هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_ششم نه دورت بگردم مادر
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_
سرم همینطور پایین بود و حوصله نداشتم زیاد... خیلی با صدای آرومی گفتم بله درسته.
- خب الان دیگه برداشته شده. ولی دورا دور مراقبت میشه ازت. فقط باید خونه ی خودتو عوض کنی!
گفتم:
- جناب حق پرست! من توی خونه ای که هستم ده ماه قبل اومدم. بذارید حداقل یکسال بشه لطفاً !!
- نمیشه! فوراً تخلیه کن! میری به جایی که ما میگیم!
- باحالت کنایه گفتم: چشم! » الان برم پی کارم؟!! «
- میتونید برید!
بدون خداحافظی، صاف رفتم دفتر حاج کاظم. مسئول دفترش منو دید گفت با حاجی کاری داری اگه، هماهنگ کنم؟ چون حالش زیاد
مساعد نیست.
بدون اینکه به حرفش توجه کنم رفتم نزدیک میزش و دستمو رسوندم به دکمه ای که در اتاق حاجیو میزد باز میشد، یه دونه محکم زدم
روش و در باز شد رفتم داخل. مسئول دفتر حاج کاظم گفت آقای عاکف خان چه وضعشه؟! حیطه بندی سرت نمیشه؟!
+ ببین پسر خوب! من سگ بشم، وزیر و وکیل نمیکنم. پس برو اونور! میدونم کارم اشتباهه ولی درک کن! خودتم خیلی خوب میدونی
توی چه وضعی هستم. خودتم خیلی خوب میدونی دیشب من و ناموسم تا آخرین خط ترور رفتیم. ها؟؟ پس شیر فهم شدی احتمالا تا
حالا؟!!
حاجی دید توپم پره به مسئول دفترش اشاره زد چیزی نگه و بره.
رفتم نزدیک میز حاج کاظم ایستادم بدون سلام علیک گفتم:
+ حاجی این چه وضعشه؟
- بشین عاکف! صداتم بیار پایین!
نشستمو تا خواستم ادامه بدم، گفت: هیچچی نگو!
شروع کرد سرحرفو باز کرد:
- فکر نمیکردم اینطور بخوای به هم بریزی سر یه خونه عوض کردن. میفهمی که؟؟ نظر تشکیلات اینه که به صالح تو و همسرت نیست.
و برای همین باید خونه ت تخلیه بشه. مکان زندگیت لو رفته. البته اآلان دیگه خطری تهدیدت نمیکنه. ولی خب، به خاطر اینکه فضارو
صد در صد مثبت و سفید کنیم، باید آخرین مرحله رو انجام بدی. اونم اینکه بری یه خونه ی جدید. بعدشم مگه تو میخوای اسباب
کِشی کنی که عین این زنا همش قر میزنی؟؟ زنگ میزنیم دفتر خدماتی بیان ببرن. بچه های اداره هم از دور کنترل میکنند. والسلام!
- حاجی جان مگه من بحثم روی اسباب کشیه؟ میگم تحمل این وضعیت سخته. اومد چهار روز دیگه هم همین اتفاقات پیش اومد. باز
باید خونه عوض کنم؟؟
- بله باید عوض کنی! چون دستورتشکیلاته. تو چرا جدیداً انقدرنفهم شدی؟ چرا داری همش اذیتم میکنی!میدونم تحت فشاری. میدونم
مشکلاتت زیاده ولی تو هم مارو درک کن! ما نگران جون نیروهامون هستیم. اونم نیروهای زُبده ای مثل تو. تشکیلات رسماً دستور داده
به بعضی از نیروهاش که حتی توی مأموریت ها از فلان سرعت، بیشتر نرن. ما نمیخواییم نیروهامونو سر مسائل کوچیک از دست بدیم.
این یعنی خسارت. همین دیروز من جلسه بودم، از تهران رفتم کردستان، به نیروهای اونجا بعده جلسه گفتم و خواهش کردم آقایون
خواهشاً بر میگردید به حوزه های استحفاظی خودتون، توی جاده ها رعایت کنید. با تصادفاتو نمیدونم فلان کوفت و زهرمار خودتونو از
بین نبرید. ما تا این حد روی نیروهامون حساسیم. اونوقت تو رو ترور دارن میکنند حساس نباشیم؟؟ تو چت شده این چند وقت؟؟
موندم چی بگم. فقط گفتم:
+ حالا کجا باید برم؟
- نزدیک خونه ی مادرت. خوبه؟
+ هوفففففففف نمیدونم. کله م کار نمیکنه دیگه!
- خونه تو خودم انتخاب کردم.
+ خوبه دیگه! اهل خونه هم آدم نیستند!
- پسرم! تو و فاطمه برام مهمید که دارم خودمو برای امنیتتون به آب و آتیش میزنم.
+ باشه ممنونم. آدرسو بدید فاطمه رو ببرم ببینه!
آدرسو گرفتم و اومدم بیرون. یهویی چشمم افتاد به دوتا خانمایی که محافظ فاطمه بودند. گفتم شما چرا اینجایید؟ یهویی یاد حرف حاج
کاظم افتادم که گفت وضعیت مثبته، یعنی دیگه خطری تهدیدتون نمیکنه. فقط مراقبت های از دور هر موقع صالح باشه، صورت میگیره.
سرمو انداختم پایین و با شرمندگی تشکر کردم. گفتم: ببخشید یه لحظه حواسم نبود وضعیت مثبت اعلام شده.
اومدم توی حیاط و ماشین شخصیمو سوار شدم برم دنبال فاطمه. گوشیمو گرفتم و پیچیدم توی خیابون. به فاطمه زنگ زدم. چند تا بوق
خورد جواب نداد نگران شدم. زنگ زدم خونه دیدم چند تا بوق خورد جواب داد.
+ الو خانم سلام. چرا موبایلتو جواب نمیدی؟؟ نگرانت شدم.
- سلام عزیزم. گوشیم توی کیف بود. روی سایلنت بود از دیشب تا حالا
+خوبی الان؟؟ آماده شو 01 دقیقه ی دیگه بیا دم در. میخوام بریم جایی.
- کجا؟
بدون اینکه به سوالش جواب بدم گفتم:
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_پنجاه_چهارم سيد با اين شرط كه هادي، فقط حماسه ي رزمندگان
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_ پنجاه_پنجم
همه از او تعريف مي كردند. هر كس به نوعي او را الگوي خودش قرار داده بود.
نماز شب ها و عبادت هاي هادي حال و هواي جبهه هاي نبرد رزمندگان ايران با صداميان بعثي را براي بقيه ي رزمندگان تداعي مي كرد.
هادي دوباره راهي مناطق عملياتي شد. ديگر او را كمتر مي ديدم.
چند بار هم تماس گرفتم كه جواب نداد.
مدتي گذشت و من با چند تن از دوستان براي زيارت راهي ايران و شهر قم شديم.
يادم هست توي قم بودم كه يكي از دوستانم گفت:
خبر داري رفيقت، همون هادي كه با ما مي آمد كربلا شهيد شده
گفتم: چي ميگي؟ سريع رفتم سراغ اينترنت.
بعد از كمي جست وجو متوجه شدم كه هادي به آنچه لایقش بود رسيد.
🗣راوی محمدحسین طاهری(دوست شهید)
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_ پنجاه_پنجم همه از او تعريف مي كردند. هر كس به نوعي او ر
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_ پنجاه_ ششم
ايام حضور هادي در نجف به چند دوره تقسيم مي شود.
حالات و احوال او در اين سه سال حضور او بسيار متفاوت است.
زماني تلاش داشت تا يك كار در كنار تحصيل پيدا كند و درآمد داشته باشد.
كار برايش مهيا شد، بعد از مدتي كار ثابت با حقوق مشخص را رها كرد و به دنبال انجام كار براي مردم و به نيت رضاي پروردگار بود.
هادي كم كم به حضور در نجف و زندگي در كنار اميرالمؤمنين علي بسيار وابسته شد.
وقتي به ايران بر مي گشت،نمي توانست تهران را تحمل كند. انگار گمگشته اي داشت كه مي خواست سريع به او برسد.
ديگر در تهران مثل يك غريبه بود. حتي حضور در مسجد و بين بچه ها و رفقاي قديمي او را سير نمي كرد.
اين وابستگي را وقتي بيشتر حس كردم كه مي گفت: حتي وقتي به كربلامي روم و از حضور در آنجا لذت مي برم، دلم براي نجف تنگ مي شود.
مي خواهم زودتر به كنار مولااميرالمؤمنين برگردم.
اين را از مطالعاتي كه داشت مي توانستم بفهمم.
هادي در ابتدا براي خواندن كتاب هاي اخلاقي به سراغ آثار مقدماتي رفت.
آداب الطالب آقاي مجتهدي را مي خواند و...
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼