eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_هفدهم + باشه. پس یه چند دق
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] من که دارم الان اینو تایپ میکنم دلم داره برای امام رضا ترک می خوره! دلم میخواد ببارم! حدود یک ساعت با امام رضا حرف زدم. از مسئولین بی کفایت گله کردم پیشش. از اینکه چرا شهید نمیشم توی جوونی و به دوستان شهیدم و پدر شهیدم منو نمیرسونه و... بگذریم! ساعت، نزدیک 43:11 دقیقه بود. باید خودمو میرسوندم به پنجره ی فولاد نباید تأخیر میکردم. اصلا نفهمیدم محافظای من کجا هستند و چیکارمیکنند. یه لحظه سمت راستمو دیدم، متوجه شدم طفلی یکیشون ده متری من ایستاده. یه لبخندی زدم و فاصله گرفتم. رفتم و به فاطمه رسیدم.دیگه محافظا فاصله شونو حفظ میکردند. یکی 11 متری من بود و یکی هم از 211 متری اوضاع رو چک میکرد. زیاد توی بازار نموندیم و رفتیم هتل. خلاصه ده روز موندیم مشهد و یه دل سیر زیارت و گردش توی مشهد و موزه ی حرم و... کلی عشق بازی کردیم با امام رضا! بقیه ی مرخصیم از24 روز که چهار روزش مونده بود رو مشغول به مطالعه و رسیدن خدمت علماء و بعضی مراجع و خانواده ی شهدا و سر زدن به مادرم و خواهر برادرام و اقوام و خانواده همسرجان و پیگیری مسائل روز بودم. مرخصیم تموم شد. 2393/8/11 شنبه اولین روز کاری. رفتم اداره. مستقیم رفتم دفترم. یه خرده هم دیر رفته بودم اداره. تماس گرفتم با حق پرست )معاونت خارجی( + سالم حاج آقا، روی پرونده ای که فرموده بودید بچه ها کار کردند؟ - سالم. بله ولی پرونده رفته در اختیار مسئول ضدجاسوسی. چون مارماهی اومده توی تور! + خب من الان تکلیفم چیه؟ - شما رو برای جلسه ی مشترک معاونت ما، با واحد ضد جاسوسی خبرتون میکنم. خداحافظی کردیم و چند دقیقه بعدش، شخصاً خودش تماس گرفت و گفت: ساعت 33:9 دقیقه باش اتاقم! خیلی روی وقت حساس بودم. اینم از من بدتر. حالا ساعت چند بود؟ 31:9 باید سه دقیقه ای خودمو از طبقه ی هشت میرسوندم طبقه ی 23. بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_هفدهم به آقای کاظمی معاون حفاظت و امن
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] وقتی گفت اختیارات فروانی داره، انگار آب سرد ریختن روی من. یعنی دقیقا جایی که حساسیت بالا داشت و مربوط به قسمت مهم و سری می شد. ما میدونستیم اون در این بخش هست اما فکرش و نمیکردیم که از وضعیت عادی به وضعیت خاصی رسیده باشه و این مسئولیت مهم و عهده دار باشه. با این حرف کاظمی سکوت کردم. عاصف به کاظمی گفت: « یعنی جایی که دقیقا شهید مصطفی احمدی روشن بوده و مربوط به بخش تحریم های هسته ای کشور میشه. » به کاظمی گفتم: +همکارمون آقا عاصف دقیق گفتن، درسته؟ _بله. درست گفتن. سرم و انداختم پایین تاملی کردم، مجددا به کاظمی نگاه کردم گفتم: +آقای کاظمی، طبیعتا میزان دسترسی دکتر عزتی به مسائل سری، باید بسیار بالا باشه. _دقیقا همینطوره. مجددا چندلحظه ای سکوت کردم، به فکر فرو رفتم... خیلی عجیب بود برام. حالا شما هم بعدا دلیلش و میفهمید... به معاون امنیت گفتم: +بچه های ما دیشب بررسی کردن، وَ دقیقا همین چیزی که شما فرمودید بود. یعنی آماری که سیستم درمورد عزتی به ما داد، همینی بود که شما دادید وَ درسته، ایشون در قسمت بازرگانی هست. _خب. +اما موردی که الان حائز اهمیت هست، در طول مسیر هم که با همکارم داشتیم می اومدیم اینجا، همکاران بنده از اداره (.....) این کِیس و بررسی کردند، وَ طبق خبر دقیقی که اون نهاد به واحد ما داده، ظاهرا آقای عزتی سه تا سفر به خارج از کشور داشته که خب ما تا اینجاش و خودمون از قبل میدونستیم. _بله. درسته.. یک سفر به پاریس. عاصف گفت: « یک سفر هم به دبی » من هم ادامه دادم گفتم: +یک سفر هم به کشور اتریش. کاظمی معاون امنیت گفت: _بله درسته. +حالا سوال اینجاست که آقای دکتر افشین عزتی در سفرهای کاری که همین سازمان شما به ایشون محول کرده، در ماموریت به کشور اتریش سه روز اضافه تر مونده !! علیرغم اینکه ماموریتش تموم شده بود. چیزای دیگه ای هم هست که نمیتونم فعلا بهتون بگم. _بله، منم در پروندشون امروز داشتم بررسی میکردم چنین چیزی رو دیدم. اعصابم به هم ریخت.. با عصبانیت گفتم: +جناب کاظمی، شما قبل از ورود این شخص به قسمت بازرگانی سازمان که قسمت خیلی حساسی هم هست، در این واحد یعنی معاونت امنیت سازمان اتمی منصوب شده بودید.. درسته؟ _بله ولی معنای عصبانیت شمارو نمیفهمم. بلند شدم از روی صندلی، گفتم: +آقای محترم، ببخشید اینطور حرف میزنم. اما از این معاونت شما یک گزارش مبنی بر اینکه این آدم سه روز در اتریش اضافه مونده نه تنها به معاونت ما، بلکه به کل اداره و سازمان ما هم ارسال نشده. این خبری هم که به دست ما رسیده، برادران اداره (.....) خودشون فهمیدن. خب چرا؟؟؟ _چون که... سکوت کردو از ادامه کلام منصرف شد.. بهش گفتم: +چون که چی؟؟ جواب بده جناب آقای کاظمی معاونت حفاظت و امنیت سازمان انرژی اتمی. منتظرم! _چون که کوتاهی کردیم. +آها. که اینطور.پس کوتاهی کردید؟ آقای کاظمی میفهمید چی دارید میگید؟ این اسمش کوتاهی نیست، این اسمش غفلت هست. این اسمش میتونه کم کاری باشه. مسائل امنیتی شوخی بردار نیست. جناب! دارم بهتون هشدار میدم، قطعا با این کوتاهی شما وَ عواملتون برخورد خواهد شد. _آقای سلیمانی بفرمایید من چیکار کنم؟ +بشینید از همین امشب تا زمانی که در این مسئولیت هستید و از برکت بعضی حضرات مسئولیت های مهمی در آینده میگیرید، شبی3مرتبه نکات امنیتی وَ مواردی که بهتون آموزش داده شده رو مشق کنید. بخصوص در حوزه نفوذ. _مسخرمون کردید؟ +من نه! اما فکر میکنم ظاهرا شما سیستم امنیتی کشور و بنده و همکارانم مسخره کردید. الآن خبرش رسیده که این آدم3روز در اتریش اضافه مونده. اونم بچه های ما اگر از اون نهاد پیگیری نمیکردن، ممکن نبود ما خودمون بهش برسیم. چون اصلا به سیستم ما ارجاع داده نشده بود سفر این آقا. گزارش برامون نیومده از سازمان شما و معاونت امنیت اینجا. اینا اسمش کم کاری هست. _شما حالا آروم باشید ، باهم درستش میکنیم. +نه آقاجان.. این مسائل به این سادگی حل شدنی نیست. _خب الان بفرمایید دستور چیه؟ +آقای کاظمی، این گافتون و سرفرصت بهش رسیدگی میکنم شخصا. اما از این لحظه به بعد، تا اطلاع ثانوی، تکرار میکنم تا اطلاع ثانوی به هیچ عنوان آقای دکتر افشین عزتی حق خروج از کشور رو برای هیچ ماموریتی نداره. اینو به مقامات بالاتر ازخودتون در این سازمان هم اعلام کنید.. والسلام. نامه تمام. _چشم. +مجددا تاکیدمیکنم، از این مسئله فقط منو شماوهمکارم باخبریم. بعد از این حرفا به عاصف گفتم: «بلند شویم بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
[• 📚•] صداش رو آورد پایین تر... هنوز می خندید... -قسم خوردن که خوب نیست.. ولی بخوای قسمم میخورم... نیازی به ذهن خونی نیست... روی پیشونیت نوشته... رفت توی حال و همون جا ولو شد... -دیگه جون ندارم روی پا بایستم... با چایی رفتم کنارش نشستم... -راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم تا بهشون نگاه میکردم مثل صاعقه در میرفتن... -اینکه ناراحتی نداره.. بیا روی رگ های من تمرین کن... -جدی؟ الی چشمش رو باز کرد... - رگ مفته جایی هم که برای در رفتن ندارم... و دوباره خندید منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش... -پیشنهاد خودت بودا وسط کار جا زدی، نزدی... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست..از حالتش خنده ام گرفت... -بزار اول بهت شام بدم.. وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم... کارم رو شروع کردم... یا رگ پیدا نمیکردم.. یا تا سوزن رو میکردم توی دستش، رگ گم میشد... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... مےانداختم دور و بعدی رو برمیداشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بلاخره تونستم رگش رو پیدا کنم... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم... -آخ جون... بلاخره خونت در اومد... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه میکرد.. خندیدم و گفتم... 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
🍃📿 🔸 فَاَنْتُمْ عِتْرَةُ رَسُولِاللَّـهِ الطَّیبُونَ، الْخِیرَةُ الْمُنْتَجَبُونَ، عَلَی الْخَیرِ اَدِلَّتُنا وَ اِلَی الْجَنَّةِ مَسالِكُنا، وَ اَنْتِ یا خِیرَةَ النِّساءِ وَ ابْنَةَ خَیرِ الْاَنْبِیاءِ، صادِقَةٌ فی قَوْلِكِ، سابِقَةٌ فی وُفُورِ عَقْلِكِ، غَیرَ مَرْدُودَةٍ عَنْ حَقِّكِ، وَ لامَصْدُودَةٍ عَنْ صِدْقِكِ. وَ اللَّـهِ ما عَدَوْتُ رَأْی رَسُولِاللَّـهِ، وَ لاعَمِلْتُ اِلاَّ بِاِذْنِهِ، وَ الرَّائِدُ لایكْذِبُ اَهْلَهُ، وَ اِنّی اُشْهِدُ اللَّـهَ وَ كَفی بِهِ شَهیداً، اَنّی سَمِعْتُ رَسُولَاللَّـهِ یقُولُ: «نَحْنُ مَعاشِرَ الْاَنْبِیاءِ لانُوَرِّثُ ذَهَباً وَ لافِضَّةًّ، وَ لاداراً وَ لاعِقاراً، وَ اِنَّما نُوَرِّثُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ الْعِلْمَ وَ النُّبُوَّةَ، وَ ما كانَ لَنا مِنْ طُعْمَةٍ فَلِوَلِی الْاَمْرِ بَعْدَنا اَنْ یحْكُمَ فیهِ بِحُكْمِهِ». وَ قَدْ جَعَلْنا ما حاوَلْتِهِ فِی الْكِراعِ وَ السِّلاحِ، یقاتِلُ بِهَا الْمُسْلِمُونَ وَ یجاهِدُونَ الْكُفَّارَ، وَ یجالِدُونَ الْمَرَدَةَ الْفُجَّارَ، وَ ذلِكَ بِاِجْماعِ الْمُسْلِمینَ، لَمْ اَنْفَرِدْ بِهِ وَحْدی، وَ لَمْ اَسْتَبِدْ بِما كانَ الرَّأْی عِنْدی، وَ هذِهِ حالی وَ مالی، هِی لَكِ وَ بَینَ یدَیكِ، لاتَزْوی عَنْكِ وَ لانَدَّخِرُ دُونَكِ، وَ اَنَّكِ، وَ اَنْتِ سَیدَةُ اُمَّةِ اَبیكِ وَ الشَّجَرَةُ الطَّیبَةُ لِبَنیكِ، لایدْفَعُ مالَكِ مِنْ فَضْلِكِ، وَ لایوضَعُ فی فَرْعِكِ وَ اَصْلِكِ، حُكْمُكِ نافِذٌ فیما مَلَّكَتْ یدای، فَهَلْ‌ترین اَنْ اُخالِفَ فی ذاكَ اَباكِ (صَلَّی اللَّـهُ عَلَیهِ وَ الِهِ وَ سَلَّمَ). 🔹 پس شما خاندان پیامبر، پاکان برگزیدگان جهان بوده، و ما را به خیر راهنما، و بسوی بهشت رهنمون بودید، و تو‌ای برترین زنان و دختر برترین پیامبران، در گفتارت صادق، در عقل فراوان پیشقدم بوده، و هرگز از حقت بازداشته نخواهی شد و از گفتار صادقت مانعی ایجاد نخواهد گردید. و بخدا سوگند از رأی پیامبر قدمی فراتر نگذارده، و جز با اجازه او اقدام نکرده‌ام، و پیشرو قوم به آنان دروغ نمی‌گوید، و خدا را گواه میگیرم که بهترین گواه است، از پیامبر شنیدم که فرمود: «ما گروه پیامبران دینار و درهم و خانه و مزرعه به ارث نمی‌گذاریم، و تنها کتاب و حکمت و علم و نبوت را به ارث می‌نهیم، و آنچه از ما باقی میماند در اختیار ولی امر بعد از ماست، که هر حکمی که بخواهد در آن بنماید.» و ما آنچه را که می‌خواهی در راه خرید اسب و اسلحه قرار دادیم، تا مسلمانان با آن کارزار کرده و با کفّار جهاد نموده و با سرکشان بدکار جدال کنند، و این تصمیم به اتفاق تمام مسلمانان بود، و تنها دست به این کار نزدم، و در رأی و نظرم مستبدّانه عمل ننمودم، و این حال من و این اموال من است که برای تو و در اختیار توست، و از تو دریغ نمی‌شود و برای فرد دیگری ذخیره نشده، توئی سرور بانوان امّت پدرت، و درخت بارور و پاک برای فرزندانت، فضائلت انکار نشده، و از شاخه و ساقه‌ات فرونهاده نمی‌گردد، حُکمت در آنچه من مالک آن هستم نافذ است، آیا می‌پسندی که در این زمینه مخالف سخن پدرت عمل کنم. 🍃📿 @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_هفدهم😌🌸🍃 هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود . می گفتم: خب
[• 📚•] 😌🌸🍃 در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم . در ایران ما چیزی نداشتیم . به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می‌شود ؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم . می گفت: نمی خواهم بچه ها فکر کنند من و شما رفته ایم ایران و آنها را ول کرده ایم . در طول این مدت ، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم ، اما مدام نگران بودم که چه می شود ، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می کند؟ تا اینکه جنگ کردستان شروع شد . آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست . برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است . آن شب تلویزیون که تماشا می کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می آمد . فارسی بلد نبودم . فقط چند کلمه و متوجه نمی شدم ، دیگران هم نمی گفتند . خیلی ناراحت شدم ، احساس می کردم مسئله ای هست ولی کسانی که دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست ، مصطفی بر می گردد . هیچ کس به حرف من گوش نمی کرد. مثل دیوانه‌ها بودم ودلم پر از آشوب بود . روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان . آنجا فهمیدم خبری است ، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند . پاوه محاصره بود . به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی . به دیگران هر چه می گویم گوش نمی دهند . نمی گذارند من بروم . ادامه دارد...💕😉 🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍 ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_‌هفدهم😍🍃 بعد از اون مثل گذشته شد... شوخی میکرد، میرفتیم گرد
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوري میگه... گفتم: "اگر ما رو نبره بعد شهید شه، شما تاسف نمیخورید که کاش میذاشتم زن و بچش بیشتر کنارش بمونن؟" بابا علی رو بغل کرد و پرسید: (علی جان دوست داري پیش بابایی باشی؟) علی گفت: "آره، من دلم براي باباجونم تنگ میشه." علی رو بوسید، گفت: "تو که این همه پدر ما رو در آوردي اینم روش خدا به همراهتون برید ." صبح زود راه افتادیم... 《هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود. به هواي دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود. آقاي موسوي و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران. با علی تنها مانده بود توي شهر غریب کسی را آنجا نمیشناختند. خیال کرده بود دوري تمام شده... اگر هرروز منوچهر را نبیند، دو سه روز یک بار که میبیند...》 شهر خلوت بود. خود دزفولی ها همه رفته بودن. یک ماهی می شد که منوچهر نیومده بود. با علی توي اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی اومد. از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توی حیاط هستن. از بالا هم صداي پا میومد. علی رو بردم توي اتاقش،در رو قفل کردم. تلفن زدم به یکی از دوستای منوچهر و جریان رو گفتم. یه اسلحه توي خونه نگه می داشتم. برش داشتم و اومدم برم اتاق پذیرایی که من رو دیدن... گفتن: "حاج خانم شما خونه اید؟ در رو باز کنید ". گفتم: "ببخشید، شما کی هستید؟" یکیشون گفت: "من صاحب خونه ام". گفتم: "صاحب خونه باش. به چه حقی اومدید اینجا؟" گفت: " دیدم کسی خونه نیست، اومدم سر بزنم". میخواست بیاد تو داشت شیشه رو میشکست اسلحه رو گرفتم طرفش گفتم: "اگه کسی پاشو بذاره تو میزنم". خیلی زود دو تا تویوتا از بچه هاي لشکر اومدن. هر پنج تاشون رو گرفتن و بردن. به منوچهر خبر رسیده بود وقتی فهمیده بود اومدن توي خونه، قبل از اینکه بیاد، رفته بود یکی زده بود توي گوش صاحب خونه... گفته بود: "ما شهر و زندگی و همه چیزمون رو گذاشتیم، زن و بچه هایمون رو آوردیم اینجا، اونوقت تو که خونوادت رو بردي جاي امن اینجوري از ما پذیرایی میکنی؟" • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_هفدهم اسمش "امیر دوست محمدی" بود. رفیق فابریک محسن در د
【• 📚 •】 بسم رب الشھـدا محسن، میانه ای با مسابقات نداشت . هیچ شاگردی را برای موفقیت در مسابقات تربیت نکرد. می دانست اگر مسابقات هدف بشوند، دیگر نه قاری ساز بلکه قاری سوزند. گاهی پیش می آمد که در محفلی ازش می خواستند برای کم کردن روی دیگران بخواند. نمی خواند. هرچه اصرار می کردند، نمی خواند. قرائت در نگاهش یک جور پیامبری بود. همیشه به آدم هایی فکر می کرد که پای تلاوت او نشسته اند و دارند گوش می دهند. آن ها دستگاه های شور و حجاز و ... را نمی شناختند. اما قلب هایشان فرق صدای دل و صدای حنجره را تشخیص می داد. می خواست شاگردهایش به جای داوران بین المللی به آن آدم ها فکر کنند. به این که چطور قرآن بخوانند تا دل آنها به خدا نزدیک شود. وقتی نیت قاری، جلب نظر داوران باشد، نمی تواند به بالاتر از سقف مسابقات برود و با ارواح آدم ها رفیق بشود. قبل از مسابقات بین المللی مالزی، سیزده سال توی هیچ مسابقه ای شرکت نکرده بود. می خواست چنین نگاهی را در خودش تقویت کند. وقتی تلاوتش در محافل تمام می شد مثل بقیه نمی رفت به اتاق مخصوص قاریان. همان بیرون می ایستاد. مردم با اینکه او را از قبل نمی شناختند به سمتش می آمدند. می بوسیدنش و حال و احوال می کردند. بعضی سوال قرآنی می کردند. محسن مدت ها سرپا می ایستاد و پاسخ می داد. دانشگاه رضوی داخل حرم است. سمت ِ بستِ طبرسی. دانشجوها زمان های قرائتش را گرفته بودند و خودشان را می رساندند به مجلسش. بعد از قرائتش هم ولش نمی کردند. پا به پایش در مسیر برگشت می آمدند. مردم عادی به جواد گفته بودند: نمی دونیم چی در قرائت برادرتون هست که اینطور دل آدم رو می کـِشـه!. ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هفدهم ...دوستش مي گفت: يك بار شاهد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 【• 📚 •】 شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نمي كرد. در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد. يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچها حالش رو داريد بريم زيارت گفتيم: كجا وسيله نداريم. هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم. بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم . گفتيم: باشه، ما هستيم. هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچها كه هادي را نمي شناختند، فكر مي كردند يك ماشين مدل بالا و... چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار مي كرد و ماشين راه مي رفت. نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپ های ماشين كار نمي كرد.... ⬅ادامه دارد..... 🗣راوی یکی از دوستان شهید 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_هفدهم یک روز اتفاق عجیبی افتاد...اتفاقی که انگاربیشتر ش
°‌/• 💞 •/° ‌ کامران با یک نفس عمیق کنارم نشست و تا ته ابمیوه اش رو سرکشید -بفرما!! اینهمه اصرار کردم اما راضی نشد.تو واقعا فکر کردی امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هه! باور کن بدبخت ترسید بریم یهه گوشه خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب کنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمه اصرار من حتما فک کرده یک کاسه‌ای زیر نیم کاسه ست...هههههههه دندان هامو با خشم به هم میسابیدم. - صدای نفس هام از صدای خودم بلندتر بود! -هم هم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میکرد با خنده های متعجبانه اش بهم بفهماند که احساسم بی معنیست. -خب توقع داشتی بگم خواهرمی؟! معلومه دیگه.تو دوست دخترمی صدامو بالاتر بردم..با نفرت به صورتش زل زدم: - پرسیدم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟! حسابی شوکه شده بود.به من من افتاده بود -من من نمیدونستم ناراحت میشی! -بهت گفته بودم که حق نداری به کسی بگی من دوست دخترتم -خب ارههه ولی قرار بود این تا زمانی باشه که بهم اعتماد نداری! ابروی سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم: -و چیشد که فکر کردی بهت اعتماد دارم؟ حالا آثار خشم وبهت زدگی در صورت او هم نمایان ترشد: -ما مدتهاست باهمیم!! اگر به من اعتماد نداری چطور اینهمه مدت... نگذاشتم حرفش رو تمام کند و در حالیکه کیفم رو از صندلی عقب برمیداشتم گفتم: -همه چیز بین ما تموم شد! وبدون اینکه صدای کامران رو بشنوم پیاده شدم و به همون مسیری که آن طلبه روان شده بود،رهسپارشدم! کامران خیلی صدایم کرد..اما من چیزی نمیشنیدم.اصلا نمیخواستم بشنوم. من فقط رد عطرو دنبال میکردم! آه چقدر دلم مسجد میخواهد!! ساعتی بعد مقابل در مسجد بودم.اما درهای مسجد به رویم بسته بود.صدای غضب آلود مسجد را میشنیدم: -ای زن بوالهوس بی حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتی و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟ ! برگرد از راهی که آمده ای .!برگرد!! !! وقتی دید منصرف نمیشم وخیره به در بسته ماندم از خدا خواست باران بفرستد.باران بدون مقدمه چون سیلی به سرو صورتم میکوبید و من با نا امیدی از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود.ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه کردم.ساعت سه بود و تا اذان دوسه ساعتی باقی مانده بود.! زنگ زدم به فاطمه! شاید او تنها پنااه من زیر باران باشد. چندبوق که خورد صدای زنانه ی مسنی پاسخ داد: -بله با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمه را گرفتم.نکند فاطمه تمایل نداشته با من صحبت کند؟! اما آن زن که خودش را مادر فاطمه معرفی کرد گفت: -فاطمه تازه مسکن خورده، خوابیده. با تعجب پرسیدم؟ ! مسکن؟ ! مگر مریضه خدای نکرده؟! -مگه شما نمیدونید؟!فاطمه تصادف کرده! پا وسرش از چند ناحیه شکسته. بخاطرش چندروز بستری شد.. دیگر چیزی نمیشنیدم.زبانم بند آمده بود.آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانه شان.قبل ار فشار زنگ روسریم را جلو کشیدم. آینه ی کیفی خودم رو درآوردم.رژم را با دستمال پاک کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم کشیدم.زنگ را زدم.لحظه ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابی جاخورد.انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید! ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_هفدهم 🍃 دو روز مشهد بود
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم را تار کرده بود. هر از گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون. شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم. ــ چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟ ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت. ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟ سکوت کردم و روبه جاده سرم را چرخاندم. شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم. به روزهای تنهایی ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد. حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم. اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم. سلما که آمد با تعجب گفت: ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟! بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم. ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم. میان هق هقم گفتم: ــ ظهر اعزام میشه خفه شدم بسکه خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم. ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آماده ت کنه و بهت بگه که میره. صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم: ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت. سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم. "لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه" ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi