چشماش بود. چرا هیچ‌وقت متوجه‌اش نشده بودم؟ سریع از ایمیلم اومدم بیرون! چند روزی بود یه فکری به سرم زده بود و می‌خواستم با آقای‌عبدی راجع‌بهش صحبت کنم، اما نگران بودم قبول نکنن و برای همین مدام دست دست می‌کردم. انگار قسمت بود این عکس‌ها رو ببینم تا تعلل رو کنار بذارم. هنوز کمی مردد بودم، اما امتحان کردنش که ضرری نداشت! کمی مصمم‌تر شدم و با نفسی عمیق ایستادم. دستی به موهام کشیدم و راه اتاق آقای‌عبدی رو در پیش گرفتم. جلوی در ایستادم و نفسی گرفتم. حرف‌هام رو توی ذهنم مرور کردم و تقه‌ای به در زدم. - بفرمایید! وارد شدم و بعد از بستن در، آروم سلام کردم که جوابم رو دادن و پرسیدن: هنوز نرفتی خونه؟ + کارام طول کشید آقا، الانم اومدم اگه اجازه بدید راجع‌به یه موضوعی باهاتون صحبت کنم! چینی به پیشونی‌شون دادن. - چه موضوعی؟ نفس سنگینی کشیدم. + دربارهٔ محمده آقا! نگاه‌شون رو ازم گرفتن و چشم‌هاشون رو محکم باز و بسته کردن. - خیلی‌خب، اگه تکراری نیست می‌شنوم! بااجازه‌ای گفتم و روی صندلی نزدیک میزشون نشستم. + آقا من یه فکری دارم. یه ایده که با عملی شدنش، ممکنه بتونیم به یه چیزایی برسیم! منتظر نگاهم کردن و ادامه دادم: ما هر جایی که می‌دونستیم محمد یه زمانی اونجا بوده رو گشتیم؛ از خونه‌اش گرفته تا همین اتاقش توی سایت! اما چیزی پیدا نکردیم. این به نظرتون عجیب نیست؟ از محمد به عنوان یه نیروی کارکشته، بعیده به اونا صددرصد اعتماد کرده باشه و هیچ برگ برنده‌ای نداشته باشه! حس کردم ذهن‌شون درگیر شد که اخم کردن و گفتن: چی می‌خوای بگی رسول؟ بعد از مکث کوتاهی، لب‌هام رو تر کردم و نگاهم رو به چشم‌هاشون دوختم. + ما می‌تونیم از عطیه‌خانم بخوایم خودشون وجب به وجب خونه رو بگردن. به هر حال اشراف بیشتری روی محل سکونت‌شون دارن و همین‌طور شناخت بیشتری از محمد! ممکنه بتونن حدس بزنن مدارک خیلی محرمانه رو کجا می‌تونه گذاشته باشه! علاوه‌بر این، باید ازشون بخوایم دوباره خوب فکر کنن به اینکه محمد تا حالا حرفی راجع‌به این قضیه بهشون زده یا نه؟! به هر حال وقتی این اتفاق افتاد حال خوبی نداشتن و این کاملا طبیعی بود. ولی الان که یکم گذشته و تمرکزشون بیشتره، ممکنه بتونن ما رو به یه سر نخی برسونن! با تموم شدن حرفام، نگاه‌شون رو ازم گرفتن و به روبه‌روشون خیره شدن. کمی بعد، دوباره نگاه‌شون چرخید سمتم و گفتن: خیلی‌خب، خودم باهاشون تماس می‌گیرم و صحبت می‌کنم. با نیم نگاهی به ساعت‌شون، ادامه دادن: تو دیگه می‌تونی بری خونه، فعلا هم دربارهٔ این موضوع با کسی صحبت نکن! سری به تأیید تکون دادم و بلند شدم. + ممنون آقا، امیدوارم از این راه بتونیم به چیزای خوبی برسیم! نفسی گرفتن. - منم همین‌طور، برو به سلامت! + بااجازه، خداحافظ.. از اتاق بیرون رفتم. حس بهتری داشتم! نمی‌دونستم راهکارم چقدر می‌تونه موثر باشه، ولی از هیچی بهتر بود. حداقل خیالم راحت بود که همه‌ی تلاشم رو برای نجات کسی که مثل برادر بزرگترم بوده و شاید هنوزم هست، کردم! با صدای رعد و برق چشمام رو باز کردم. انقدر خسته بودم که به محض رسیدن، آیه رو خوابوندم و خودمم خوابیدم. دستی به چشم‌های خسته‌ام کشیدم و بلند شدم و رفتم سمت پنجره، آسمون نیمه‌تاریک بود و بارون می‌بارید. پتوی آیه رو مرتب کردم و دستی به موهای فرفریش کشیدم. بچه‌ام خیلی واسه باباش بی‌قراری می‌کرد! و من گاهی ناخواسته و از روی خستگی و کلافگی، بی‌حوصله و عصبی دست به سرش می‌کردم. آهی کشیدم که صدای زنگ موبایلم از بیرون اتاق به گوش رسید! رفتم توی پذیرایی، گوشی رو از روی عسلی کنار مبل برداشتم و به شمارهٔ ناشناس نگاه کردم. کی می‌تونست باشه؟ نکنه از طرف اون عوضیا بود؟ لب گزیدم و مردد جواب دادم. + بله؟ - سلام دخترم، خوبی؟ صداشون خیلی آشنا بود. اَخمی از کنجکاوی روی پیشونیم نشست. + سلام، ممنون! شما؟ - عبدی هستم. مافوق محمد! نفس راحتی کشیدم. + ببخشید نشناختم! خوب هستین؟ - الحمدللّٰه، حق داری نشناسی. حاج‌خانم و دخترکوچولو خوبن؟ + شکرخدا، سلام دارن خدمت‌تون! اتفاقی افتاده که تماس گرفتید؟ کمی طول کشید تا جواب بدن. - اتفاق که... یه درخواستی داشتم. با استرسی که سعی کردم توی لحن صدام معلوم نباشه گفتم: درباره‌ی محمده؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌دهم #رسول سخت مشغول کار بودم. برای پیدا کردن یه سری کد و رمز، وارد ایمی
نفس عمیقی کشیدن و ماجرا رو تعریف کردن. چند دقیقه توی سکوت به حرف‌هاشون فکر کردم. من که تصمیمم رو گرفته بودم، ولی محمد... - دخترم پشت خطی؟ به خودم اومدم و گفتم: بله بله! من... الان چیزی یادم نمیاد، ولی حتماً خونه رو می‌گردم و بهتون خبر میدم. - لطف بزرگی می‌کنی باباجان! اگه هم چیزی یادت اومد، بهم خبر بده. کاری مشکلی چیزی هم بود، به خودم بگو. + چشم حتماً! - چشمت بی‌بلا، سلام برسون به حاج‌خانم! + بزرگی‌تون رو می‌رسونم، خداحافظ.. - خدانگهدار! گوشی رو قطع کردم و دوباره روی عسلی گذاشتم. با این حساب باید وجب به وجب خونه رو می‌گشتم! اول رفتم سراغ اتاق خودش، هر جایی که به ذهنم می‌رسید رو گشتم. از کمد و کشوها گرفته، تا زیر فرش و لبه‌های زیری میز کامپیوتر! اما هیچی پیدا نکردم. ناامید روی صندلی پشت میز نشستم. کلی به مغزم فشار آوردم تا شاید یادم بیاد محمد توی آخرین حرف‌ها و تماس‌ها چیزی گفته یا نه! یاد آخرین مکالمه‌ی تلفنی‌مون افتادم. دقیقاً فردای اون روز بود که خبر دستگیریش رو برامون آوردن! با یادآوری اون روز و حال خرابم، چشمام رو محکم روی هم فشردم و دستام مشت شد. سخت بود، ولی باید دوباره به یاد می‌آوردم! اون روز خیلی حال خوشی نداشتم. میگرنم اود کرده بود و از شدت سردرد چشمام مدام سیاهی می‌رفت. آیه هم مریض شده بود و یه ریز بهونه می‌گرفت. توی همین گیر و دار بود که محمد تماس گرفت. اون لحظه انقدر حالم بد بود که اصلا متوجه‌ی حرف‌هاش نشدم، بعدم که بخاطر افت فشار از حال رفتم و بعد از بهوش اومدنم چیزی یادم نبود. اما الان کم‌کم داشت یادم میومد! انگار دورش شلوغ بود. نفس‌نفس زدن و تندتند حرف زدنش نشون می‌داد عجله داره. گفت... گفت توی اتاق آیه، زیر کمد، یه موزائیک هست که کمی لقه! گفت زیر اون موزائیک یه پاکته که روش نوشته باید تحویل کی بدم! سریع بلند شدم. چرا تا حالا یادم نبود؟ کاتری از کشوی میز محمد برداشتم و از اتاق دویدم بیرون، وارد اتاق آیه شدم و رفتم سمت کمد گوشه‌ی اتاق، به سختی کمد رو کنار کشیدم و نشستم. فرش رو کنار زدم و دستم رو روی موزائیک‌ها کشیدم. اونی که به نظرم لق بود رو به کمک کاتر برداشتم و کنار گذاشتم. تندتند خاک‌ها رو کنار زدم که حس کردم دستم به چیزی برخورد کرد! به کارم سرعت دادم و بالاخره بخشی از یه پاکت کاهی به چشمم خورد. مردد برداشتمش، کاملا پلمپ شده بود! روش نوشته شده بود: «برسد به دست مافوق و استادم، آقای‌عبدی» سعی کردم با لمس کردنش محتواش رو تشخیص بدم، اما نتونستم. ترسیدم اگه بیشتر ادامه بدم، به چیزایی که توش بود آسیب بزنم. پس دست از تلاش بیهوده‌ام کشیدم. نگاهم رو از پاکت گرفتم و با استرس لبم رو به دندون گرفتم. یعنی چی توش بود؟ چرا اینجا قایمش کرده بود؟ قبل از اینکه بخوام به جواب سوال‌هام فکر کنم، به خودم اومدم و پاکت به دست با اخم بلند شدم. به من چه ربطی داشت؟ مال من که نبود؛ مربوط به محمد بود! دوباره صدای رعد و برق به گوشم رسید که همزمان شد با صدای کوبیدن در! از اتاق بیرون رفتم. کنار پنجره ایستادم و به حیاط نگاه کردم که لحظه‌ای با رعد و برق دوباره فضا روشن شد. بازم صدای در اومد. نگاهم چرخید طرف آیه که خواب بود. نگران بودم. دلشوره‌ی همیشگی‌ام بیشتر شده بود و نمی‌دونستم دلیلش چیه! برای چندمین‌بار در زده شد. محکم‌تر از دفعه‌های قبل! چادرم رو سرم کردم و رفتم توی ایوان، صدا زدم: کیه؟ جوابی نشنیدم. از پله‌ها پایین رفتم. برای جلوگیری از خیس شدن بیشترِ صورتم، چادرم رو جلوتر کشیدم. + کیه؟ بازم فقط دوباره در زد! جلو رفتم و دستم سمت قفل در دراز شد. توی باز کردنش تردید داشتم، ولی...! بالاخره بازش کردم که... بیحال بودم و کتفم کمی درد داشت. زانو به بغل نشسته بودم که بالاخره در سلول کوچیک انفرادی باز شد! تابش نور بعد از چند ساعت تاریکی، باعث شد اَبروهام توی هم بره و چشم‌هام رو ببندم. - بیا بیرون آقا! آروم پلک زدم، بلند شدم و از سلول بیرون رفتم. برگشتیم توی بند، جلو در که رسیدم سایه با دیدنم سوتی زد و گفت: سلامتی سلطانِ بزن بزن، کف مرتب! هر سه‌تاشون دست زدن که باعث شد لبخند بی‌رنگی بزنم. روی تخت که نشستم عباس گفت: بیا داروهاتو بخور، میزون نیستی انگار! همون‌طور که دراز می‌کشیدم گفتم: خوبم، می‌خورم حالا! توی انفرادی نتونستم خیلی استراحت کنم. چشمام رو بستم تا کمی بخوابم که یادم افتاد نمازم رو نخوندم! تصمیم گرفتم بعد از تجدید وضو و نماز بخوابم. چشمام رو باز کردم که عباس رو بالای سرم دیدم! متعجب و کمی هول شده، یکم عقب کشیدم. + چیه؟ با نگاهی خونسرد زل زد توی چشمام و جواب داد: هیچی، فقط می‌خوام داروهاتو به زور بریزم تو حلقت!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
نفس عمیقی کشیدن و ماجرا رو تعریف کردن. چند دقیقه توی سکوت به حرف‌هاشون فکر کردم. من که تصمیمم رو گرف
رو کرد به مجید و آرمان و ادامه داد: بیاید دست و پاشو بگیرید تکون نخوره! لحن جدی‌اش باعث شد با تعجب اَبروهام رو بالا بندازم. + حالا چرا انقدر خشن؟ اخم کرد و گفت: واس اینکه با تو فقط باس با زور حرف زد! آروم نشستم سر جام، نفس پر حرصی کشیدم و داروها رو ازش گرفتم که لبخندی روی لب‌هاش نشست. - عا باریکلا، حالا شد! بعد از خوردن‌شون بلند شدم که پرسید: کجا؟ مگه نمی‌خواستی بخوابی؟ + میرم وضو بگیرم؛ بعد از نماز می‌خوابم. لبخندش عمیق‌تر شد و زنجیر توی دستش رو چرخوند. - التماس دعا حاجی! با لبخندی که سعی داشتم پنهانش کنم، سری به تأسف تکون دادم و زدم بیرون.. وارد سرویس شدم و بعد از وضو، به انعکاس خودم توی آینه خیره شدم. لبخند تلخی روی لب‌هام نقش بست. چقدر پیر شده بودم! چقدر از خودم بدم میومد... سرم رو پایین انداختم و چشمام رو محکم روی هم فشردم. خسته شده بودم از خودم و این وضعیت! سرم رو که بلند کردم، شبح و آدم‌هاش رو توی آینه دیدم. حقا که شبح بود، ناگهانی و به دور از چشم بقیه ظاهر می‌شد! با اخم چرخیدم عقب و سر تا پاش رو برانداز کردم. دیدن سر و روی زخمی‌اش که کار خودم بود، باعث شد پوزخند بزنم. دست به جیب رفتم جلوتر، لبخند همیشگی‌اش عمیق‌تر شد. - خوشحالی! نه؟ تک خنده‌ای از ته دل کردم. + خیلی‌زیاد! دارم از دیدن شاهکارم لذت می‌برم! نمی‌تونی تصور کنی چقدر خوشحالم از اینکه اینجا و این‌جوری می‌بینمت. لبخندش کمی ملایم شد. - حق داری، طبیعیه! به هر حال آدم همیشه از ضربه زدن به آدم‌هایی که ازشون نفرت داره لذت می‌بره. با خونسردی قدمی جلوتر اومد و آدم‌هاش هم پشت سرش! - ولی تو نباید می‌زدی. آدمی که نقطه‌ضعف داره، نباید هر خطایی ازش سر بزنه! پوزخندم عمیق‌تر شد. + خطا؟ کاری که کردم، از درست‌ترین کارهای زندگیم بود! چیه؟ حرصت گرفته؟ زورت میاد جلوی اون همه آدم که براشون حکم عزرائیل رو داشتی، گرفتمت به باد کتک؟ ابهتت رفت زیر سوال، نه؟ فکر کنم اولین‌بار بود اخمش رو دیدم! چقدر خوشحال بودم از عصبانیتش... - اوکی، حالا هم باید تاوان درست‌ترین کار زندگیت رو بدی! بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و گارد گرفتم. + مشکلی نیست، من آماده‌ام! اومدن جلو و درگیر شدیم. در سرویس رو بسته بودن و دوربین هم نبود. پس باید تنهایی باهاشون دست و پنجه نرم می‌کردم! چند دقیقه‌ای از درگیری‌مون می‌گذشت. مشتی توی صورت فرد مقابلم کوبیدم. یه لحظه حواسم به یکی‌شون پرت شد که دسته‌ی تی رو گرفته بود و داشت میومد طرفم، جاخالی دادم. از ضربه‌ی تی در امان موندم اما اونی که مقابلم بود، از غفتم سوءاستفاده کرد و مشت محکمی به کتف زخمی‌ام کوبید! سرم از درد عقب رفت و صورتم جمع شد. دستهٔ تی رو کشیدم سمت خودم و بعد کنار رفتم که باعث شد ضربه به شکم فرد پشت سرم بخوره و با رفیقش باهم پخش زمین بشن! شبح که حسابی حرصش گرفته بود، حمله کرد سمتم و با گرفتن یقه‌ام منو کوبید به دیوار که باعث شد درد کتفم شدت بگیره! لب گزیدم تا صدام درنیاد. با اخمی که از روی درد و نفرت روی پیشونیم نشسته بود و نگاهی پر از خشم، زل زدم به چشم‌های برافروخته‌اش! تندتند نفس می‌کشیدم و همچنان بهش خیره بودم که مشت‌های پی در پی و محکمش توی پهلوم نشست! قبل از اینکه بخوام از خودم دفاعی کنم، دست‌هام رو محکم گرفتن. کم‌کم نفسم داشت تنگ می‌شد و قلبم درد می‌گرفت. درد قلبم به دست چپم سرایت کرده بود و سنگینی قفسه‌سینه‌ام بیشتر از همه آزاردهنده بود! شبح بالاخره دست از زدن کشید. همون‌طور که نفس‌نفس می‌زد و خیره نگاهم می‌کرد، با پشت دستش خونی که گوشه‌ی لبش بود رو پاک کرد. قبل از اینکه چیزی بگه، با صدای باز شدن در، نگاه همه‌مون چرخید طرفش! یه مرد میانسال در رو تا نیمه باز کرد، اما قبل از ورودش چشمش به ما افتاد و رنگش پرید! - گمشووووو! با فریاد شبح ترسید و در رو محکم بست. نگاه شبح دوباره چرخید طرفم، بازم همون پوزخند مات رو روی صورتش نشوند. - گفته بودم فقط یه‌بار تذکر میدم! باز یادت رفت؟ انگار زیادی کم‌حافظه شدی. نظرت چیه دوباره بهت یادآوری کنم من کی هستم؟ به سختی لبخند کم‌جونی روی لب‌هام نشوندم تا بیشتر حرصش بدم و نشون بدم نه ترسیدم و نه پشیمونم! + دیگه برام... مهم نیست! ه‍..هر غلطی می‌خوای... بکن. خندید و گفت: قبل از اینکه تو بگی، غلطمو کردم! حالا می‌خوام نتیجه‌اش رو بهت نشون بدم. اخمم از کنجکاوی و شاید ترس برای عزیزام غلیظ‌تر شد. دستش رو سمت یکی از آدم‌هاش دراز کرد و اونم چندتا عکس گذاشت کف دستش! عکس‌ها رو دونه به دونه و با حوصله جلوی صورتم گرفت. هر چقدر بیشتر نگاه می‌کردم، نفسم تنگ‌تر می‌شد. چی داشتم می‌دیدم؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
رو کرد به مجید و آرمان و ادامه داد: بیاید دست و پاشو بگیرید تکون نخوره! لحن جدی‌اش باعث شد با تعجب ا
اونا عزیزای من بودن که کل صورت‌شون خونی بود؟ اون دختر کوچولو، آیه‌ی من بود که گلوله پیشونی سفیدش رو سوراخ کرده بود و موهای فر و طلایی‌اش خونی شده بود؟ اون عطیه‌ی من، عشق زمینیه من بود که گلوله توی قلبش نشسته بود؟ درد دست چپم ناگهانی انقدر زیاد شد که تموم زور نصفه‌نیمه‌ام رو توی دستم جمع کردم و بازوم رو از توی دست قدرتمند مرد سمت چپم بیرون کشیدم. یقه‌ی شبح رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم! + دو..دروغه! دروغ میگی... ع‍..عوضی! پوزخندش عمیق‌تر شد. - بهت که هشدار داده بودم! گفته بودم مراقب زن و بچه‌ات باش. باید زودتر از این‌ها بهشون فکر می‌کردی! که نکردی... عکس رو از دستش کشیدم و با چشم‌های درشت شده از ترس و تعجب، با دقت بیشتری زل زدم به همهٔ زندگی نابود شده‌ام! خیلی نگذشت که لرزش دستم باعث شد عکس از دستم رها بشه و بیفته زمین! درد دستم رو سمت قلبم کشوند. زانوهام سست شدن و پخش زمین شدم. دستم سمت یقه‌ام رفت. سعی می‌کردم نفس بکشم، اما شدنی نبود! نگاه آخر شبحِ عوضی... خیلی شاد بود. بالاخره زهرش رو ریخت! با آدماش بیرون رفتن. داشتم از درد جون می‌دادم و صدای نفس‌های کشیده‌ام توی سرویس می‌پیچید که یهو در باز شد! عباس با دیدنم زد توی سرش و همون‌طور که با داد اسمم رو صدا می‌زد دوید طرفم و بغلم کرد. از بین چشم‌های نیمه‌باز و تارم، می‌دیدم لب‌هاش تکون می‌خوره اما نمی‌تونستم بفهمم چی میگه. دوباره چشمام روی هم رفت، اما این‌بار دیگه باز نشد! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 🖊با همکاری: خانم‌بیاتی🌱 پ.ن: وقٺ است اَجل گر قدمے رَنجہ نماید؛ بیماࢪ ِ غریبیم و پرسٺار نداریم(:❤️‍🩹 " کلیم کاشانۍ " - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علےالحسين وعلےعلۍأبن‌الحسين وعلےأولادالحسين وعلےاصحاب‌الحسين✨ ♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 🔹پیامبر خدا صلى الله علیه و آله: هر که از دسترنج خود بخورد، مانند برق از صراط عبور می کند. 📚جامع الاخبار/ص390 ✍🏼 مال حرام، عبادات انسان را باطل می کند و توفیق انسان در انجام کارهای نیک را می گیرد. پس کسی که در پی کسب مال حلال است، هم عباداتش صحیح و مقبول است و هم اعمال خوبی دارد که مستحق بهشت است.
علت کوری یعقوب نبی معلوم است؛ شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟! _شهریار
📢 هر روز بخوانیم 🔹 امروز؛ صفحه نود و سه قرآن کریم سوره مبارکه النساء ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
Quran-page-093.mp3
2.65M
📢 هر روز بخوانیم 🔹 صفحه نود و سه قرآن کریم، سوره مبارکه النساء با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.
کجاست اون مردی که حتی اسمش، تن تروریست‌ها رو به رعشه می‌انداخت؟! :) |