هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_نهم حدود بیست و پنج
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
#قسمت_سی_ام
گفتم: نه ممنونم. باید برم.
به حسین پیام دادم گفتم میریم کهف الشهدا بعدشم میریم فلان جا که غذا بخوریم.
خلاصه به هر نحوی بود خداحافظی کردیم از مادرخانم و پدرخانمم اومدم توی ماشین منتظر فاطمه شدم.
اومد سوار که شد دیدم یه خرده بهم ریخته هست. گفتم:
+چیه عزیزم، ناراحتی چرا؟
_هیچ چی .کجا میخوایم بریم حالا؟
+با این ریخت و قیافه که جایی نمیریم. باید لبخند بزنی.
_خب می موندیم خونه بابام اینا دیگه. بنده های خدا کلی اصرار کردند. تو هم که همیشه در میری.
+خانمم، عسلم، دلبند من، دلبر من. چشم. دفعه بعد قول میدم بمونیم. حالا اخمات و وا کن. یه لبخند بزن.
_امان از دست تو محسن. یعنی استاد پیچوندن هستی. یعنی استاد عوض کردن حال من هستی.
+مخلصتم دختر حاج رضا.
حرکت کردیم. توی مسیر یادم اومد فاطمه بهم صبح گفت مادرت کار داره باهات بهش زنگ بزن. گفتم الان فاطمه هم بفهمه شاکی میشه که چرا هنوز زنگ نزدم. خلاصه گفتیم خدایا پناه برخودت. آخه فاطمه خیلی رابطش با مادرم عمیق بود. رابطش با مادرم عین رابطه مادر دختر بود. نه مادرشوهر و عروس های معمول.
زنگ زدم به مادرم.
+یا الله، سلام علیکم سردار.
به احترامش موقع رانندگی یه کم از صندلی فاصله گرفتم و نیم خیز شدم. میدونستم نمیبینه این صحنه رو ولی خدای من میدید که دارم به مادرم احترام میکنم. اگر پشت فرمون نبودم طبق معمول موقع حرف زدن باهاش، بلند می شدم.
ادامه دادم:
+چطوری مادر مهربونم. خوبی جونم فدات.؟ صبح کارم داشتی؟
فاطمه یکی زد به بازوم و گفت یعنی دارم برات.
_نه پسرم کار خاصی نبود. خواستم بگم برای سالگرد پدر شهیدت بشینیم ببینیم چیکار میخوایم کنیم.
+مادر تا سالگرد حاجی خیلی مونده.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_بیست_و_نهم دوست نداشت بچه ها دیر به کلاس برسند و نکات گفت
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشهدا
#قسمت_سی_ام
بعضی از بچه ها از شهر های
دور به عشق درس قرآن محسن می آمدند مشهد.
نمونه اش حسن بود.
بعد از آشنایی با محسن و مصطفی،
پنجشنبه جمعه ها از بجنورد می آمد مشهد برای شرکت در جلسات.
سخت بود.
مدتی که گذشت دید نتیجه تلاش هایش چنگی
به دل نمی زند.
یکهو فشار راه و کار و زندگی اش
آوار شد روی سرش.
به محسن گفت :
من خجالت می کشم!
شما اینقدر زحمت می کشی،
ولی چون وقت تمرین ندارم،
نتیجه مطلوبی هم برات ندارم.
محسن حسابی با حسن حرف زد. گفت :
عجله نکن! یک قاری قرآن سال ها باید زحمت بکشه.
می دونی قاریان مصری چقدر زحمت کشیدند؟
یک شبه جلو نرفتند که. مشکلات داشتن.
بعد از مشکلات خودش گفت.
از گردنه هایی که رد کرده بود.
همین پشت گرمی ها باعث شد که حسن خسته نشود.
آخر، انتقالی اش را از زادگاهش بجنورد گرفت
و آمد ساکن مشهد شد.
می خواست کنار مصطفی
و محسن تخصص قرآنی اش را کامل کند..
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_بیست_نهم آن خانم همانطور که به تصویر شهید نگاه میکرد اشک
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#نامرمان
#قسمت_سی_ام
اين سخنان را از خيلي ها شنيدم.اينکه هادي ويژگي هاي خاصي داشت. هميشه دائم الوضو بود.
مداحي مي کرد. اکثر اوقات ذکر سينه زني هيئت را مي گفت.
اهل ذکر بود. گاهي به شوخي مي گفت: من دو هزار تا يا حسين حفظ هستم.
يا مي گفت: امروز هزار بار ذکر يا حسين گفتم، عاشق امام حسين و گريه براي ايشان بود.
واقعاً براي ارباب با سوز اشک مي ريخت.
اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسي از او تعريف مي کرد، خيلي بدش مي آمد.
وقتي که شخصي از زحمات او تشکر مي کرد، مي گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد
يعني ما کاري نکرده ايم. همه کاره خداست و همه ي کارها براي خداست.
حال و هوا و خواسته هايش مثل جوانان هم سن سالش نبود.دغدغه مندتر و جهادي تر از ديگر جوانان بود.
انرژي اش را وقف بسيج و کار فرهنگي و هيئت کرده بود. در آخر راهي جز طلبگي در نجف پاسخگوي غوغاي درونش نشد.
من شنيدم که دوستانش مي گفتند:هادي اين سالهاي آخر وقتي ايران مي آمد
بارها روي صورتش چفيه مي انداخت و مي گفت: اگر به نامحرم نگاه کنيم راه شهادت بسته مي شود.
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_بیست_ونهم 🍃 ــ ساعت چند
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سی_ام 🍃
دل دردهای گاه و بی گاهم همه را نگران کرده بود. پزشک معالجم نگران بود و همچنان استراحت مطلق و یک سری آمپول تقویتی تجویز می کرد. هنوز اول راه بودم و نمی توانستند هیچ کاری برای جنین بکنند. از محیط منزل خسته شده بودم. صالح که نبود. سلما و زهرا بانو هم علاوه بر گرفتاری های خودشان باید مراقب من هم باشند. سعی می کردم زیاد برایشان زحمت نداشته باشم. پدر جون هر روز برایم لواشک می خرید و دور از چشم سلما به من می داد. می گفت "این بچه که جیره بندی حالیش نیست. بخور اما جلدشو بنداز یه جایی که کسی نفهمه" گاهی با این شیطنت حال و هوایم عوض می شد. هنوز دو هفته از رفتن صالح نگذشته بود. حالم بد بود. درد داشتم و علائم بدی که برای همه نگران کننده بود، آزارم می داد. سه روز بود که صالح تماس نگرفته بود. تنها بودم و منتظر زهرا بانو. گفته بود کلاس قرآنش که تمام شود می آید. سلماهم درگیر کارهای پایگاه بود. دید و بازدید ها تمام شده بود و سیزده بدر بدون صالح را توی حیاط سپری کرده بودیم. بخاطر من، بقیه هم پاسوزم شده بودند. سعی کردند خوش بگذرد اما وقتی صالح نبود، وقتیکه هر لحظه از نگرانی دستم را به حلقه ی آویزان گردنم می بردم و آیة الکرسی می خواندم و انگار دلم را به مشتم می گرفتم چطور خوش می گذشت؟ تلویزیون اتاق را روشن کردم. اگر سلما بود نمی گذاشت شبکه ها را بگردم اما حالا که تنهابودم استفاده کردم.
شبکه ی خبر...
" درگیری های اطراف حلب، نیروهای سوری را تحت فشار قرار داده و رزمندگان در شرایط سختی قرار دارند. به گزارش خبرنگاران ما در سوریه، تجهیز شدن گروه های تکفیری داعش از طریق کشورهای پشتیبان، عامل شدت حملات داعش به نوار غربی حلب می باشد"
انگشر را توی مشتم فشردم و شبکه را عوض کردم. سرم سنگین شده بود و دهانم تلخ... "خدایا... صالح من کجاست؟"
اشکم سرازیر شد و نوار باریک پایین صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد. "به اطلاع شهروندان عزیز می رسانیم فردا ساعت 9صبح مسیر اصلی آرامستان شهر، تشیع شهدای مدافع حرم می باشد.
دیگر بقیه را نفهمیدم...
"شهید؟! چطور نفهمیدم...؟! خدایا خودت رحم کن"
سلما که بازگشت دلم تاب نیاورد.
ــ سلما... شهید آوردن؟
توی خودش رفت و گفت:
ــ شهید؟ از کجا؟!
ــ خودتو به اون راه نزن. تو حتما در جریانی. مگه به پایگاه اعلام نکردن؟ فردا تشیعه...
ــ می دونم. تا حالا داشتم بچه ها رو سروسامون می دادم برای فردا. کلی دربه دری کشیدم تا اتوبوس گیر آوردم. همه ی پایگاها آماده هستن. اتوبوسای خط واحد هم برای عموم مردم گذاشتن، به پایگاها نمیدن.
ــ منم میام. فردا منم ببر
کلافه لبه ی تخت نشست و دستم را گرفت.
ــ فدای تو بشم... کجا می خوای بیای؟ بعدا مراسم رو از تلویزیون ببین. اصلا بگو ببینم... چرا شبکه خبر نگاه کردی؟
ــ نگاه کردم اما اطلاعیه ی تشیع رو از یه شبکه دیگه دیدم. زیر نویس کرده بودن. سلما... صالح چرا زنگ نزد؟
ــ نگران نباش مهدیه.
ــ اخبار می گفت تو حلب درگیری بالا گرفته
ــ خب از کجا می دونی صالح حلبه؟
ــ هرجا باشه درگیریه. جنگه، نقل و نبات که پخش نمی کنن. کار یه گلوله س...
جلوی دهانم را گرفتم و حلقه را توی مشتم فشردم. حس خفگی می کردم. سلما پنجره را باز کرد و با عصبانیت گفت:
ــ چرا اینقدر خودتو زجر میدی؟ رحمت به خودت نمیاد به این بچه رحم کن. توکلت کجا رفته؟
گریه ام گرفته بود. نه از عصبانیت سلما و نه از حال خودم... از نگرانی بالاگرفتن درگیری ها و فکرهای آشفته ای که به ذهنم سرازیر می شد. با همان حالت گریه و نفس های بریده بریده گفتم:
ــ میگن تجهیز شدن اون بی همه چیزا... تجهیز شدن برا مردم بدبخت و بی پناه. برای سربازای سوریه و رزمنده های ما...
ــ نگران نباش... نیروهای ماهم بی تجهیزات نیستن. تو که بهتر باید بدونی. توکل کن و نذار شیطون ذهنتو پر از نا امیدی کنه. امیدت به خدا باشه.
نفسم قطع می شد و بند دلم پاره. سلما کمی شانه هایم را ماساژ داد و با کتابی که می خواندم مرا باد می زد. زیر لب زمزمه می کردم
"اَلٰا بِذِکْرِاللّٰهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوَبْ"
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi