eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Daricheh_Khadem ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 8⃣8⃣1⃣ معاویه با شنیدن این حرف، خشمش را فرو خورد و پوزخندی زد و گفت: آه ... حالا تو را خوب شناختمت؛ تو از اصحاب نهروانی، همان منحرف شدگان از دین... درباره ی شما شنیدم که با علی جنگیدید و او ریشه ی شما را خشکاند. 📚📚 @Heiyat_Majazi اما چرا به سراغ من آمدی؟ من که دشمن على بودم و هستم! آیا خلافت را یک جا برای خود می خواستید؟ این بار نوبت برک بود که پوزخند بزند: ما را چه به خلافت؟! ما جمعی هستیم که برای نجات دین قیام کرده ایم. ما سه تن بودیم و پیمان بستیم که تو، علی و عمروعاص را در یک شب معین به قتل برسانیم. من اما موفق به این کار نشدم. امیدوارم که برادرانم علی و عمروعاص را به قتل رسانده باشند. معاویه به مردانی که در اطرافش ایستاده بودند، نگاه کرد؛ گویی آن ها سخنان این مرد حجازی را باور کرده بودند، در چهره هایشان خشم و نفرت چند لحظه پیش نبود. پرسید: چه ادله ای داری تا حرفت را درباره ی به قتل رساندن على باور کنیم؟ بی پاسخ داد: چاره ای ندارید جز این که منتظر باشید تا خبر به قتل رسیدن علی از کوفه به شما برسد. معاویه گفت: گیرم که تو راست گفته باشی و دوستانت على را کشته ، اما این دلیل نمیشود که من از تو بگذرم. وی گفت: من هرگز جان خود را از تو گدایی نخواهم کرد. معاویه گفت: اگر خبر مرگ علی به من برسد، مرا خوشحال خواهد اما تو ای ابله! آیا می دانی چه کسی را به قتل می رسانید؟ با این که علی دشمن من است، اما خوب می دانم که بعد از رسول الله هیچ مردی در صداقت، در عدالت و در جنگ آوری به پای علی نرسیده است. تو که دم از قرآن و اسلام میزنی، آیا می دانی که یکی از ستون های استوار اسلام را قطع می کنید؟ 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت9⃣8⃣1⃣ برک سکوت کرد و حرفی نزد. معاویه ادامه داد: مردانگی و مروت على را من که او بودم دیدم، اما تو که از یاران او بودی ندیدی؟ آن روزها که شما در کوفه قصد داشتید با علی بجنگید، من به همین جمع که اینجا هستند، گفتم: تا وقتی علی یاران چنین ابلهی دارد، پایان کار ما با علی دشوار نخواهد بود. من دستور می دهم تو را تا رسیدن خبری از کوفه در زندان نگه دارند. اگر خبر قتل علی به ما رسید، تو را به جرم همکاری در قتل على گردن خواهم زد و اگر هم ادعای تو دروغ بود یا علی نیز چون من از تیغ شمشیر شما نجات یافته بود، باز تو را به جرم تعرض و حمله به خودم، گردن خواهم زد. 📚📚@Heiyat_Majazi برک سرش را به زیر انداخت. معاویه رو به مردی که کنارش ایستاده بود گفت: این مردک را ببرید! پیکی هم به سوی مصر بفرستید تا ببینیم چه بر سر دوست دیرینه مان، عمروعاص آمده است. عبدالله بن ملجم، در کوفه غریبه نبود. دوستانش او را به زهد و تقوی می شناختند. مردی عابد و دائم الذکر بود. با این که بعد از جنگ نهروان، کوفه را ترک کرده بود، اما از این که به عنوان دشمن علی، به شهری که مقر حکومت علی بود، وارد می شد واهمه ای نداشت. علتش را «مرحب بن قیس» دوستی که عبدالله در منزل او ساکن شده بود، از او پرسید. آن روز عصر، همسر مرحب مشغول تهیه غذای افطار بود. عبدالله و مرحب در اتاقی نشسته بودند. مرحب گفت: من نگران تو هستم عبدالله، به شهری وارد شدی که با ضرب شمشیر یاران علی مجبور به ترک آن شدی. آزادانه در شهر تردد می کنی و از عاقبت کار خود نمی ترسی؟ 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت0⃣9⃣1⃣ البته نمی دانم به په قصد و نیتی آمده ای؛ نیّت هرچه باشد در خانه ی من به رویت باز است و خوشحالم که میزبان دوست دیرینه ای چون تو هستم. اما توصیه می کنم از تردد در شهر بپرهیزی. ممکن است یاران علی آسیبی به تو برسانند. 🎬🎬🎬 @Heiyat_Majazi هرچه باشد، تو بیعتت با علی را شکسته ای و بر او خروج نموده ای، دوست ندارم آسیبی به تو برسد عبدالله. عبدالله لب های خشکش را گشود و گفت: در عجبم که تو هنوز علی را نشناخته ای؛ علی با همه ی خصومتی که با او دارم، مردی است که مت به مروت و مردانگی اش اعتراف می کنم. آن روز ها که شاهد بودی ما در کوفه علیه علی شعار می دادیم و مردم را علیه او شورانیدیم، اما او راه مدارا در پیش گرفت و حتی حقوق ما را از بیت المال قطع نکرد. در حالی کهدخلیفه ی پیشین عثمان، هر صدای اعتراضی را در نطفه خفه می کرد: یادت نیست با ابوذر غفاری چه کرد؟ امروز اگر عثمان به جای علی خلیفه بود، من جرأت نمی کردم از ترس مأمورانش از چند فرسخی کوفه عبور کنم. علی خلیفه ای نیست که بر دشمنان خود بشورد مگر در میدان جنگ... پس نگران نباش مرحب، اگر بیم داری که مرا در خانه ی خود سکنی داده ای، حاضرم به جای دیگری بروم و تو و خانواده ات را مشوش نکنم. مرحب سرش را تکان داد و گفت: نه نه! من بیمی از بابت خود ندارم؛ نگران تو بودم. و آن چه درباره ی علی گفتی کاملاً درست است. پدرم که در زمان رسول الله در قید حیات بود، از مدارای پیامبر با کفار و بت پرستان حکایت ها می گفت. پیداست که سیره ی علی در برخورد با مخالفانش، همان سیره ی نبی اکرم است. اما به من بگو عبدالله، تو که علی را چنین توصیف می کنی، چرا از بیعت او خروج کردی؟ گمان نمی کنی در واقعه ی صفین حق با علی بوده است؟ 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت1⃣9⃣1⃣ عبدالله دستی به محاسن بلندش کشید و گفت: اگر حق با علی نبود، من و امثال من هرگز در کنار او به جنگ معاویه نمی رفتیم. اختلاف ما با علی بعد از واقعه ی حکمیت بود؛ علی نباید تن به حکمیت می داد، یا باید پس از آن توبه می کرد که نکرد. مرحب پرسید: فکر نمی کنید تعیین تکلیف از سوی شما برای خلیفه ی مسلمین کمی دور از عقل باشد؟ 🎬🎬🎬 @Heiyat_Majazi و آیا بهتر نبود برای حفظ وحدت بین پیروان علی، سکوت می کردید؟ تا معاویه قدرت نگیرد و این همه در بلاد اسلامی آشوب نکند؟ عبدالله پاسخ داد: نه! ما باید به تکلیف شرعی خود عمل می کردیم که کردیم. عبدالله پرسید: و حالا تکلیفی بر دوش خود احساس نمی کنید؟ در حالی که معاویه یکه تازی هایش را گسترش داده و شام و مصر را اط حدود حکومت علی خارج ساخته است؟ عبدالله احساس کرد اگر بحث او با مرحب ادامه یابد، ممکن است نیت پنهان او فاش شود، لذا پس از لحظه ای سکوت گفت: تکلیف ما به زمان و مصلحت هایمان بستگی دارد. فعلا قصد مبارزه با علی را نداریم. و من به کوفه آمده ام تا مدتی در این جا باشم و اقوام و دوستانم را زیارت کنم. بعد، از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: وقت اذان مغرب نزدیک است. بهتر است برای رفتن به مسجد مهیا شویم. عبدالله در مسجدی کوچک نماز می خواند که در حاشیه ی شهر کوفه قرار داشت؛ یک مسجد محلی متلعق به قبیله ی بنی تمیم که امام جماعت آن پیرمردی یود که میانه خوبی با علی نداشت. تعداد اندکی به او اقتدا کردند که اغلب همسایگانی بودند که ترجیح می دادند به جای طی مسیر طولانی تا مسجد جامع، نمازشان را در این مسجد بخوانند. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت2⃣9⃣1⃣ اما آن شب، شب نوزدهم ماه رمضان، عبدالله سحری اش را که خورد، اسبش را زین کرد، لباس سفر پوشید، غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالی که خود را در قبا و عبا و عمامه ی سیاهی پوشانده بود، راهی مسجد جامع شد. افسار اسب را به تیرک چوبی مقابل مسجد بست و راه افتاد. آن شب، شبی بود که انتظارش به پایان می رسید. 📚📚 @Heiyat_Majazi تیغه ی شمشیرش را تیز کرد؛ آن را به زهری کشنده آغشته کرد. امیدوار بود که دوستانش برک و عمر و در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند. شاید برای آن دو که در مصر و شام غریبه بودند و کسی آن ها را نمی شناخت، کار به دشواری کار او نبود که همه در کوفه او را می شناختند. مثل «نافع بن اشعث» دوست قدیمی اش که حالا مقابل در مسجد با دیدن او ایستاد و بدون سلام و احوال پرسی، با کنایه پرسید: تو اینجا چه می کنی عبدالله؟ نکند تو هم جزء توابین شده ای؟ بعد بدون این که منتظر جواب باشد، ادامه داد: لباس سفر به تن داری؛ تازه از راه رسیده ای یا عازم سفری؟ عبدالله أریب به او نگاه کرد. فکر کرد اگر برای کار مهمتری نیامده بود، جواب او را طوری می داد تا دیگر در کار دیگران دخالت نکند. بی آنکه پاسخ او را بدهد، به طرف شبستان مسجد به راه افتاد. هنوز چند قدمی بیشتر بر نداشته بود که نافع كتف او را چسبید. عبدالله به ناچار ایستاد. بدون این که برگردد و به نافع نگاه کند، گفت: تو از من چه می خواهی نافع؟ چرا دست از من برنمی داری؟ نافع کنارش ایستاد و گفت: بگو با چه قصدی به کوفه آمده ای؟ اینجا چه می خواهی؟ بعد پوزخندی زد و ادامه داد: راستی! می خواهی در نماز به على اقتدا کنی؟ 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 3⃣9⃣1⃣ عبدالله بر خود مسلط شد و به نرمی می گفت: به قصد و نیت خیری به کوفه آمدم؛ به زودی خواهی فهمید نافع... سپس با پیمودن چند گام بلند به اندرون مسجد رفت و بدون اینکه سرش را بلند کند، به انتهای مسجد رفت و چهار زانو نشست و در حالی که غلاف شمشیرش را زیر عبایش پنهان کرده بود، سرش را روی سینه اش خم کرد و مشغول گفتن ذکر شد و تا زمانی که صدای هم همه ای شنید، سرش را بلند نکرد. 📚📚 @Heiyat_Majazi وقتی به اطراف نگاه کرد، علی را در جمع نمازگزاران دید، سرش را دوباره به زیر انداخت تا نگاهش در نگاه على تلاقی نکند، تا نمازگزاران به نماز بایستند، تا آرامش و سکوت فضای مسجد را پر کند، تا صدای تکیبر علی برخیزد، تا على حمد و سوره را بخواند و به رکوع برود و آن وقت او از جا برخیزد و به طرف محراب یورش ببرد و با ضربت شمشیر زهرآلود، علی را به قتل برساند. علی در سجده بود که جز او، همه ی نمازگزاران صدای محکم پاهای عبدالله را شنیدند. کسی انگار می دوید؛ کسی که نعره ی بلندی کشید و پیش از آن که علی سرش را از سجده بردارد، او را در محراب نقش زمین کرد. آن هایی که سر از سجده برداشتند، دیدند که مردی با شمشیر خون آلود به طرف در خروجی مسجد می دود. فریاد نافع، اولین فریادی بود که برخاست: - بگیرید این حرام زاده را بگیرید؟ و چند نفری به طرف او يورش بردند و قبل از این که از در خارج شود، به چنگش آوردند. صدای تکبیر و واویلا از محراب بلند شده بود. از جایی که علی، غرق در خون هنوز زیر لب سبحان الله ربي الأعلى و به حمده می گفت. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت4⃣9⃣1⃣ کشیش ادامه ی داستان را نخواند. کتاب را بست و عینکش را روی نوک بینی اش گذاشت. فکر کرد آیا چنین مرگی حق معاویه و عمروعاص نبود؟! آن ها چگونه از مرگ جستند در حالی که علی با مرگ آرام گرفت. قلبی در سینه مردی از طپش افتاد که خسته بود، از نافرمانی و نا مهربانی اُمتش به ستوه آمده بود و می گفت: خدایا! 📚📚 @Heiyat_Majazi من این مردم را از پند و تذکر هایم خسته کرده ام. آن ها نیز مرا خسته نمودند. آن ها از من به ستوه آمده و من از آنان به تنگ آمده ام. دل شکسته ام. به جای آنان افراد بهتری به من مرحمت فرما و به جای من بدتر از هرکس را بر آنان مسلط کن. کشیش نهج البلاغه را برداشت. دیده بود که علی وصیت نامه ای دارد. دلش می خواست بداند علی پس از به خون در غلتیدن چه وصیتی داشته است. کتاب را ورق زد. نامه ۴۷، وصیت نامه او به پسرانش حسن و حسین بود: شما را به ترس از خدا سفارش می کنم. به دنیا پرشتی روی نیاورید؛ گرچه دنیا به سراغ شما آید. بر آن په از دنیا از دست می دهید اندوهناک مباشید. همیشه حق را بگوییدو برای پاداش الهی عمل کنید و دشمن ستمگران و یاور ستمدیدگان باشید. شما و تمام فرزندان و خاندانم و کسانی را که این وصیت نامه به آن ها می رسد، به ترس از خدا، نظم در امور زندگی و ایجاد صلح و آشتی در میانتان سفارش می کنم. زیرا من از جد شما، پیامبر اسلام شنیدم که فرمود: اصلاح کردن امور مردم، از نماز و روزه ی یک سال شما برتر است. خدا را خدا را! درباره ی یتیمان سفارشتان می کنم. مبادا آن ها گاهی سیر و گاهی گرسنه بمانند و حقوق شان ضایع گردد. 🍃 بھ قلم ✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت5⃣9⃣1⃣ خدا را خدا را! درباره ی همسایگان! حقوق آنان را رعایت کنید که وصیت پیامبر شماست که همواره همه را به خوش رفتاری با همسایگان سفارش می کرد؛ تا آن جا که گمان بردیم برای آنان ارثی معین خواهد کرد. خدا را خدا! درباره ی قرآن! 📚📚 @Heiyat_Majazi مبادا دیگران در عمل کردن به دستوراتش از شما پیشی گیرند. خدا را خدا! در باره ی نماز، چرا که نماز ستون دین شماست. خدا را خدا را! درباره ی خانه خدا! تا هستید آن را خالی مگذارید؛ زیرا اگر کعبه خلوت شود، مهلت داده نمی شود. خدا را خدا! درباره ی جهاد با اموال و جان ها و زبان های خویش در راه خدا! بر شما باد به پیوستن و وحدت با یکدیگر و بخشش از تقصیر های هم. مبادا از هم روی گردانید و پیوند دوستی را از بین ببرید. امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که بد های شما بر شما مسلط می گردند و آن گاه هرچه خدا را بخوانید، جواب نخواهد داد. ای یاران من! مبادا پس از من دست به کشتار مخالفان بزنید و بگویید علی کشته شده است. بدانید جز کشنده ی من، کس دیگری نباید قصاص شود. اگر از ضربت او مردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پای و دیگر اعضای بدنش را نبرید. که من از رسول خدا شنیدم که فرمود: بپرهیزید از بریدن اعضای بدن، هر چند سگ هار باشد. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت6⃣9⃣1⃣ کشیش بعد از این که با پرفسور صحبت کرد، گوشی را گذاشت و همان جان کنار میز تلفن ایستاد. به فکر فرو رفت. ایرینا از توی آشپزخانه بیرون آمد، کنار کشیش ایستاد، نگاهش کرد و پرسید: چه شده میخائیل؟ چرا رنگت پریده است؟ کشیش که انگار نای ایستادن نداشت، دست هایش را به میز تکیه داد و کمرش را قوز کرد. ایرینا با نگرانی بیشتر سؤالاتش را تکرار کرد و افزود: پرفسور چی گفت؟ چه کارت داشت؟ 📚📚📚 @Heiyat_Majazi خشکی دهان و مور مور شدن زیر پوست و افزایش طپش قلب، خبر از بالا رفتن فشار خون داشت. نشست روی صندلی و بدون این که به چهره ی نگران ایرینا نگاه کند گفت: قرص فشارم را بیاور، حالم خوب نیست. ایرینا با عجله رفت و وقتی با لیوانی آب برگشت که کشیش احساس سرگیجه می کرد. ایرینا قرص را گذاشت بين لب های او و لیوان آب را به دستش داد. کشیش قرص را بلعید و آب را تا نیمه سرکشید. پشتش را به صندلی تکیه داد. ایرینا لیوان را از او گرفت و پرسید: به من بگو چه شده میخائیل؟ چرا حرف نمی زنی؟ کشیش با نوک زبان، خشکی لب هایش را زدود و گفت: سارقان به منزلمان در مسکو دستبرد زده اند. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت7⃣9⃣1⃣ ایرینا آهی کشید و گفت: یا حضرت مریم! این بار نوبت ایرینا بود که دست و پایش بلرزد، بدنش سست شود و دستش را به میز تکیه دهد تا از پا نیفتد. کشیش گفت: البته به خیر گذشته است؛ آن ها قبل از این که چیزی به سرقت ببرند، دستگیر شده اند. ایرینا با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد پرسید: کی این اتفاق افتاده است؟ پرفسور از کجا با خبر شده؟ کشیش گفت: این چیزها مهم نیست؛ مهم این است که آن ها نتوانسته اند چیزی از خانه بیرون ببرند و توسط پلیس دستگیر شده اند. آن ها احتمالا به دنبال همین نسخه ی خطی قدیمی می گشتند. ایرینا باقی مانده ی آب لیوان را نوشید و گفت: ببین داری با خودت چه می کنی میخائیل... آن از سرقت کلیسا و کشته شدن آن مرد تاجیک، این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل! مگر این کتاب چقدر می ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم؟ کشیش گفت: هر چه بود تمام شد ایرینا. به خیر گذشت. با دستگیر شدن سارقان، دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. حالا ما می توانیم برگردیم به مسکو. 📚📚 @Heiyat_Majazi ایرینا پرسید: اگر آن ها همدستان دیگری داشته باشند چه؟ کشیش پاسخ داد: نه! آن ها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده اند، باید تا ابد در زندان باشند. پس نگران نباش، به زودی بر می گردیم به سر خانه و زندگی مان. ایرینا همان طور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت: خدا خودش به خیر گرداند. این آخرعمری چه دلشوره هایی باید داشته باشیم. کشیش نفس عمیقی کشید. ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می شد. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت8⃣9⃣1⃣ فکر کرد خبری که پرفسور به او داده بود، در واقع خبر بدی نبوده است؛ چه بسا اگر این اتفاق نمی افتاد، معلوم نبود او و ایرینا چه سرنوشتی در پیش داشتند و تا کی باید دور از خانه، در بیروت بمانند. حالا می توانستند بدون هیچ احساس خطری برگردند. کشیش با این فکرها آرامش خود را باز یافت احساس کرد پس از یک ماه که فقط به خواندن کتاب گذشته بود، دلش برای مسکو و برای کلیسا تنگ شده است. صدای زنگ تلفن کار او را برید. با دستپاچگی گوشی را برداشت. فکر کرد پرفسور است، اما صدا از توی گوشی پرسید: منزل آقای ایوانف؟ کشیش احساس کرد صدا آشناست. گفت: بله! بفرمایید. صدا گفت: شمایید پدر ایوانف؟ منم جرج. حال شما چطور است؟ ایرینا با شتاب خود را به او رساند و آهسته پرسید: کیست؟ پرفسور است؟ ایرینا که به آشپز خانه برگشت، کشیش گفت: من خوبم جرج. چه خوب شد که زنگ زدی. جرج گفت: نگو که منتظر تلفنم بودی؛ چون قرار نبود من به تو زنگ بزنم. 📚📚 @Heiyat_Majazi تو هم که رفتی و پیدات نشد. لابد سرت حسابی گرم مطالعه ی کتاب بود؟ کشیش گفت: من هیچ وقت فراموشت نمی کنم جرج. مصاحبت با تو همیشه برایم لذت بخش بوده است. جرج گفت: زنگ زدم بگویم که یک جلد کتاب عالی پیدا کرده ام به دردت می خورد. امروز عصر کجایی؟ می خواهم به نوشیدن قهوه ی ترک دعوتت کنم؛ آن هم در یک جای خوب که حتما خاطرات تو را زنده می کند. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت9⃣9⃣1⃣ کشیش گفت: از سن و سال من و تو گذشته که برای خوردن یک فنجان قهوه در بیرون از خانه قرار بگذاریم. اگر حوصله اش را داری بیا این جا که حیاط خانه ی پسرم جای با صفایی است، یا من می آیم به باغ با صفای تو که شاخ درخت هایش پر از کتاب است. جرج گفت: نه باغ من، نه حیاط مصفای خانه تو؛ می خواهم دعوتت کنم به ساحل دریا، کنار صخره های الروشه. گمان نکنم بدت بیاید که لبی با خاطرات گذشته مانتر کنیم پدر! صدای خنده ی جرج، لبخندی بر لبان کشیش نشاند. 📚📚 @Heiyat_Majazi گفت: چه جمله ی زیبایی، الحق که شاعري جرج! قبول می کنم. قرارمان امروز عصر کنار صخره های الروشه. جرج گفت: ساعت 4 عصر منتظرت هستم. کشیش گفت: بسیار خوب. می بینمت جرج. نسیمی که از سوی دریا می ورزید، خنک بود. کشیش دکمه های قبایش را تا بالا بسته بود و کلاه پشمی اش را تا نیمه ی گوش هایش پایین کشیده بود. جرج اما کتی زرشکی پوشیده بود با پیراهنی سفید و کراواتی قهوه ای. رستورانی که آن ها روی ایوانش نشسته بودند، رو به دریا بود و صخره های الروشه سمت چپ آنها قرار دانست و موج های دریا خود را به صخره ها می کوبیدند و کف های سفید، متلاطم و ناآرام، به رقص در می آمدند. به تعبیر جرج: خون سفید جوشان آب در ستیز با صخره های عشاق ناکام. پیش از این که پیشخدمت دو فنجان قهوه را روی میز بگذارد، هر دو چشم به صخره ها دوخته بودند؛ صخره هایی که نماد بیروت بودند و برای ساکنان این شهر، خطراتی را تداعی می کردند. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت0⃣0⃣2⃣ بویژه برای کسی چون کشیش که از خاطرات بیروت فاصله گرفته بود. سکوت آن دو را جرج شکست و گفت: در افکار عمیقی فرو رفته اید پدر! 📚📚 @Heiyat_Majazi البته حق دارید صخره های الروشه در پشت زیبایی خاصش، خاطرات زیادی را به خاط می آورد. کشیش چشم به جرج دوخت و گفت: خاطره ها متعلق به گذشته هستند و گذشته چیزی جز عبرت در خود ندارد. آنچه فکر مرا به خود مشغول داشته، آینده است که مثل سرابی دست نیافتنی، در مقابلت گسترده است. جرج از توی پاکت پلاستیکی، کتابی را بیرون آورد، آن را به دست گرفت و گفت: آینده چون سراب نیست پدر؛ در واقع امروز همان آینده است و آینده خیلی زود تبدیل به گذشته می شود. اگر اشتباه نکنم شما از چیزی نگرانید پدر... کشیش فنجان قهوه را به دست گرفت، جرعه ای نوشید و گفت: مشکلات کوچکی پیش آمده که باید هر چه زودتر به مسکو برگردم البته از این بابت ناراحت نیستم. چیزی که فکرم را مشغول کرده، على است؛ از خودم می پرسم چرا این همه دیر؟ من اگر در سنین جوانی با على آشنا میشدم و او را سرمشق زندگی خود قرار میدادم، شاید سرنوشت من و صدها مستمعی که پای موعظه های من نشستند فرق می کرد. جرج تبسمی کرد و گفت: البته حرفتان درست است پدر! اما چندان که با شناخت على الزامأ سرنوشتتان تغییر می کرد... حالا هم مطمئن نباش دیر نشده است. گفت: علی در دوران خلافت 5 ساله اش، زندگی پر تلاطمی داشت. منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت1⃣0⃣2⃣ به نظر من او برای حفظ قدرت و حکومتش، تلاش زیادی نکرد. از اصول و باورهای دینی اش فاصله نگرفت تا مثل هر حاکم دیگری، بخواهد مدت بیشتری حکومت کند. حتی بعد از مرگ پیامبر اسلام، از حق حکومت که به او تعلق داشت، گذشت و با آن هایی که حکومتش را غصب کرده بودند، از در مماشات برآمد و به آن ها در شیوه حکومت داری یاری رساند. سئوال من این است: اگر حکومت برای بقا و گسترش و حفظ دین لازم بود، چرا على حكومتش را عین دین و دیانتش حفظ نکرد؟ او انگار حکومت را به هر قیمتی نمی خواست و داشتن حکومت را جزء اصول دینش نمی دانست. جرج گفت: سؤال بسیار خوبی پرسیدی. من در کتاب خودم نیز نوشته ام که حکومت از نظر علی بن ابیطالب حقی نبود که خداوند آن را به یکی از افراد بشر ببخشد و تا روزی که او بخواهد همچنان در آن مقام باقی بماند. 📚📚@Heiyat_Majazi همان طور که خلاف آن را بعدها در دوران سلطنت بنی امیه و بنی عباس دیدیم و چنان که در قرون وسطی در اروپا نیز چنین بوده؛ حاکمان ظالم حکومت را به هر قیمتی حق خود می دانند. حقی که خدا و دین به آن ها داده است و کسی نمی تواند آن را ساقط کند. در حالی که علی می گوید: اگر تو را به ولایت انتخاب کردند و همه در آن اتفاق نمودند، به کار آنان رسیدگی کن و اگر اختلاف کردند، آنان را به حال خود واگذار. على باز در همین زمینه در خطبه ی بیعت می گوید: ای مردم! من فردی از شما هستم؛ سود و زیان شما، سود و زیان من هم است و حق را هیچ چیزی نمی تواند از بین ببرد. ای مردم! به خدا سوگند من شما را به طاعتی ترغیب نمی کنم مگر آن که نخست خودم به آن عمل کنم و از هیچ زشتی و گناهی شما را نهی نمی کنم مگر آن که پیش از شما، خودم از آن دوری می نمایم. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 2⃣0⃣2⃣ حکومت از نظر على داشتن یک قدرت نیست؛ حتی قدرتی که بتواند با آن دین خدا را گسترش دهد. حکومت از نظر علی گرفتن داد توده از گروه ستمگر و تجاوزکار است. حکومت با دوستی و رفاقت و خویشی و نزدیکی، پا بر جا نمی شود و علی از این منطق در فهم خلافت تعجب می کند و سخنی کوتاه، رسا و عمیق می گوید که گویی جرقه ی عقل و ندای روح بلند اوست که می گوید: شگفتا! آیا خلافت و حکومت به رفاقت و قرابت بستگی دارد؟ حکومت از نظر علی به زور و غلبه ی مادی هم بستگی ندارد که توده های مردم را با شمشیر و آتش و گرفتن مال و نان و ریختن خون و به زندان افکندن و شکنجه، مطیع و فرمانبردار کنند و از سویی، حکومت در نظر علی، غلبه معنوی هم نبود که توده ها از بیم یا امید، از ترس یا آرزویی به امر حاکم گردن نهند. حکومت از نظر وی آن بود که وجدان فردی و اجتماعی و انسانی را مورد توجه قرار دهد و به رعایت خیر و صلاح متوجه سازد. سپس جامعه و مردم را ناظر اعمال خود بداند که کارها را ببینند و داوری کنند و به نفع یا به ضرر کارهای او رأی دهند و اعمال او را تصویب یا رد کنند. حکومت از نظر على آن نبود که حاکم وقتی بر مسند قدرت نشست و استقرار یافت، استبداد رأی و خودکامگی را پیشه کند. به تعبیر علی مردم حق دارند از حاکم بخواهند که: 📚📚📚 @Heiyat_Majazi هیچ رازی را از آن ها پنهان نکند و هیچ کاری را بدون اطلاع و رضایت مردم انجام ندهد مگر آنکه پنهان داشتن آن کار و آن راز تا مدتی، بالذات، به مصلحت همگان باشد. علی در شیوه ی حکومت داری، معتقد بود که بر حاکم واجب و است که از همه ی آرا و افکار استقبال کند. به نظرات مخالفان احترام بگذارد، با آن ها بنشیند و به سخنانشان گوش دهد. به نظرات مخالفا بگذارد، با آن ها بنشیند و به سخنانشان گوش دهد. او می گوید: هر کس که به همه آرا توجه کند، موارد اشتباه را در میابد. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 3⃣0⃣2⃣ پس توجه به افکار و نظرات توده ی مردم، ضرورتی است که حاکم در امر حکومتش از آن بهره مند می شود. من در طول تاریخ و در عصر حاضر، هیچ حاکمی را ندیدم که مبنای حکومتش را مثل علی به خواست مردم قرار داده باشد. به عقیده ی من، علی پایه گذار جمهوریت واقعی بود. علی می گوید: دلهای مردم گنجینه های حاکم است؛ هر گونه عدل یا ظلمی را که در آن ها بگذارد، همان را باز خواهد یافت. 📚📚 @Heiyat_Majazi به همین دلیل بود که علی رغبتی به حکومت داری نداشت و وقتی هم به حکومت رسید، تنها حاکمی بود که از مردمش می خواهد و به آن ها هشدار می دهد که از هیأت حاکمه ی خود حساب پس بگیرند و به کارهای آن ها نظارت کنند. او حاکمان را خدمت گزاران مردم می داند و خطاب به مردم می گوید: آیا به خشم نمی آیید و انتقام نمی گیرید که ابلهان به شما حکومت کنند؟ پس همگی به ذلت و خواری خواهید افتاد و به نابودی محکوم خواهید شد. کشیش همان طور که فنجان قهوه در دستش بود پرسید: اگر داشتن حکومت دینی به معنای بقای دین نیست، پس چرا حاکمان دینی پس از علی، اصرار به استقرار حکومت دین داشتند و حکومت را لازمه ی دین می دانستند؟ مثل بنی امیه و بنی عباس که مدعی بودند نابودی حکومتشان مساوی نابودی دین است. جرج پاسخ داد: کافی است افکار آن ها را در برابر افکار و سخنان على قرار بدهی؛ خواهی دید که بنی امیه و بنی عباس دروغ می گویند. آن ها حکومت را برای دنیای خودشان می خواستند و به دین تمسک می جستند. دین بهانه ای بود تا حکومت کنند. دین را در خدمت قدرت و می خواستند، نه حکومت را در خدمت دین. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 4⃣0⃣2⃣ اگر لازمه ی بقای دین حکومت بود، پس باید همه ی پیامبران الهی الزاما دارای حکومت می بودند. و از ادیانی که حکومتی نداشتند، نباید نشانی باقی می ماند. حکومت از نظر علی، ابزار و وسیله بود نه اصل دین وسیله ای در خدمت دین و برای خدمت به مردم. اگر شرایط برای ایجاد حکومت نباشد، دین هرگز نیست و نابود نمی گردد. کشیش گفت: پس به همین دلیل بود که علی به فکر حفظ حکومت به هر قیمتی نبود. او می توانست برای رسیدن به عدل و قسط مورد نظرش، کمی از چاشنی استبداد استفاده کند؛ کاری که انقلابیون در انقلاب کبیر فرانسه انجام دادند. جرج انگشت اشاره اش را به طرف کشیش گرفت و گفت: به نکته ی بسیار زیبایی اشاره کردید پدر. من درباره ی انقلاب فرانسه، مبانی حقوق بشری آن در مقایسه با دیدگاه های علی درباره ی حقوق بشر، در کتابم مفصل سخن گفته ام. می توان مقایسه ای داشت از حکومتی که علی به وسیله مردم به خلافت رسید، با انقلاب بزرگ فرانسه که با تدوین اعلامیه ی حقوق بشر و قانون اساسی اش، بعدها الگوی بسیاری از انقلاب ها و آزادی خواهی ها شد. حتما خوانده ای که علی با رسیدن به حکومت، هرگز مخالفانش را قلع و قمع نکرد. 📚📚 @Heiyat_Majazi با این که می دانست برخی از مخالفانش در مدینه و مکه علیه او مشغول توطئه اند، هرگز مأمورانش را به سراغ آن ها نفرستاد و هسته های توطئه را نابود نکرد. همیشه می گفت من قصاص قبل از جنایت نمی کنم. علی این شیوه ی حکومت داری و بردباری را از محمد آموخت؛ محمد نیز بعد از این که مکه را فتح کرد به هیچ یک از دشمنانش آسیب نرساند و آن ها را از دم تیغ نگذراند. کسی چون ابوسفیان رهبر بت پرستان و مخالفان که بارها با او جنگیده و بهترین یارانش را کشته بود، در گستره ی بخشش و عفو محمد قرار گرفت، اما در انقلاب فرانسه که می گویند بزرگ ترین انقلاب بشر دوستانه و دمکراتیک در جهان است چه گذشت؟ 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت5⃣0⃣2⃣ «لیلیان براگدون» در کتاب خود می نویسد: پس از محو سلطنت و استقرار جمهوریت، شاه و ملکه، خواهر شاه و بسیاری از وزرا و بستگان خانواده ی سلطنتی، به جرم خیانت، محکوم و با گیوتین سر بریده شدند. متعاقباً هزاران تن از مظنونین یا هواداران سلطنت به قتل رسیدند. چارلز دیکنز در داستان دو شهر ماجرای موحش انقلاب فرانسه را به بهترین نحو تشریح کرده و نشان داده است که چگونه خشم دیوانه وار، چشم انقلابیون را کور کرده بود و همه ی مخالفان را سر می بریدند. 📚📚 @Heiyat_Majazi انقلابی که برای آزادی و حفظ حقوق بشر و نجات از استبداد به وجود آمده بود، خود تبدیل به یک دیکتاتوری وحشت آور شد. در انقلاب روسیه نیز چنین اتفاقی رخ داد؛ حکومت کارگری در دفاع از طبقات محروم جامعه، به سر کار آمد و بعد خودش تبدیل به یک قدرت عظیم علیه همان طبقه کارگر شد. برخی انقلاب های بزرگ همیشه پس از پیروزی، ماهیت اصلی خود را از دست می دهند و طبقه ی جدید حاکم، به بهانه حفظ انقلاب، مرتكب همان فجایعی می شوند که طبقه ی حاکم قبلی به دلیل آن فجایح، منهدم شده است، اما در حکومت علی چنین اتفاقی نمی افتد؛ على مخالفان را قلع و قمع نمی کند و تکیه ی شدید او بر رضایت و نظر مردم است؛ آن هم نه رأی و نظرات دوستداران و اطرافیان خود. علی در جنگ صفین، تن به خواست مخالفانش داد. با این که می دانست شکست خواهد خورد، اما حاضر نشد اصول و قانون اساسی حکومتش را زیر پا بگذارد. کشیش گفت: در عجبم جرج، از علی و می اندیشم که اگر «رافائيل» نان روستایی و کشاورز ایتالیایی را نمونه و سمبلی برای کشیدن تابلوی مادر مسیح قرار داد تا بدین وسیله هرگونه مفهوم و معنای پاکی و نیک دلی انسان را در آن ظاهر سازد، یا اگر تولستوی و ولتر و گوته در فکری و اجتماعی خود، از روح هنری رافائیل الهام گرفتند. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت6⃣0⃣2⃣ اما على هزار و چهارصد سال پیش، از آنان پیشی گرفته و با آن که در دورانی زندگی می کرد که بربریت و برده داری و کوته فکری و تنگ نظری حتی در پیشرفته ترین کشورهای آن عصر بیداد می کرد، می گوید: 📚📚@Heiyat_Majazi به خدا سوگند، داد ستمدیدگان را از ستمکاران بستانم و دماغ ظالم را با این که او را خوش نیاید، به خاک بمالم. یا آن جا که می گوید: هیچ بینوایی گرسنه نماند مگر جمعیت ثروتمندی از حق او بهره مند شدند. و یا هیچ نعمت فراوانی را ندیدم، مگر آن که در کنارش حق ضایع شده باشد. جرج سرش را در تأیید سخنان کشیش تکان داد و گفت: پدر ایوانف! اگر ما تا فردا صبح هم بنشینیم و همین طور از فضایل علی بگوییم، باز سخنانمان پایانی نخواهد داشت. حالا اگر موافقی، در ساحل دریا قدمی بزنیم و بحث خود را ادامه بدهیم. کشیش از جا برخاست و گفت: موافقم جرج. برویم. * * * خرید هایی که ایرینا انجام داده بود و سوغاتی هایی که یولا بسته بندی کرده بود و کتاب هایی که کشیش خریده بود، توی چمدان و ساک دستی آن ها جا نمی شد. سرگئی به سفارش یولا، چمدانی مشکی رنگ خریده بود و دو ساعتی قبل از حرکتشان به طرف فرودگاه، آمده بود تايولا سوقاتی ها را توی آن بریزد، اما قبل از این که یولا بخواهد چمدان را پر کند، کشش بقچه ی کتاب قدیمی اش را داخل آن گذاشت و گفت: این چمدان محکم تر و امن تر از ساک دستی و چمدان خودمان است. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت7⃣0⃣2⃣ سرگئی رو به ڪشیش ڪرد و گفت: «لابد خوش حالید که بر مے گردید چون با خیال راحت می توانید ڪتاب هایے را ڪه خریده اید بخوانید و بعدش هم ڪتاب درباره ی علے بنویسید؛ درست مثل دوستان جرج جرداق. ڪشیش گفت: «از من گذشته سرگئے. دیگر عمر زیادی باقے نمانده است، اما به تو یڪ توصیه ی جدی دارم و آن این که از خودت یڪ ماشین فعال و پر بازده اقتصادی نساز. هر قدر هم ڪه پول داشته باشے و از امڪانات بالای زندگے بهره بگیری، اما بی نیاز از غذای روح نیستے و ڪتاب غذای روح آدمی است. زمانی برای خودت در نظر بگیر و مطالعه ڪن؛ مخصوصا زندگے نامه افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی زندگے ات قرار بده، اگر تنها به یک ماشین بزرگ پولساز تبدیل شوی، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهے شد و ماشین های مدل بالاتر جایت را می گیرند. 📚📚 @Heiyat_Majazi پس پسرم! سرگئے عزیز، طوری زندگی ڪن ڪه علاوه بر بهره جویی از دنیا، چیزی هم برای آخرتت ذخیره ڪنی. عیسے مسیح دنیا را ڪشتگاه آخرت می داند؛ یعنی یک دهقان هر آن چه ڪشت مے ڪند، خودش به تنهایے همه ی محصولاتش را نمی خورد. او به اندازه ی نیازش بر مے دارد و بقیه را در اختیار دیگران قرار می دهد. پس دیگران را فراموش نڪن. من در ڪلام هیچ پیامبری چون ڪلام علے ندیدم ڪه این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنه ی جامعه باشد. علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده اش برتری داده است. سعی ڪن راهی را ڪه من در پیری شناختم، تو در جوانی بشناسی. توصیه مے ڪنم، دربارهی علی مطالعه کنی. سرگئی گفت: «چرا علے؟ مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خودمان ڪم داریم؟ کشیش گفت: «نه پسرم، ڪم نداریم؛ درباره ی آنها نیز بخوان، اما بدان که مرتبه و مقام على بين همه ی آنها چیز دیگری است... 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت8⃣0⃣2⃣ همه گل ها زیبایند، اما وقتی به گل فروشی می روی زیباترین و خوشبوترینش را انتخاب می کنی. سرگئی گفت: اما من به عنوان یک مسیحی، چرا باید به سراغ یک شخصیت مسلمان بروم؟ کشیش گفت: از دین حصاری برای زندگی و اندیشه هایت نساز پسرم! همه ادیان الهی درون، مایه ی مشترکی دارند. تو می توانی به عنوان یک مسیحی، آیین دینی خودت را داشته باشی. لازم نیست به جای کلیسا به مسجد بروی، اما می توانی مغز و درون مایه ی سایر ادیان الهی را بشناسی و از آن ها پیروی کنی. 📚📚@Heiyat_Majazi این را بدان سرگئی که خدای همه ی ما یکی است و خداوند چون ما، بندگانش را بر اساس ادیانشان طبقه بندی نمی کند. شاقول خدا بر روی اعمال ما می ایستاد نه روی دینمان. سرگئی گفت: من اما پدر، دوستان مسلمان زیادی دارم؛ آنقدر که شما را شیفته ی علی می بینم، آن ها را ندیده ام. چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده، از علی چنین یاد می کند و شیفته ی علی می شود، اما مسلمانان اغلب چیزی از علی دانند؟ کشیش گفت: ممکن است من تو را که پسرم هستی نشناسم یاتو مرا که پدرت هستم نشناسی؛ همان گونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمی شناسند. به همین دلیل است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی. سرگئی گفت: پس فردا که به مسکو برگشتی، کنار تابلوی کلیسایت، تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس مسجد امام علی! کشیش این کنایه ی سرگئی را به دل نگرفت و گفت: اگر از امثال افرادی چون تو نمی ترسیدم، حتما این کار را می کردم. ایرینا و یولا و آنوشا که آمدند، آن ها ساکت شدند. يولا سینی چای را روی میز عسلی گذاشت. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت9⃣0⃣2⃣ آنوشا روی زانوهای کشیش نشست و سرش را به سینه ی او چسباند. کشیش موهای او را نوازش کرد، گونه اش بوسید و گفت: تابستان منتظر شما هستم که بیاید به مسکو. می خواهم با آنوشا در میدان سرخ مسکو عکس بیندازم. آنوشا به سرگئی نگاه کرد و گفت: ما تابستان به مسکو می رویم پدر؟ سرگئی گفت: بله دخترم، چرا نرویم؟! اما حالا باید بابابزرگ و مامان بزرگ را برسانیم به فرودگاه تا تابستان که نوبت ما هم برسد. *** فرودگاه مسکو، در آن وقت شب، آنقدر شلوغ بود که هر کسی سعی می کرد ساک و چمدان هایش را بردارد و با عجله از سالن فرودگاه بزند بیرون کشیش و ایرینا، هر دو خسته و خواب آلود ساک و چمدان هایشان را برداشتند و راه افتادند به طرف در خروجی که پرفسور در آنجا انتظارشان را می کشید. 📚📚 @Heiyat_Majazi او به محض دیدن کشیش جلو آمد، همدیگر را در آغوش گرفتند و کشیش، شرم زده از او عذرخواهی کرد که مجبور شده است این وقت شب به فرودگاه بیاید. بین راه توی ماشین لادای سفیدرنگ پرفسور، ایرینا میخواست که ماجرای سارقان به منزلش را از زبان پرفسور بشنود و او همه ی ماجرا را شرح داد و در نهایت گفت: اول باید به اداره ی پلیس برویم. لازم است مأموری با ما بیاید تا مهر و موم در خانه را باز کند. وقتی در را مهر و موم کردند، من آنجا بودم. خوشبختانه چیزی از لوازم منزل به هم نریخته بود، جز اتاق کار کشیش. ایرینا به محض ورود به خانه، همه جا سرک کشید. خدا را شکر کرد که چیزی از وسایل منزل به سرقت نرفته است. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت0⃣1⃣2⃣ حالا دیگر، بود یا نبود کتاب های کشیش فرقی برایش نمی کرد. پرفسور و مأمور پلیس که رفتند، ایرینا بخاری برقی اتاق خواب را روشن کرد. پلیور سفیدش را پوشید و به کشیش نگاه کرد که داشت توی چمدان مشکی را می کاوید. 📚📚 @Heiyat_Majazi کشیش هاج و واج به ایرینا نگاه کرد و گفت: این خرت و پرت ها چیه توی چمدان؟ یک مشت لباس بچه و لوازم آرایش و دو سه مجسمه ی برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زیر زنانه که اول فکر کرد آن ها را ایرینا خریده است، اما وقتی ایرینا کنارش چمپاته زد و وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد، گفت: خدای من! این که وسایل ما نیست! نکند چمدان را اشتباه برداشته ایم؟ چمدان را با دقت نگاه کرد، شبیه همان چمدانی که بود سرگئی خریده بود. - حالا چه کنیم؟ این چمدان مال ما نیست! کشیش نمی توانست به چیزی جز بقچه ی کتاب قدیمی اش فکر کند؛ به گنج گرانبهایی که امانت عیسی مسیح بود. پس باید فشار خونش بالا می رفت. زیر پوستش مور مور می کرد و رنگ چهره اش می پرید و همان جا کنار چمدان ولو میشد روی زمین. اما کشیش سرش پایین بود و به سر مجسمه ی مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود، نگاه می کرد. کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد: - حواست کجاست؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده برگرداند. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت1⃣1⃣2⃣ کشیش نگاهش به ایرینا بود و حواسش جای دیگری سیر می کرد. ایرینا هر چه نگاهش کرد، حرفی از او نشنید. در حالی که به طرف اتاق خواب می رفت گفت: تا صبح همان جا بنشین! به درک که چمدان گم شد. بعد در اتاق را محکم پشت سرش بست. کشیش چون شبحی ساکت و بی حرکت، کنار چمدان نشسته بود، با قامتی خمیده و سری فرو افتاده و چشم هایی فرو بسته. خواب بود یا بیدار؟ مرده بود یا زنده؟ وقتی صدایی شنید، به خود آمد. انگار کسی او را به نام می خواند پدر ایوانف! وقتی برای بار دوم صدا را شنید، به سختی سرش را بلند کرد. چشم هایش را گشود. مردی جوان با ردایی سفید و محاسنی بلند، مقابلش ایستاده بود. مرد، چشم هایی درشت و مردمکی سیاه داشت. کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد. غریبه نمی نمود، انگار او را بارها دیده بود. جوان بقچه ای را که توی دست هایش بود، بالا آورد. کشیش که چشمش به بقچه خورد، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد. با دیدن بقچه ی کتاب قدیمی اش در دست جوان، گویی همه ی خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست. فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است، اما چرا بدون چمدان؟ خواست همین سؤال را از او بپرسد، حرفی بزند و حداقل تشکری کند که چنین کتاب با ارزشی را به او بازگردانده است. اما هر چه کرد صدایی از حلقومش بیرون نیامد. لبهایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می کرد. صدای جوان، نرم و سبک به گوش رسید. انگار این صدا از راه بسیار دوری می آمد: - پدر ایوانف تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی. آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است. چراغی در وجودت فروزان گشته، که روشناییش چراغ راه و گرمایش ذخیره آخرتت خواهد شد. بدان پدر ایوانف که ما به یاد مؤمنان خود هستیم و آن ها را فراموش نمی کنیم؛ به ویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابیطالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند. ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است. حال بیا و پیامبر خود عیسی مسیح را بدرقه کن! کشیش گنگ و گیج بود، نمی دانست خواب است یا بیدار. به سختی قدمی جلو برداشت. جوان به جای این که به طرف در خروجی برود، به سوی دیواری رفت که تابلویی قدیمی عیسی مسیح روی آن نصب شده بود. 📚📚 @Heiyat_Majazi کشیش دیگر نای حرکت نداشت، ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد، به هاله ای سفید که به طرف رفت و در آن محو گردید. کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم هایش را باز کرد: - خدا مرگم را بدهد! از دیشب تا حالا این جا خوابیده ای؟ بلند شو که باید برویم فرودگاه. شاید بشود چمدانمان را پیدا کنیم. بلند شو دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه ات را آماده کنم. کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت: لازم نیست برویم فرودگاه. کارهای مهمتری هست که باید انجام بدهم. 😊 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
💌🍃 🍃 سلااااام علیڪم 😁🖐 حال شما چطـــوره احوال شما چطــوره خیلے بے ذوقـــید ڪه درباره رمان نظــر ندادید ،قهرم باتون☹️ نه خب تو هییت مجازے قهر کردن نداریــم🙊 یه خبــر خــووووب دارم براتون نگــم براتــون قراره از امشب رمان یا نه میشه گفت داستان بارگذارے ڪنیم واما رونمــایے میڪنم از داستان فوق العاده قشنگمـــون 😍 ذوق نڪنیــد زیاد براتون بــده هرشب راس ساعت ۲۱:۰۰این داستان ازهمین ڪانال دایرکتے هارو دنبال ڪنید همراه ما باشیـــد😁 🍃 @heiyat_majazi 💌🍃