خوبی کردن به آدم ها ؛
اصلاً کار سختی نیست ...
فقط ؛
تحما نمك نشناسی بعدش ...
خیلی سخته ؛) 🚶🏿♂
#حنین_خانوم ؛ #شايد_دلي
امام رضا خیلی دوست دارم :) ❤️
عشق در شوق سلامی است ، سر ساعت ⁸ ؛
#حنین_خانوم ؛ #امام_رضاي_قلبم
هدایت شده از - پناه .
خب رفقا این پیامو فور کنید ,
مارو به 1.7kبرسونید : ))))))) ♥️
ماهم سه تا از پیام هاتون
فردا فور میکنیم تا ساعت سه .
جذب بالایی داره : ) .
پس نادیده نگیرید .
- عضو باشید خودتون ..
- حنین الحرم¹²⁸
+ تا حالا عاشق شدی ؟!
- بله .
+ میشه ازش بگی ؟!
- حتماً ؛
حسین ؛) ❤️🩹✨
' ادیت خودمان '
' کپی ؟! لا '
#حنین_خانوم ؛ #ادیت_خودمان
بسم ࢪبـ شهدا و صدیقین ؛ 👀🌿
『 اطلاعات کانال حنین الحرم . 🍂🚶🏿♂』
مـ🧕🏾ـن ڪیـ🤔ـم
ناشنــ📊ـاس
جهت ادمینـ😌ـنی
رمانمـ📚ـمون
ادمیـ🎀ـنا :
ماهـ🌚ـک
حنیـ👀ـفا
عطࢪ نرگـ🌼ـس
هشـ✨️ـتگا :
#حسین_طاهری
#علیرضا_طاهری
#شايد_دلي
#ادیت_خودمان
#امام_رضاي_قلبم
#ناشناس
#قرآن
#ایران_من
#مزاح
#آقای_اباعبدالله
#ماه
#گلی
#کنج_دل
#رهبرانه
#کوچولو_گونه
#نوشته_خودمان_بماند
#شکار_لحظات
#امیرالمؤمنین
#چهارشنبه_سوری
#شوخي_طور
رفقا میخوام این کتاب رو به صورت پارت پارت براتون بنویسم و ارسال کنم ..
کتاب کوتاهیه ولی فوق العاااااده قشنگ :) 🚶🏿♂🍂
#حنین_خانوم
- حنین الحرم¹²⁸
رفقا میخوام این کتاب رو به صورت پارت پارت براتون بنویسم و ارسال کنم .. کتاب کوتاهیه ولی فوق العااااا
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸
💗🌸💗
💗🌸
#ࢪمآن
•| فࢪشتـہ اے دࢪ بࢪهوت |•
#قسمتاوّل
عبدالحمید برای آخرین بار پکی به سیگارش زد . ته سیگارش را انداخت روی خاک برهوت و با نوک کفش کهنه اش آن را له کرد و گفت :
● داریم توی قرن بیست و یک زندگی میکنیم! حالا دیگر نزاع های قومی و قبیله ای و عقیدتی معنایی ندارد ! وقتی میشود حرف زد ، باید حرف زد . بدون قیل و قال . با منطق و برهان .
سرش را چرخاند طرف حکیمه خاتون که چند متر آن طرف تر ، زیر تیغ آفتاب ، ایستاده بود کنار جاده . چادر مشکی سرش بود و داشت جایی از دور تر ها را نگاه میکرد . دو طرف جاده باریک ، پر بود از تپه های شنی کوچک و بزرگی که کنار هم قرار گرفته بودند ، جوری که انگار آن طرفشان قابل دیدن نبود .
تپه هایی که با رمل زرد سوخته پوشیده شده بود و گاه که بادی بلند میشد ، خاک روی تپه ها را با خود بالا میبرد و در هوا می چرخاند . عبدالحمید دستی بر محاسن بلند و سفیدش کشید و گفت :
● این که میبینی چهار نفر دارند توی بی راه و توی فامیل پچ پچ میکنند ، فقط بخاطر این است که تا به حال این موضوع سابقه نداشته .
حکیمه خاتون از خجالت سرش پایین بود . حرفی نزد . عبدالحمید ادامه داد :
● تو اولین دختری هستی که خواستگار شیعه داری .
توی جاده خبری از ماشین نبود . برهوت هم ساکت و آرام بود . بویی از آدمیزاد نمی آمد . عبدالحمید سرش را بلند کرد و آسمان را از نظر گذراند . توی آسمان هم خبری از پرنده ای نبود . عبدالحمید دوباره به حکیمه خاتون نگاه کرد و گفت :
ادامه دارد ؛
𝓗𝓪𝓷𝓲𝓷𝓪𝓵𝓗𝓪𝓻𝓪𝓶
#حنین_خانوم
#لا_کپی
- حنین الحرم¹²⁸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸 💗🌸💗 💗🌸 #ࢪمآن •| فࢪشتـہ اے دࢪ بࢪهوت |• #قس
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸
💗🌸💗
💗🌸
#ࢪمآن
•| فࢪشتـہ اے دࢪ بࢪهوت |•
#قسمتدوم
● شیعه ها هم مثل ما مسلمانند . توی همین روستا های سیستان من چند تا رفیق شیعه دارم . سال هاست با هم سلام و احوالپرسی داریم . نه جنگی هست و نه خشونتی . نه دعوایی داریم و نه رقابتی . او نماز خودش را میخواند و من هم نماز خودم را . توی کتاب های آن ها یک چیز هایی نوشته و آن ها شیعه شده اند ، و توی کتاب های ما هم یک چیز های دیگری نوشته و ما سنّی شده ایم . الان دوره وحدت اسلامی است . باید با وحدت و برادری و دوستی و رفاقت مسائل را حل کرد و اختلاف ها را کنار گذاشت .
برای آن که حکیمه خاتون را به حرف بیاورد ، پرسید :
● گفتی اسمش چه بود ؟
حکیمه خاتون خجالت کشید سرش را بیاورد بالا . هنوز نگاهش به خاک داغ برهوت بود . خیلی آرام و زیر چشمی نگاهش کرد . عبدالحمید عموی بزرگش بود . عموی مهربانی که برایش پدری کرده بود و حق زیادی به گردنش داشت . وقتی پدرش ابراهیم توی تصادف جاده زابل مرد ، عمو عبدالحمید شد سایه بالا سرشان . از پول توجیبی گرفته تا خرج نان و آب . با اینکه خودش هم چهار تا بچه داشت ، اما بچه های برادر را نیز آورده بود توی خانه اش . از همان سال برای شان پدری کرد تا الان . اما امروز و این جا ، از آن روز هایی بود که حکیمه خاتون از همه حتی عمو عبدالحمید خجالت می کشید .
هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که روزی برسد ، که بخواهد جوانی را به خانواده اش معرفی کند و بگوید :
● این جوان از من خاستگاری کرده !
حکیمه خاتون همان طور که سرش پایین بود ، گفت :
● اسمش رسول است ، رسول هدایت .
عبدالحمید چرخید طرف وانت بار . در سمت شاگرد را باز کرد و آرام نشست رو صندلی . با دستار سبز دور گردنش ، عرق پیشانی اش را پاک کرد و همان طور که خودش را باد میزد ، نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت :
● از صراط تا اینجا راه زیادی نیست . خیلی هم که باشد دو ساعت . نه بیشتر . باید تا الان رسیده باشد .
ادامه دارد ؛
𝓗𝓪𝓷𝓲𝓷𝓪𝓵𝓗𝓪𝓻𝓪𝓶
#حنین_خانوم
#لا_کپی