° #نھج_علے(ع)☀️📖 [12] °
🍃🌸🍃🌸🍃
#پیشگویی_حضرت_علی(ع)#از_حوادث_آینده
✅ در پیشگویی(حضرت علی ع) از حوادث آینده
#قسمت_آخر
✍️#اسلام را همچون #پوستینِ_وارونه پوشند.
🍂 به وقت برپا شدن #بیرق_🇪🇺گمراهى #باطل✡در محلّ خود
جاى گرفته،
🍂 #جهالت بر مرکبهایش 🐎🐫سوار گشته،
🍂 و گروه #ستمگر_بزرگ و فراوان گردد
🍂 #دعوت_کننده به #حق کم شود
🍂 و روزگار همچون وحشى🐉 گزنده حمله نماید .
🍂 شتر 🐫#باطل پس از سکوت عربده کشد و قوّت گیرد.
🍂#مردم بر #معصیت پیمان برادرى بندند😑
🍂 بر #دین از هم دورى نمایند .😠
🍂بر #دروغ با یکدیگر دوست شوند، و بر راستى با هم دشمنى ورزند. 😤
🍂در این وقت⏳ #فرزند 👦باعث #خشم_پدر، 😡و #باران 🌧عامل حرارت 🔥گردد .
🍂 مردم پست 😏فراوان، و خوبان😇 کمیاب شوند. 😔
🍂 مردم (توانمند) آن روزگار همچون #گرگ، و #حاکمانشان👑_درنده، 🐅و #میانه_حالشان #طعمه،🐇 و #نیازمندانشان_مرده ⚰خواهند بود😞
🍂 راستى ناپدید شود، و دروغ فراوان گردد، مردم به زبان 👅اظهار دوستى، و به دل💘💔 دشمنى کنند، ☹️
🍂 فسق عامل نسبت، و عفّت
باعث شگفتى شود، 😱
🍂 و #اسلام☀️ را همچون #پوستینِ_وارونه پوشند.
📚بخشی از خطبه 107 نهج البلاغه
باعلے تاخــ💚ـدا؛
پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😍👇
|•✍•| @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_هفتادویکم یه روز بهش گفتم:
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_آخر
دوستان همین الآن دارم مینویسم چشام پر اشکه. شما خیلی چیزارو نمیدونید. ای کاش هیچ وقت ندونید. هیچ وقت نفهمید بعضی چیزار. بخدا خیلی چیزارو آدم نمیدونه راحتتر زندگی میکنه. بگذریم. ناراحتتون نکنم.
متی داشت بخاطر ضربه ای که بهش زدم و انگشتم و روی خِرخِرَش که گذاشتم به سختی نفس میکشید. رفتم بالای سرش. گفتم ادامه پروژتون و میگی یا همینجوری داری خفه میشی ببرمت بسوزونمت. با چشماش التماس میکرد و گفت میگم.
به عاصف گفتم دستگاه رو بیارید بهش تنفس بدید میخواد حرف بزنه. صدای اذان بلنده شده بود از مسجد اون خیابون. یه استغفار کردم و دلمم یه کم برای دشمنی که توی چنگم بود سوخت. بلند شدم رفتم تجدید وضو کردم و نماز رو پایین با بچه ها خوندم. دیگه نفهمیدم من اومدم پایین چطور شد. زنده موند یا نموند یا هنوز داشتن بهش تنفس میدادن.
بعد از نماز رفتم طبقه بالا توی اتاق بازجویی دیدم بی حال روی صندلی نشسته. عاصف هم خوب انگلیسی مثل خودم بلد بود و داشت باهاش حرف میزد. گفتم عاصف ممنونم برو بیرون.
گفت:
_عاکف جان.....
+لطفا بیرون برید کارم و تموم کنم.
نشستم روبروش. به انگلیسی بهش گفتم ببین، یکبار دیگه بهت فرصت میدم. حرفات و کامل بزن. بگو همه چیزو، خودت و خلاص کن.
خیلی چیزارو گفت و ما فهمیدیم اینا پروژه بلند مدت دارن. توی اظهاراتش اسم بعضی نفوذی هاشون توی سازمان انرژی اتمی رو هم بهمون داد.
گفت:
_استیو لوگانو بعد از آخرین دیدارمون که قرار شد بعدش من بیام ایران پرسش نامه هایی رو به زبان انگلیسی و فارسی بهم داد و گفت حتما باید این پرسشنامه هارو ببرید ایران و سوژه هامون پر کنند و بعدش براش ارسال کنم.
+تو تنهایی با استیو لوگانو کار میکردی؟؟
_اواخر من و به یکی دیگه هم معرفی کرد.
+کی بود؟
_یه افسر اطلاعاتی بود به اسم هِنری که افسر اطلاعاتی اسراییلی بود و توی آمریکا بود . هنری متمرکز بر روی پروژه های هسته ای ایران بود، استیو لوگانو من و به اون معرفی کرد. منم قرار بود اطلاعات و بهش بدم.
+چرا یه هویی تغییر کرد سر شبکتون.؟
_تصمیم سازمانی سرویس آمریکایی بود.
در ادامه به یه چیز مهمی هم متی والوک اشاره کردو گفت:
_رفتار هِنری با استیو لوگانو خیلی فرق میکرد. رفتار و حرفهای هِنری آشکارا نشون میداد که اون به دنبال حذف فیزیکی دانشمندان صنعتی و هسته ای و نظامی ایران هست و یا حداقل میخواد موقعیت اجتماعی و شغلی اونهارو با مسائل جنسی به خطر بندازه. میخواست اونارو بکشونه خارج از ایران و در اختیارشون پول و زن های جاسوس و یا فاحشه قرار بده و ازشون فیلم بگیره و اونارو بهونه کنه و ازشون اطلاعات نظامی و هسته ای کشور و بگیره. اون علنا میگفت میخوایم دانشمندان ایران رو ترور کنیم......!!!!!!
بازجویی های دیگه ای هم صورت گرفت که مطالبش رو بنده نمیتونم منتشر کنم. و این شد پروژه ای که دشمن در صدد ضربه زدن بود از طریق نفوذ در مراکز علمی و هسته ای ما.
و این مستند داستانی امنیتی ادامه دارد.... منتظر پروزه های بعدی در ماه های آینده باشید
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجاه_و_چهار و اين... پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود. تلفن رو قطع
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_آخر
مراسم سادهاي که ماه عسلش سفر 04روزه مشهد و يک هفته اي جنوب بود. هيچ وقت به کسي نگفته بودم؛ اما هميشه دلم مي خواست با مردي ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه. توي فکه تازه فهميدم چقدر زيبا داشت نديده رنگ پدرم رو به خودش مي گرفت
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_پنجاه_و_یکم😍🍃 دلم میخواست منوچهر زودتر به خاك برسه .. فکر خ
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اینڪ_شوڪران¹ ↯
#قسمت_آخر😍🍃
بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو.
گلا رو زدم کنار و خوابیدم روي قبرش.
همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همون جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاك. سنگ قبر رو که انداختن، دیگه فاصله رو حس کردم....
《رفت کنار پنجره.... عکس منوچهر را روي حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بود اما حالا نه....
گفت: "یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...."
گریه امانش نداد....
دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توي گلوش. دوید بالاي پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد، آنقدر که سبک شد ....》
تا چهلم نمی فهمیدم چی به سرم اومده. انگار توي خلأ بودم. نه کسی رو میدیدم، نه چیزی میشنیدم...
روزاي سخت تر بعد از اون بود.
نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد..
یه شب بالاي پشت بوم نشستم و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم یه کبوتر سفید اومد وکنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم: "منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این
کبوتر و می فرستی؟ "
اومدم پایین. تا چند روز نمیتونستم بالا برم. کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت. علی آوردش پایین. هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم...
میاد پیشمون. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه. بوي تنش میپیچه توي خونه. بچه ها هم حس میکنن. سلام میکنه و می شنویم. میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه....
اونجا تنهاست و من این جا. تا منوچهر بود،ته غم رو ندیده بودم. حالا شادی رو نمیفهمم....
این همه چیز توی دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیري براي دلتنگی نیست....
•
•
پــایـان☺️♥
•
•
🖊:نقل از همسر شهید
منوچهر مدق
#مذهبےهاعاشقترنـد😌🖐
⛔️⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...⛔️
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_شصت_و_هفتم مصطفی آهسته وارد اتاق شد. سلام کرد. مامان با چ
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_آخر
خبر، تلخ بود.
رهبر بعد از شنیدن جزئیات فاجعه، پیامی برای مردم صادر کرد.
به مصیبت دیدگان تسلیت گفت.
به مسئولان دستور داد به شناسایی جان باختگان و معالجه مجروحان و خبر رسانی سریع ادامه بدهند.
آقا ، دولت سعودی را موظف دانست که مسئولیت خودش را در این حادثه بپذیرد.
در کشور سه روز عزای عمومی اعلام شد.
وقتی طلبه ها بعد از سه روز تعطیلی آمدند تا آقا درس خارج را شروع کند، هنوز سنگینی غم در چهره استاد پیدا بود.
بسم الله که گفت، حرف هایش رفت همان سمت که دلش مشغول بود :
هرسال در موسم حج، مثل این روز هایی که اعمال و مناسک حج تموم شده، کشور در یک شادی عمومی قرار داره. حاجی ها بر می گردند. خانواده ها خوشحالند ...
امسال این اوقات شادی، تبدیل شده به اوقات غم ...
⇜ انسان نمی تونه خودش رو لحظه ای از این غم فارغ بدونه ...
هزار کشته از کشور های مختلف اسلامی! شوخیه؟!
از کشور ماهم خدا می دونه چند صد کشته!
حالا مفقودین معلوم نیست کجا هستند ...
سعودی ها باید بپذیرند مسئولیتشون رو ...
این قضیه فراموش نخواهد شد ...
#پایان
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼