#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ششم
دعوت شدیم عروسی دختر عمویم میدانستم آهنگ پخش میکنند و
بزن و برقصشان به راه است .سفت و سخت ایستادم که من عروسی بیا
نیستم. مادرم پیله کرد که زشت است و برایمان حرف در می آورند مجبور شدم بروم چادر مشکی ام را در نیاوردم. سرم را انداختم پایین، از زیر روسری گوشم را محکم چسبیدم همه بدجور نگاهم میکردند پا شدم رفتم توی یکی از اتاقهای خالی ، زمزمه های جمکران به زبانم جاری
شد؛
یا مهدی ادرکنی یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی وقتی برگشتیم خانه مامان جمیله گفت: «پروین» خانم عروس عمو تو رو برای برادر دوقلوش پسندیده.» این طور که مامان جمیله میگفت ،پرویز پسری مذهبی و انقلابی بود که از نظر فکری و اعتقادی هیچ سنخیتی با خانواده اش نداشت وقتی خواهرش دیده بود از عروسی فراری ام من را به مادرش نشان
میدهد که این باب دندان پرویز
است. میخواستند پا پیش بگذارند برای خواستگاری من اصلاً
در
حال و هوای ازدواج سیر نمیکردم. شش دانگ حواسم به جمکران و سربازی امام زمان (عج) بود. وقتی تلویزیون صحنه های جنگ را نشان می،داد اشک میریختم که چرا پسرنیستم، چرا در جبهه نیستم چرا نمیتوانم بجنگم .دوست نداشتم از
این فضا دور شوم و بیفتم پی ازدواج به مامان جمیله گفتم: نه برای چی میخوان «بیان مرغ مادرم یک پا داشت «زشته بحث فامیل در
میونه!»
صد سال سیاه
دختر دندون غرور رو از دهنت بکن
بنداز بیرون
زیر بار نرفتم. مامان جمیله به حال التماس گفت: بذار بیان ولی بعد بگو نمیخوام با همین شرط قبول کردم....
👇👇👇
913907457_1365158877.mp3
9.71M
🎙 #قسمت_ششم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۲۰ دقیقه ۱۲ ثانیه
💾 حجم: ۷ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
میکس و مسترینگ:
حسین سنچولی
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
6⃣ قسمت ششم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت_ششم
بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان,مرا به تهران آوردند.
اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم،مخصوصا عروسکم،خانم گلی،را تا هروقت برگشتم بتوانم با آن ها بازی کنم.
سال اولی که به مدرسه رفتم،مدرسه ام در خیابان دامپزشکی بود.ما مستأجر بودیم.
تهران را دوست نداشتم . دلم هوای شمال و آن باران های ریز ریز را داشت ، همان هوایی که عطر مادر بزرگ را داشت .صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی هایی را داشتم که وقتی به گوش می چسباندی ، صدای دریا را میشنیدی . بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی . چهار سال آنجا ماندیم.
باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم .تا پایان دبستان ، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را راهی کند .بابابزرگ می آمد،یکی دوشب می ماند ،بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد شمال.
⬅️#ادامه_دارد...
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#پسرک_فلافل_فروش |
#جوادین (ع)
#قسمت_ششم
پیمان عزیز توی خیابان شهید عجب گل، پشت مسجد مغازه فلافل فروشی داشتم. ما اصالتا ایرانی هستیم اما پدر و مادرم متولد شهرکاظمین می باشند. برای همین نام مقدس جوادین (ع) را که به دو امام شهر کاظمین گفته می شود، برای مغازه انتخاب کردم. همیشه در زندگی سعی می کنم با مشتریانم خوب برخورد کنم. با آنها صحبت کرده و حال و احوال می کنم. سال ۱۳۸۳ بود که یک بچه مدرسه ای، مرتب به مغازه من
می آمد و فلافل می خورد. این پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد | و پرانرژی نشان میداد. من هم هر روز با او مثل دیگران سلام و علیک می کردم. یک روز به من گفت: آقا پیمان، من میتونم بیام پیش شما کار کنم و فلافل ساختن را یاد بگیرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به مغازه می آمد. خیلی سریع کار را یاد گرفت و استادکار شد. چون داخل مغازه من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را
امتحان کردم، دست و دلش خیلی پاک بود. خیالم راحت بود و حتى دخل و پول های مغازه را در اختیار او می گذاشتم. در میان افراد زیادی که پیش من کار کردند هادی خیلی متفاوت بود؛ انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خیلی شاد و خنده رو بود. کسی از همراهی با او خسته نمیشد. با اینکه در سنین بلوغ بود، اما ندیدم به دختر و ناموس مردم نگاه کند. باطن پاک او برای همه نمایان بود. من در خانواده ای مذهبی بزرگ
شده ام. در مواقع بیکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف میزدم. از مراجع تقلید و علما حرف میزدیم. او هم زمینه مذهبی خوبی داشت.