enc_16805427428812811536496.mp3
9.1M
|••| #دل_صدا 🎼 |••
فقط هَرَبتُ الیکَ
بغلم کن💔
آقا سلامُ علیکَ
بغلم کن🥺
صد مرده زنده مےشود از ذڪر یاحسـین🖤🍂
🎧 |•Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| #عرفات🎐
وَمَساغِ مَطْعَمِى وَمَشْرَبِى،
وَحِمالَةِ أُمِّ رَأْسِى، وَبُلُوعِ فارِغِ حَبائِلِ عُنُقِى،
وَمَا اشْتَمَلَ عَلَیْهِ تامُورُ صَدْرِى، وَحَمائِلِ حَبْلِ وَتِینِى،
وَ نِیاطِ حِجابِ قَلْبِى، وَأَفْلاذِ حَواشِى کَبِدِى،
وَمَا حَوَتْهُ شَراسِیفُ أَضْلاعِى،
وَحِقاقُ مَفاصِلِى، وَقَبْضُ عَوامِلِى
جای گوارایی خوراک و آشامیدنیام
و بار بر مغز سرم و رسایی رگهای طولانی گردنم
و آنچه را قفسه سینهام در برگرفته
و پیهای شاهرگم و آویختههای پرده دلم
و قطعات کنارههای کبدم و آنچه را
در برگرفته غضروفهای دندههایم
و جایگاههای مفاصلم
و پیوستگی پاهایم و اطراف انگشتانم
.
.
دانه دانه ذڪر تسبیحم فقط شد حسیـــن
🎐🍃 @heiyat_majazi
⟮ #شـبهاے_بلھبرون⚘️ ⟯
یک هفته بعد از شهـادتشون، گل پسرشون به دنیا اومدن:)))
و ما مدیون پسری هستیم که هیچ وقت آغوش پدرشو نچشید🍂
+شادی روحشون و عاقبت بخیری آقـا پسرشون صلوات✨
.
.
ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارتشصتم! ›
خوابم برد ... بی توجه به زمان و ساعت ... و اینکه حتی چقدر تا نمازشب ... یا اذان باقی مونده بود ...
غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد ...
ـ مهران ...
و دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ پاشو ... االن نمازت قضا میشه ...
خمار خواب ... چشم هام رو باز کردم ...
چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم ... گیجی از سرم پرید ...
جوانی به غایت زیبا ... غرق نور باالی سرم ایستاده بود ...
و بعد مکان بهم ریخت ... در مسیر قبله، از من دور می شد... در حالی که هنوز فاصله مادی ما ... فاصله من تا دیوار بود ... تا اینکه از نظرم ناپدید شد ...
مبهوت ... نشسته ... توی رختخواب خشکم زده بود ... یهو به خودم اومدم ...
- نمازم ...
و مثل فنر از جا پریدم ... آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود ... حتی برای وضو گرفتن ... تیمم کردم و ... اهلل اکبر ...
همون طور رو به قبله ... دونه های درشت اشک ... تمام صورتم رو خیس کرده بود ...
هر چه قدر که زمان می گذشت... تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود
ـ کی میگه تو وجود نداری؟ ... کی میگه این رابطه دروغه؟ ... تو هستی ... هست تر از هر هستی دیگه ای ... و تو ... از من ... به من مشتاق تری ... من دیشب شکست خوردم
و بریدم... اما تو از من نبریدی ... من چشمم رو بستم ... اما تو بازش کردی ... من ...گریه می کردم و تک تک کلمات و جمالت رو می گفتم ... به خودم که اومدم ... تازه حواسم جمع شد ... این اولین شب زندگی من بود ... که از خودم ... فضایی برای خلوت
کردن با خدا داشتم ... جایی که آزادانه بشینم ... و با خدا حرف بزنم ... فقط من بودم و خدا ...
خدا از قبل می دونست ... و همه چیز رو ترتیب داده بود ...
دل توی دلم نبود ... دلم می خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم ... شاد بودم و شرمنده ... شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم ... و غرق شادی ... دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست ... من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست
هیچ منطق و فلسفه ای ... هر چقدر قوی تر از عقل ناقص و اندک خودم ...
هر چند دلم می خواست بدونم ... اون جوان کی بود ... اما فقط خدایی برام مهم بود ...
که اون جوان رو فرستاد ... اشک شادی ... بی اختیار از چشمم پایین می اومد ...
دل توی دلم نبود ... و منتظر که مادرم بیدار بشه ... اجازه بگیرم و اطالع بدم که می خوام برم حرم ...
چند بار می خواستم برم صداش کنم ... اما نتونستم ... به حدی شیرینی وجود خدا برام
شیرین بود ... که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه ... بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم ... گناه نبود ... اما از معرفت و احسان به دور بود ...
ساعت حدود 8 شده بود ...با فاصله ... ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم ... مادرم خیلی
دیر خوابیده بود ... ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد ...
- خدایا ... اگر صالح می دونی؟ ... میشه خودت صداش کنی؟ ...
جمله ام تموم نشده ... مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد ... چشمم که به چشمش
افتاد ... سریع برگشتم توی اتاق... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... دیگه چی از این
واقعی تر؟ ... دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟ ...
برای اولین بار ... حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود... من ... عاشق شده بودم
- خدایا ... هرگز ازت دست نمی کشم ... هر اتفاقی که بیوفته ... هر بالیی سرم بیاد ...
تو فقط رهام نکن ... جز خودت ... دیگه هیچی ازت نمی خوام ... هیچی
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
امام صـادق (؏) می فرمایند:
ثروت و فرزندان زیور دنیایند، و
هشت رکعت نماز و یک رکعت
نمازِ وتر در آخرِ شب زیور آخرتند
که گاهی خدا آن زیور ها را برای
عده ای جمع میکند!
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
.🖤⃟🌿.
#مخاطب_خاص
أَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ زَمْـزَمَ وَ الصَّـفا
سلام بر فرزند زمزم و صفا ،...🥀
.
.
اَمیٖرےٖحُسِینٌوَنِعْمَالْاَمیٖر↯
.🖤⃟🌿. https://eitaa.com/heiyat_majazi
◗#ازخالق_بهمخلوق⚡️◖
«او کسی است که برق را به شما
نشان میدهد، که هم مایه ترس
است و هم مایه امید؛ و ابرهای
سنگینبار را پدید می آورد!¹²
و رعد،تسبیح و حمد او میگوید،
و نیز فرشتگان از ترس او!¹³ »
••{ســوره رعــد-آیـه 12و 13}••
------------------------------------<🕊☂>
- چهکسے ما را شنیـد الا خدا؟ :)
♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{ #دل_آرا🌻' }
.
.
.
🕯 کربلا بہ رفـــتن نیست!
بہ شـــدن است...!
کہ اگر بہ رفـــتن بود ،
«شمر» هم کربلایـے است!
🖋 شهید آوینے
فلذا ، صرفاً اینکہ بگیم «خدایا منو ببر کربلا» کافے نیست ؛
در کنارش یہ کم تلاش کنیم کہ زندگیمون ، رفتارمون و اعمالمون کربلایـے بشہ🌱
.
.
.
حرفهاۍ خودمونیمون..
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‹ #سر_به_مهـر 💚' ›
بار الها چون پيغمبر تو در اداى رسالت
كوتاهى نكرد و وظيفهاش را به نحو
احسن انجام داد پس تو نيز بيشترين
درودى را كه بر كسى از آفريدگانت
فرستادى بر محمد و آل او بفرست🖤
#صحیفه_سجادیه
#دعاے_ششم
#فراز۲۳
#محرم
.
.
|| سجّاده هم به او دلبستھ بود..
🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟨ #ڪتابچه📚🌱'' ⟩
((کتاب یادت باشد))
نویسنده:
محمدرسول ملاحسنی
کتاب یادت باشد نوشتهی محمدرسول ملاحسنی
کتابی درباره زندگی شهید مدافع ۲۶ ساله حرم، حمید سیاهکلی مرادی به روایت همسر۲۲ سالهاش
فرزانه سیاهکالی مرادی است.
.
.
فڪر خوب همراه با
معرفےِ ڪتابهاے خوب😁👇
●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• #خانواده_درمانے🍃•|
رابطه ای كه احترام يكی از ركنهاش باشه👌
موندگاريش تضمين میشه ✅
حتی اگه تموم بشه!
تصويرش تمام قد و قشنگ باقی میمونه...🤗🥰💚
#خانواده_خوشبخت
#سبک_زندگی_درست
#هر_دو_بدانیم
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریجات 🪁...
انقدر مرده که دستِ نامردم گرفت:)🥺🖤
《حسین جااان🥀
برای اربعین چشم انتظارم اربابم🥺》
السلام علیڪ یا اباعبداللہ🖤
نابترین استورےها؛
اینجـا دانلود ڪن🤓👇
http://Eitaa.com/Heiyat_Majazi
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| #نسل_مهدوے🍃|•
هم بازی کودکان
🔹ما برای بچه سه یا چهار ساله
بیشتر از اینکه دنبال کلاس باشیم
باید دنبال #همبازی باشیم.
🔹مکررا هم گفتهایم که
بازی مهمترین کلاس درس
برای این گروه سنی است
و میتواند خیلی از نیازهایشان را تأمین کند.
🔸بازی هم نیاز به همبازی دارد.😍
📝 استاد #تراشیون
#بازی
#تربیت
#همبازی
#فرزندآوری
#خانواده
.
.
ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️
°•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| #عرفات🎐
وَلَحْمِى وَدَمِى وَشَعْرِى وَبَشَرِى وَعَصَبِى وَقَصَبِى
وَعِظامِى وَمُخِّى وَعُرُوقِى وَجَمِیعُ جَوارِحِى
وَمَا انْتَسَجَ عَلَىٰ ذٰلِکَ أَیَّامَ رِضاعِى،
وَمَا أَقَلَّتِ الْأَرْضُ مِنِّى وَنَوْمِى وَیَقْظَتِى وَسُکُونِى،
وَحَرَکاتِ رُکُوعِى وَسُجُودِى؛
گوشتم و خونم و مویم و پوستم و عصبم و نایم
و استخوانم و مغزم و رگهایم و تمام اعضایم و
آنچه در ایام شیرخوارگی بر آنها بافته شد و
آنچه زمین از سنگینی من برداشته و خوابم و
بیداریام و سکونم و حرکات رکوع و سجودم؛
.
.
دانه دانه ذڪر تسبیحم فقط شد حسیـــن
🎐🍃 @heiyat_majazi
⟮ #شـبهاے_بلھبرون⚘️ ⟯
پدر و مادر میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه.
یک روز كه شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباسهای خواهرم را روی لباسهایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانهی آوردن آب از چشمه زدم بیرون.
پدرم كه گوسفندها را از صحرا میآورد داد زد: صغرا كجا؟
برای اینكه نفهمد سیفالله هستم سطل آب را بلند كردم كه یعنی میروم آب بیاورم، خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست كردم.
یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن كرد، از پشت تلفن به من گفت: بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه😬😂
.
.
ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارتشصتویکم! ›
دنیای من فرق کرده بود ... از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم ... اما کوچک ترین
گمان ... به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه ... من
رو از خود بی خود می کرد ...
و می بخشیدم ... راحت تر از هر چیزی ... هر بار که پدرم لهم می کرد ... یا سعید همه
وجودم رو به آتش می کشید... چند دقیقه بعد آرام می شدم ... و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن ...
ـ خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم ... تو، هم من رو ببخش ...
و آرامش وجودم رو فرا می گرفت ... تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو ...
- به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام
و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم... رحمت ... برکت ... و لطف
خدا ... به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود ...
حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم ... تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه
حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلم می خواست خدا را با همه
وجود ... و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم ... دلم می خواست همه مثل
من ... این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن ...
کمد من پر شده بود از کتاب ... در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول
کرده بود ... چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟ ... چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا؟ ...
چرا؟ ...
من می خوندم و فکر می کردم ... و خدا هم راه رو برام باز می کرد ... درست و غلط رو
بهم نشون می داد ... پدری که به همه چیز من گیر می داد ... حالا دیگه فقط در برابر
کتاب خریدن هام غر می زد ... و دایی محمد ... هر بار که می اومد دست پر بود ... هر
بار یا چند جلد کتاب می آورد ... یا پولش رو بهم می داد ... یا همراهم می اومد تا من
کتاب بخرم ...
بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که ... از این کارتون به اون کارتون دید ... دستم
رو گرفت و برد ...
پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد ...
دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد ...
ـ حمید آقا ... خیلی پذیرایی تون شیک شد ها ...
اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق ... سعید نگذاشت ...
زمان ثبت نام مدارس بود ... و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم
تبدیل شد ...
من، سوم دبیرستان ... سعید، اول ... اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من
می رفتم بنویسن ... برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر ... و
اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... تا جایی که حاضر نشد به
من برای رفتن به کلاس زبان پول بده... اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام
کرد ... اون زمان... ترم 3 ماهه ... 400 هزار تومن ... با سعید، فقط 6 نفر سر کلاس
بودن ...
یه دبیرستان غیرانتفاعی ... با شهریه ی چند میلیونی ... همه همکلاسی هاش بچه های
پولداری بودن که تفریح شون اسکی کردن بود ... و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه
ای ... پرواز مستقیم اروپا ...
سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه ... تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره ... اما شدید
احساس تحقیر و کمبود می کرد ... هر بار که برمی گشت ...سعی می کرد به هر طریقی
که شده ... فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه ... الهام که جرات نزدیک شدن
بهش رو نداشت ... و من... همچنان هم اتاقیش بودم ...
شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی ... تخصصی و حرفه ای نبود
... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد ... و داشت تبدیل به
عقده می شد ... چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه ... بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و
خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این می سوخت
که کاری از دستم براش بر نمی اومد ...
هر چند پدرم حاضر نشده بود ... من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم
که شرایط سخت ... مانع از رسیدنم به هدف بشه ...
این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم
... با یه دیکشنری ... و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی
دیکشنری بهم یاد بده ... کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد ... اما
منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ...
از هر جمله ۱۰ کلمه ایش ... شیش تاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت ... با جمله
بندی های سخت تر از اون ... پیدا کردن تک تک کلمات ... خوندن و فهمیدن یک
صفحه اش ... یک ماه و نیم طول کشید ... پوستم کنده شده بود ... ناخودآگاه از شدت
خوشحالی پریدم بالا و داد زدم ...
ـ جانم ... بالأخره تموم شد ...
خوشحالی ای که حتی با شنیدن ... خفه شو روانی ... هم خراب نشد ...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
ࢪسـول اڪرم (ص):
«نـمـازِ شـب باعث نورانیت دل مـے شود!»
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #ازخالق_بهمخلوق ✨]
«خداوند كسى است كه هيچ معبودى
جزاو نيست، به يقين،در روزِرستاخيز
-كه هيچ شكى در آن نيست- شما را
گرد خواهد آورد، و کیست که از
خداوند راستگوتر باشد؟»
💙•• ســوره نـسـا،آیــه87 ••🦋
- چهکسے ما را شنیـد الا خدا؟ :)
♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{ #دل_آرا🌻' }
.
.
.
نقشِ انسان ، رفاه نیست!
خوردن و خوابیدن و خوش بودن نیست ✋🏻
انسان براۍ خوشۍ بہ این همہ استعداد احتیاج نداشت!💡
🖋 عین.صاد
.
.
.
حرفهاۍ خودمونیمون..
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‹ #سر_به_مهـر 💚' ›
و سرانجام همانگونه كه رسم دعا است خداوند را به صفاتى ياد مىكند كه با اين خواستهها ربط تنگاتنگ دارد و در حقيقت دليل خواستههاى خود مىشمارد عرض مىكند: (چرا كه تو نسبت به نعمتهاى بزرگ منت گذارى و نسبت به گناهان بزرگ بخشندهاى و تو از هر مهربانى مهربانترى). 🌺
و در پايان مىگويد حال كه تو از اين همه صفات پاك برخوردارى: (بر محمد و آلش همانان كه طيب و طاهر، نيكوكار و نجيبند درود فرست). 🌿
#صحیفه_سجادیه
#دعاے_ششم
#فراز۲۴
#محرم
.
.
|| سجّاده هم به او دلبستھ بود..
🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| #بی_بهونه •🧩|•
برای حاجت های خود به ائمه متوسل
بشید و یکی از ذکر هایی که خیلی تأثیرگذاره ، ۱۴ هزار مرتبه ذکر یا
جواد الائمه ادرکنی هست💚
امام جواد علیه السلام همانطور که
از لقب ایشان برمیآید
بسیار بخشنده هستند و
توسل به ایشان در
برآورده شدن حاجات دنیوی
بسیار مجرب است.
طریقه ختم ذکر یا
“جواد الائمه ادرکنی”
بسیار ساده است و
تنها کافی است در طول ده روز،
14000 ذکر یا جواد الائمه ادرکنی
را بگویید.
بهتر است این تعداد را تقسیم کرده و
روزانه 1400 مرتبه ذکر را تکرار کنید.
.
.
بدونِ بهانهها،
بیشتر به دل مینشینند😌..
🪐••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| #عرفات🎐
أَنْ لَوْ حاوَلْتُ وَاجْتَهَدْتُ مَدَى الْأَعْصارِ وَالْأَحْقابِ لَوْ عُمِّرْتُها أَنْ أُؤَدِّىَ شُکْرَ واحِدَةٍ مِنْ أَنْعُمِکَ مَا اسْتَطَعْتُ ذٰلِکَ إِلّا بِمَنِّکَ الْمُوجَبِ عَلَىَّ بِهِ شُکْرُکَ أَبَداً جَدِیداً، وَثَناءً طارِفاً عَتِیداً، أَجَلْ وَلَوْ حَرَصْتُ أَنَا وَالْعادُّونَ مِنْ أَنامِکَ
خلاصه با تمام این امور گواهی میدهم بر اینکه اگر به حرکت میآمدم و طول روزگاران و زمانهای بس دراز میکوشیدم، بر فرض که آن همه زمان را عمر میکردم که شکر یکی از نعمتهایت را بجا آورم تواناییاش را نداشتم، جز با مهرورزیات که به سبب آن شکرت بر من واجب میشود، شکری دائم و نو و ثنایی تازه و فراهم. آری اگر من و همه شمارشگران از آفریدگانت، حرص ورزیم که نهایت نعمتهایت، از نعمتهای سابقهدار و بیسابقهات را برشماریم
.
.
دانه دانه ذڪر تسبیحم فقط شد حسیـــن
🎐🍃 @heiyat_majazi
⟮ #شـبهاے_بلھبرون⚘️ ⟯
برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.
کد رمز آب هم 256 بود. من هم بی سیم چی بودم .
چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید، اما خبری نشد. بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256 تموم شده برامون بفرستید، اما خبری نمیشد.
تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود.
من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.
تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده🤣 و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.
لینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.😁✋🏻
.
.
ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارتشصتودوم! ›
مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد ... اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار ... انگار ظرف وجودش پر شده بود ... زود خسته می شد ... گاهی کالفه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد ... و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد ...
هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده ... اما من بهتر از هر شخص دیگه ای ... مادرم رو می شناختم... و خوب می دونستم ... این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست ... و این مشغله جدید ذهنی من بود ... چراهای جدید ... و اینکه بیشتر از قبل
مراقبش باشم
دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید ... پدرم بالفاصله فرداش برای سعید ... یه لب تاپ خرید ... و در خواست اینترنت داد ... امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من
اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد ... و من حق دست زدن بهش
رو نداشتم
نش سته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن ... با صدای بلند... تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم ...
- حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟ ...
- مشکل داری بیرون بخواب ...
آستانه تحملم باالتر از این حرف ها شده بود که با این جمالت عصبانی بشم ... هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود ... اما کو گوش شنوا؟ ... تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه ... و اال ارزش خودت از بین میره ... اونم با سعید، که پدر در هر شرایطی پشتش رو می گرفت ...
پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال ... به قول یکی از علما ... وقتی با آدم های
این مدلی برخورد می کنی ... مصداق قالوا سالما باش ...
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد ... مبل، برای قد من کوتاه بود ... جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت ... برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد ... و خستگی دیشب توی تنم مونده بود ... شاید، من توی 24 ساعت ... فقط 3 یا 4 ساعت می خوابیدم ... اما انصافا همون رو باید می خوابیدم...
با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم ... هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد ... اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود ...
پام رو که گذاشتم داخل حیاط ... یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...
ـ خیلی نامردی مهران ... داشتیم؟ ... نه جان ما ... انصافا داشتیم؟ ...
حسابی جا خوردم ... به زحمت خودم رو کشیدم بیرون ...
- فرامرز ... به جان خودم خیلی خسته ام ... اذیت نکن ...
ـ اذیت رو تو می کنی ... مثال دوستیم با هم ... کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی خندیدم ...
ـ تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟ ...
ـ نزن زیرش ... اسمت توی لیسته ...
چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن ... منم دنبال فرامرز راه افتادم
... کاندید شماره 3 ... مهران فضلی ... باورم نمی شد ... رفتم سراغ ناظم ...
ـ آقای اعتمادی ... غیر از من، مهران فضلی دیگه ای هم توی مدرسه هست؟ ...
خنده اش گرفت ...
ـ نه ... آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم ...
- تو رو خدا اذیت نکنید ... خواهشا درش بیارید ... من، نه وقتش رو دارم ... نه روحیه ام به این کارها می خوره ...
از من اصرار ... از مدرسه قبول نکردن ... فایده نداشت ... از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط ... رای گیری اول صبح بود...
ـ بیخیال مهران ... آخه کی به تو رای میده؟ ... بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن...
اما دقیقا همه چیز بر خالف چیزی که فکر می کردم پیش رفت ... مدیر از بلندگو ...
شروع کرد به خوندن اسامی بچه هایی رو که رای آورده بودن ... نفر اول، آقای مهران فضلی با 265 رای ... نفر دوم، آقای ... اسامی خونده شده بیان دفتر ...
برق از سرم پرید ... و بچه های کالس ریختن سرم ...
از افراد توی لیست ... من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم ... تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
ـ فکر می کردم رای بیاری ... اما نه اینطوری ... جز پیش ها که صبحگاه ندارن ... هر کی سر صف بوده بهت رای داده ... جز یه نفر ... خودت بودی؟ ...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi