eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
616 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم واسه پارت جدید✨ لطفا قبل از خوندن پارت، ۱۰ صلوات برای سلامتی سربازان گمنام آقا امام‌زمان‌«عج» و سلامتی و ظهور مولامون، حضرت‌ولیعصر‌«عج» بفرستین🙃
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" به محض رسیدن‌مون بچه‌ها دورمون جمع شدن و با نگرانی حالم رو پرسیدن، کم‌کم خیال‌شون راحت شد که بخیر گذشته.. محمد بعد از چک کردن دوربین‌ها و اطمینانِ دوباره از غیرعمد بودن تصادف و پاک بودن راننده، اَزمون خداحافظی کرد و بعدِ کلی توصیه رفت خونه.. بعد از رفتنش بچه‌ها کاراشون رو تموم کردن و همه توی نمازخونه جمع شدیم. با سارا هم تماس گرفتم و بهش خبر دادم که نمی‌تونم برم خونه.. خداروشکر خیلی پیگیر نشد که مجبور بشم دروغ بگم! با صدای فرشید، نگاهم رو از استکان چای گرفتم. × کادو چی شد؟ پیشنهادم رو مطرح کردم و موافقت کردن، قرار شد فردا صبح با داوود بریم خرید.. این‌بار سعید پرسید: کیک چی پس؟ + سفارش دادم! فردا صبح حاضره.. متعجب بهم دیگه نگاه کردن. + چیه؟ داوود با تأسف سر تکون داد. - همهٔ کارا رو خودت کردی خودشیرین؟ با خنده گفتم: ما اینیم دیگه! برین خداروشکر کنین بهتون گفتم که شما هم یه سهمی داشته باشین، وگرنه می‌تونستم خودم تنهایی ببرمش بیرون و غافل‌گیرش کنم! فرشید خندید و گفت: حتماً هم آقامحمد بهت افتخار می‌داد و باهات میومد! سعید و داوود هم زدن زیر خنده، با اخمِ ساختگی ضربه‌ای به بازوی فرشید زدم. + کوفت! مگه من چمه؟ ~ چه خبره بچه‌ها؟ با صدای آقای‌عبدی شوکه چرخیدیم عقب، تا خواستیم بلند بشیم دست‌شون رو بلند کردن و گفتن: راحت باشین! نشستن کنار سعید و پرسیدن: چیزی شده؟ تک‌سرفه‌ای کردم و لبام رو تر که نگاه‌شون چرخید سمتم.. + راستش آقا... فردا تولده محمده! تصمیم گرفتیم همین‌جا غافل‌گیرش کنیم. لبخند کم‌رنگی زدن و با نگاهی تحسین‌برانگیز همه‌مون رو از نظر گذروندن. ~ آفرین، خوشحالم که انقدر با هم صمیمی هستین! فقط امیدوارم بلایی سرش نیارین. با تعجب بهم دیگه نگاه کردیم، داشتم فکر می‌کردم چی بگم که آقای‌عبدی خندیدن و گفتن: شوخی کردم، خبر کردنش با من! این‌جوری کمتر شک می‌کنه و حتماً میاد. با خوشحالی ازشون تشکر کردیم و رفتن، بچه‌ها کمی استراحت کردن و رفتن تا باقیه کاراشون رو انجام بدن. گوشه‌ای دراز کشیدم، بخاطر خستگی و خواب‌آلودگی که تأثیر مسکن‌ها بود خیلی زود به خواب رفتم. صبح با صدای اذان بیدار شدم، خیلی خوابیده بودم! نمازم رو خوندم و یه سری از کارام رو انجام دادم، نزدیکای ساعت ده به همراه داوود رفتیم تا هم کادو بخریم و هم کیک رو تحویل بگیریم. نزدیکای شیرینی‌فروشی یه فروشگاه بود که تسبیح موردنظرمون رو اونجا پیدا کردیم، بعد از تحویل کیک و خرید یه سری لوازم تزئینی برگشتیم سایت... البته اجازه ندادم داوود کیک رو ببینه! سریع رفتیم توی اتاق محمد و وسایل رو گذاشتیم روی میز، آقای‌عبدی هم بهمون ملحق شدن و با محمد تماس گرفتن و ازش خواستن خیلی زود خودش رو برسونه سایت... کیک رو وسط میز گذاشتم و به اصرار بچه‌ها درش رو برداشتم که خنده روی لب‌هاشون ماسید! نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده... سعید با حرص گفت: این چیه رسول؟ مگه برای بچه دبیرستانی کیک سفارش دادی؟ وسط خنده گفتم: به این خوشگلی؛ تازه برای تولد شماها هم هر کدوم یه کیک انتخاب کردم! فرشید آروم و متعجب جواب داد: ما هم‌سن و سالتیم رسول، رفیقتیم.. آقامحمد مافوقته آی‌کیو! کدوم آدم عاقلی همچین کیکی برای مافوقش سفارش میده؟ اَبرویی بالا دادم و جدی شدم. + عاقلی به کارم نمیاد، همینه که هست! خیلیم خوشگل و مناسبه... تازه نگاهم به آقای‌عبدی افتاد که بخاطر مقاومت در برابر خندیدن صورت‌شون سرخ شده بود و داشت از چشم‌هاشون اشک میومد. با دیدن‌شون دوباره زدم زیر خنده و محمد رو در حالی که این کیک جلو روش بود تصور کردم! کم‌کم بچه‌ها هم با حقیقت کنار اومدن و آروم خندیدن. به سرم زد اذیت‌شون کنم، برای همین کلاه‌بوقی‌هایی که دور از چشم داوود خریده بودم رو از توی کیسه درآوردم و همون‌طور که سعی داشتم خنده‌ام رو کنترل کنم گفتم: خب، حالا بیاین کلاه‌هاتون رو بذارین و فشفشه‌هاتون رو بگیرین دست‌تون! بچه‌ها اول چند ثانیه به کلاه‌های توی دستم خیره شدن و این‌بار از خنده منفجر شدن، آقای‌عبدی با خنده‌های کوتاه و آروم‌شون فقط سر تکون می‌دادن. داوود به سختی میون خنده گفت: رسول... بچه‌ات چندماه دیگه... به دنیا میاد. اشتباه گرفتی! خودمم خندیدم و با گفتن یه «بی‌لیاقت‌ها» کلاه‌ها رو برگردوندم توی کیسه، یه ذره به سلیقهٔ بچه‌ها دور میز رو تزئین کردیم و کم‌کم به ورود آقامحمد نزدیک می‌شدیم. با ناراحتی رو به داوود گفتم: ولی حیف شد اون ریسه‌ها رو نگرفتیم!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
داوود لبش رو گاز گرفت و با حرص رو به بچه‌ها گفت: رفته ریسهٔ باب‌اسفنجی برداشته می‌گه حتما باید اینارو بخریم! پسره کم داره به قرآن... جلوی خنده‌ام رو گرفتم و گفتم: خیلیم خوبه، باب‌اسفنجی به اون قشنگی! حرف من و خنده‌های بچه‌ها با ورود علی‌سایبری نیمه‌کاره موند که گفت: بچه‌ها آقامحمد پایین پله‌هاست! شمع‌ها رو روشن کردیم و برف شادی و بمب‌شادی‌ها رو برداشتیم. چون پنجره‌های بزرگ توی اتاق آقامحمد بود، به سختی قایم شدیم و فقط آقای‌عبدی روی صندلی نشستن. محمد با دیدن آقای‌عبدی سرعتش رو بیشتر کرد و با باز کردن در اومد توی اتاق که هم‌زمان تولدت مبارک گفتیم و سرتاپاش رو از برف‌شادی سفید کردیم! اول کمی مات موند و بعد لبخند پر محبتی صورتش رو پر کرد. هنوز شوکه بود که جلو رفتم و محکم بغلش کردم، بوسه‌ای روی شونه‌اش کاشتم و آروم کنار گوشش لب زدم: تولدت خیلی مبارک باشه داداش، ان‌شاءالله صدوبیست‌ساله بشی! دستش رو روی کمرم کشید و آروم تشکر کرد، ازش جدا شدم و بقیهٔ بچه‌ها هم بغلش کردن و بهش تبریک گفتن و در آخر هم آقای‌عبدی... دست محمدو کشیدم و ازش خواستم پشت میز بشینه، همین که نشست چشمش به کیکِ روی میز افتاد! چند لحظه اول فقط متعجب خیره به کیک بود، کم‌کم به خودش اومد و با خنده بهم نگاه کرد. - کار توعه استاد، نه؟! چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و لبم رو گاز گرفتم. + آقا از کجا فهمیدین؟ خنده‌اش رو به لبخندی خلاصه کرد و جواب داد: از اونجایی که سلیقه‌ات خاصه! با نیم‌نگاهی به بچه‌ها دوباره رو به محمد گفتم: آقا اول آرزو کنین، بعد فوت کنین! نفس عمیقی کشید و با لبخند لب زد: خدایا یه سال پیرتر شدم، ولی شهید نشدم! اگه لیاقت داشتم، ۳۶سالگی رو سال شهادتم قرار بده. تا اومدیم اعتراض کنیم شمع‌ها رو فوت کرد! نگاه‌مون دلخور بود، انگار متوجه شد که لبخندش رو پررنگ‌تر کرد و گفت: خیر سرم تولدمه، اگه می‌خواین زانوی‌غم بغل بگیرین پاشم برم. شما می‌مونین و این کیکِ زیبا بدون صاحب مجلس! ناخواسته خندیدم و کم‌کم بقیه هم به حالت اول برگشتن، کادوش رو از توی کیسه برداشتم و مقابلش روی میز گذاشتم. + این از طرف من و بچه‌هاست، دیگه شرمنده اگه موردپسندتون نیست! سعید با خنده گفت: آره آقا، آخه سلیقهٔ خودشه... با حرص بهش نگاه کردم و همه خندیدن، محمد جعبهٔ تسبیح رو برداشت و کاغذکادوش رو باز کرد. در جعبه رو که باز کرد، لبخندِ روی صورتش عمیق‌تر شد و چشماش درخشید. تسبیح رو برداشت و با خوشحالی گفت: خیلی قشنگه بچه‌ها، دست‌تون درد نکنه! چشمکی به سعید زدم و آروم زمزمه کردم: سلیقهٔ منه دیگه.. برخلاف انتظارم سعید شنید که گفت: نه خیر، داوودم باهات بود! مطمئناً سلیقهٔ اونه.. دوباره همه خندیدیم، آقای‌عبدی قرآن کوچکی از جیب‌شون درآوردن و بعد از بوسیدنش به دست محمد دادن. ~ این قرآن یادگار پدرته، همیشه دنبال یه فرصت مناسب بودم که بهت بدمش! به نظرم الان وقتش بود. حس کردم حالِ محمد تغییر کرد. بلند شد، قرآن رو بوسید و روی قلبش گذاشت. آروم لب زد: ممنونم آقا... آقای‌عبدی با لبخند پیشونیش رو بوسیدن، بغلش کردن و چندتا ضربهٔ آروم به کمرش زدن. ~ تولدت مبارک محمدجان! یادگار رفیق بامعرفت ِ من(: ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: " تو با؏ـث ِ آرامش ِ روح ِ مَنے 🫂'🫀 " منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
_«‏وأنَا‌أبحثُ‌عني؛‌وجَدتكَ‌یاحُسین..!» وهنگامی‌کہ‌درپی‌خودم‌بودم تــورایافتم..؛ -'یاحسین♥️! ‌‌
هدایت شده از حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
اعمال قبل از خواب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علي‌الحسين وعلي‌علي‌أبن‌الحسين وعلي‌أولاالحسين وعلي‌اصحاب‌الحسين✨ ⁦♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام سجّاد عليه السلام: گناهانى كه از استجابت دعا جلوگيرى مى كنند عبارتند از: بد نيّتى، خبث باطن، دورويى با برادران، باور نداشتن به اجابت دعا، به تأخير انداختن نمازهاى واجب تا آن كه وقتشان بگذرد، تقرّب نجستن به خداوند عزّ و جلّ با نيكوكارى و صدقه، بد زبانى و زشت گويى
پروردگارا...
سجده شکر پس از هر نمازی
✍🏻صحیفه سجادیه از زبان امام خمینی(ره) ⚫شهادت امام چهارم ما شیعیان علی ابن حسین زین العابدین بر شما و تمام شیعیان تسلیت باد
نحوه شهادت سیدی و مولای امام سجاد علیه السلام : ولید بن عبدالمالک ، با زهری کشنده ، ایشان را مسموم و در 57 سالگی ایشان را به شهادت رساند لعنت الله علی القوم الظالمین
دوستانی که رمان «در دام شیطان» رو دنبال می‌کنید، لطفاً در نظرسنجی زیر شرکت کنید🌿⇩ https://EitaaBot.ir/poll/e247zw
هدایت شده از حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
اعمال قبل از خواب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علي‌الحسين وعلي‌علي‌أبن‌الحسين وعلي‌أولاالحسين وعلي‌اصحاب‌الحسين✨ ⁦♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چجوری‌امام‌حسین رودوست داری..! ولی‌حجاب‌رو نه؟! امام‌حسینی‌که آخرین‌لحظات‌عمرش نگرانی‌ش،چادر دختراشون‌بود!🙂'」 ️