eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] اسم‌رمان احساس میکنم میتونم باهاش خوشبخت بشم و منم میتونم خوشبختش کنم. میخواستم اگر میشه و براتون امکان داره، در حقم یه لطفی کنید و با حاج کاظم صحبت کنید در مورد این موضوع. چون شما و حاج آقا با هم صمیمی هستید و ارتباط خانوادگی دارید. یه دستی کشیدم به موهام و هوووفییی کردم و گفتم: + ببین بهزاد جان! خودت از حساسیت شغلی ما باخبری. اینا به کنار، حاج کاظم همین یه دونه دخترو داره. دو تا پسرش هم که ازدواج کردند و سر خونه زندگی خودشونن خداروشکر. پسر کوچیکش هم که میدونی توی نیروی قدس بوده و چند سال قبل توی یه عملیات رصد، تیمشون لو میره و توسط جوخه های ترور صهیونیست توی فلسطین ترور و شهید میشن. جسدشونم هنوز ندادن و دست اسرائیله. تو میخوای یه تک دخترو بگیری!؟ پس چی؟؟؟ از دار دنیا دو تا پسر و یه دختر براش مونده که دلخوشیش هستند. خودش مریضی داره. این همه جنگ و کار و سختی و... متوجهی حرفمو؟؟ من میفهمم دوست داشتن یعنی چی. ولی خدای ناکرده، تو اگر شهید بشی توی یه مأموریت، دخترش باید چه خاکی توی سرش کنه؟ دکترا گفتند ناراحتی واسه حاجی ضرر داره و سَمه. حاجی خیلی به دخترش مریم خانم وابسته س. این دختر مریض بود. توی کربال شِفا گرفت. حاجی هم که خاطرِ این بچه رومیخواد دوست نداره دیگه اتفاقی بیفته که این بچه ناراحت باشه توی زندگیش. از حرفام بد برداشت نکن! مثالً بخوای اینطوری فکر کنی که من منظورم اینه که پس یه آدم اطالعاتی به خاطر شرایط کاریش نباید ازدواج کنه! نه عزیزم! اصالً منظورم این نیست. منظورم اینه با هرکسی نمیشه ازدواج کرد واگر هم میخواد ازدواج کنه باید شرایط کاریش رو هم لحاظ قرار بده! بعدشم تو دست گذاشتی روی خانواده ای که یکسری مشکالت دارند. همینایی که گفتم. منظورم مشکالت حاجی و دلتنگی ها و وابسته بودنش به بچه هاشه. نمیخوام ناامیدت کنم ولی تالشمو میکنم، منتهی بهت قول نمیدم. همین امروز که دیدی توی راه برگشت از فرودگاه بهت گفت بزن کنار، خانمم بود. - بله حاج عاکف متوجه شده بودم! + خب ببین عزیزم کار ما اینطور سخته. امروز که رسیدیم، نتونستم هنوز توی این چند ساعت خونه برم. خانمم واقعاً شاکیه. حق هم داره به نظرم. اما خب ما کارمون اینه بهزاد جان! تو که میدونی. - بله حاج آقا میدونم. ولی خواستم برادری کنید در حقم! + چشم! مخلصتم هستم. همه تالشمو میکنم. دیگه باید برم. حاال بعداً بیشتر راجع به این موضوع من و تو صحبت میکنیم... از ماشین اومدم پایین و یکی از ماشین هایی که برام از قبل، سازمان تعیین کرده بود و سوارش شدم و از محل کار خارج شدم. بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] عاصف گفت: _آخه ظاهرا یکی از سوالاشون از اون شخصی که آمارش رسیده بهمون این بود که چیکاره ای، آقایی هم که مدعی کارمند سازمان اتمی بودن هست، برای اینکه بهش حالی بدن گفته کارمند فلان جا هستم تا با این حرکت برای خودش اعتبار بخره. بچه های انتظامی هم بخاطر حساسیت شغلی اون شخص موضوع رو به اداره ما ارجاع دادن، بچه های اداره هم به واحد ما. +خب. _اما موضوع از جایی پر اهمیت میشه که ظاهرا یک خانوم هم همراش بوده. تا اینجا هم به قول شما به ما ربطی نداره. اما از اینجا به بعدش بچه های انتظامی رو حساس کرده و اوناهم بلافاصله به ستاد ارجاع دادند. +حالا چی هست؟ _این آقا با اون خانوم هیچ نسبتی ندارن و اون خانوم هم ظاهرا ...... !! حساسیت موضوع به همین دلیل بوده. +جالبه.. پس این و زودتر بگو. حالا گفتی بررسی کنن یا نه؟ _نه هنوز. راستش خواستم اول شمارو در جریان بگذارم تا ببینم نظرتون چیه. + پس بلند شو بریم اداره. اگر موضوع شخصی هست که هیچچی، اما اگر واقعا با این چیزی که تو گفتی مشکوکه پیگیر بشیم. _چشم. من میرم پایین تا شما بیاید. بلند شدم رفتم سمت در تا عاصف و بدرقه کنم، همزمان خانومم در زد چای بیاره. درو باز کردم سینی چای و از دستش گرفتم بعد من و عاصف همونطور که ایستاده بودیم چای رو خوردیم و آماده شدیم برای رفتن. عاصف رفت، منم از فاطمه عذر خواهی کردم که این وقت شب تنهاش میزارم. لباسام و پوشیدم رفتم پایین سوار ماشین شدم و با عاصف رفتیم سمت اداره. در مسیر اداره بودیم که بهش گفتم: +عاصف وقتی رسیدیم ستاد، چون اسم و مشخصات این آدم و بچه های انتظامی به ستاد دادن، فورا تموم ریز و درشت این آدم و میریزی روی میزم. _چشم. +حس ششمم میگه این قضیه فراتر از یک دعوا هست. وگرنه نیروی انتظامی همینطور الکی خبرش و به ما نمیداد. حتما از توانش خارج بود. _یعنی چی؟ +یعنی اینکه باید بریم اداره و علیرغم اینکه مشکوکم اما فعلا نمیتونم چیزی بگم. چون این موضوع تا دقیق برامون روشن نشه، تجزیه و تحلیل کردنش کمی سخته! اما عاصف میدونی چی من و متعحب میکنه؟ _چی آقا عاکف؟ +من در عجبم از این که یه همچین آدم مهمی چه گافی داده که خبرش به ما رسیده. من احساس میکنم این قصه سر درازا دارد. عاصف همینطور که داشت رانندگی میکرد نگاهی بهم کرد اما چیزی نگفت. معلوم بود جوابی نداره! بیسیمم و روشن کردم ارتباط گرفتم با یکی از بچه ها که در اون تایم در واحد ما شیفت شب بود. یه پرس و جویی کردم درمورد یه موضوعی تا خیالم جمع بشه. وقتی حدود 40 دقیقه بعد رسیدیم اداره فوری با عاصف رفتیم بالا سمت دفتر من. بلافاصله اثر انگشت زدم و رفتم داخل اتاقم. عاصف هم پشت سرم اومد داخل. رفتم سراغ میز کارم و مانیتورو روشن کردم. بعد از اینکه سیستم اومد بالا فورا کددادم وارد صفحه شدم، بلافاصله کارتابلم و باز کردم تا ببینم چه خبره.. دیدم خبر اومده روی سیستمم. خبر و از روی مانیتور خوندم، چند لحظه ای فکر کردم. نگاهی به عاصف کردم دیدم منتظر یه چیزی بگم. همینطور که کنارم ایستاده بود بهش گفتم: +عاصف جان فوری میری به سمت اون کلانتری که اینارو بازداشت کردن، یه سر و گوشی آب بده ببین چه خبره. _نیاز هست بگم از کجا اومدم؟ +بعید می دونم نیاز باشه، اما اگر خیلی گیر دادند، درصورت لزوم بدون اینکه افراد مورد نظر بفهمن، فقط به بچه های انتظامی بگو از حراست سازمان اتمی میای. ولی نظرم اینه که اول بری اونجا ، یه سر و گوشی آب بدی، بلکه شاید قائله ختم بخیر شده باشه و نیازی هم به معرفی و پیچوندن نباشه. فقط قبل از اینکه بری به پناهی که شیفت شب هست، بگو که ریز و درشت این آدم و برام در بیاره و بفرسته روی سیستم من. _چشم. +اونجا رفتی یه آمار بگیر و همه چیزایی که دیدی رو بهم گزارش کن. فقط لطفا طولش نده. منتظرم. برو خدا به همرات. _چشم آقاعاکف. یاعلی عاصف رفت و منم انقدر خسته بودم رفتم قسمت استراحتگاه دفترم. همونجا پاهام و انداختم روی میز و یه چرت بیست دقیقه ای زدم که با صدای در بیدار شدم. چشام و مالیدم بلند شدم رفتم سمت میز کار، از روی مانیتور دوربین بالای در ورودی اتاقم و چک کردم تا ببینم کیه! نگاه کردم دیدم پناهی هست. رفتم اثر انگشت زدم در باز شد. پناهی وارد دفتر شد سلام علیکی کردیم، گفتم: +چه برایمان آورده ای مارکو ! خندید گفت: _ آقا ببخشید مزاحم شدم! راستش امشب برای دقایقی سرعت سرور کند شده بود، منم دیدم چون که شما عجله دارید به همین خاطر پرینت گرفتم و دستی آوردم خدمتتون. +ممنونم آقای پناهی. عیبی نداره.. فقط بررسی کن مشکل سرور زودحل شه میتونی تشریف ببری. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
[• 📚•] غذا از دهنم پاشيد بيرون... سريع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکهام رو گرفتم، نه تنها برنجش بي نمک نبود که... اصلا درست دم نکشيده بود... مغزش خام بود! دوباره چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش؛ حتي سرش رو بالا نياورد. – مادر جان گفته بود بلد نيستي حتي املت درست کني... سرش رو آورد بالا با محبت بهم نگاه مي کرد... براي بار اول، کارت عالي بود... اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اينطوري لوم داده بود؛ اما بعد خيلي خجالت کشيدم؛ شايد بشه گفت براي اولين بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناي خجالت کشيدن رو درک مي کرد. هر روز که مي گذشت علاقه ام بهش بيشتر مي شد... خلقم اسب سرکش بود و علي با اخلاقش، اين اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو مي کردم تا کانون محبت و رضايتش باشم... من که به لحاظ مادي، هميشه توي ناز و نعمت بودم، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام... علي يه طلبه ساده بود، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام که به زحمت بيفته... چيزي بخوام که شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمي گذاشت... مطمئن بودم هر کاري بخوام 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
📿🍃 🔸 اَیهَا النَّاسُ! اِعْلَمُوا اَنّی فاطِمَةُ وَ اَبیمُحَمَّدٌ، اَقُولُ عَوْداً وَ بَدْءاً، وَ لااَقُولُ ما اَقُولُ غَلَطاً، وَ لااَفْعَلُ ما اَفْعَلُ شَطَطاً، لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ اَنْفُسِكُمْ عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیكُمْ بِالْمُؤْمِنینَ رَؤُوفٌ رَحیمٌ. فَاِنْ تَعْزُوهُ وَتَعْرِفُوهُ تَجِدُوهُ اَبی دُونَ نِسائِكُمْ،وَ اَخَا ابْنِ عَمّی دُونَ رِجالِكُمْ، وَ لَنِعْمَ الْمَعْزِی اِلَیهِ صَلَّی اللَّـهُ عَلَیهِ وَ الِهِ. فَبَلَّغَ الرِّسالَةَ صادِعاً بِالنَّذارَةِ، مائِلاً عَنْ مَدْرَجَةِ الْمُشْرِكینَ، ضارِباً ثَبَجَهُمْ، اخِذاً بِاَكْظامِهِمْ، داعِیاً اِلی سَبیلِ رَبِّهِ بِالْحِكْمَةِ و الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ، یجُفُّ الْاَصْنامَ وَ ینْكُثُ الْهامَّ، حَتَّی انْهَزَمَ الْجَمْعُ وَ وَ لَّوُا الدُّبُرَ. 🔹 ای مردم! بدانید که من فاطمه و پدرم محمد است، آنچه ابتدا گویم در پایان نیز میگویم، گفتارم غلط نبوده و ظلمی در آن نیست، پیامبری از میان شما برانگیخته شد که رنجهای شما بر او گران آمده و دلسوز بر شما است، و بر مؤمنان مهربان و عطوف است. پس اگر او را بشناسید میدانید که او در میان زنانتان پدر من بوده، و در میان مردانتان برادر پسر عموی من است، چه نیکو بزرگواری است آنکه من این نسبت را به او دارم. رسالت خود را با انذار انجام داد، از پرتگاه مشرکان کناره‌گیری کرده، شمشیر بر فرقشان نواخت، گلویشان را گرفته و با حکمت و پند و اندرز نیکو بسوی پروردگارشان دعوت نمود، بتها را نابود ساخته، و سر کینه توزان را می‌شکند، تا جمعشان منهزم شده و از میدان گریختند 📿🍃 @heiyat_majazi
[• 📚•] 😌🌸🍃 به هرحال ، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون . بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن ، کلید ماشین را از من گرفتند . هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی . طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی کشید . می گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید . البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم ومصطفی را می دیدم . اما این آخری ها او خیلی کلافه و عصبانی بود . یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور . دیگر قطع اش کنید . مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم . باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او ، یکی را انتخاب می کردم . سخت بود ، خیلی سخت . گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف ، تو باید دست مرا بگیری ! گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد آن شب وقتی رسیدم خانه ، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه می‌کردند . تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا ! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ، اذیت نکرده ام ، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می‌خواهم. پدرم فکر می کرد مسئله من با مصطفی تمام شده ، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم پرسید: چی شده ؟ چرا ؟ بی مقدمه ، بی آنکه مصطفی چیزی بداند ، گفتم: من پس فردا عقد می کنم . هر دو خشکشان زد . ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است . فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام ! مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم . مادرم خیلی عصبانی شد . بلند شد با داد و فریاد ، و برای اولین بار می خواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی ؟ گفتم: دکتر چمران . من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد . مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت. پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست . او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود .    گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام . می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان حاکم شرع است و می تواند ولی من باشد . بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم . گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد . البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر . اگر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم . باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید . گفتم: من آمادگی دارم ، کاملاً ! نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم . من داشتم ازهمه امور اعتباری ، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود می گذشتم . البته آن موقع نمی فهمیدم ، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط می دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق می ورزیدم. ادامه دارد...❣😉 🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍 ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 خودش نیومد پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ي اتاق نماز می خوند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بده. من یه خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم. ولی منوچهر تحصیلات نداشت تا دوم دبیرستان خونده بود و رفته بود سرکار.توي مغازه مکانیکی کار میکرد. خانواده متوسطی داشت، حتی اجاره نشین هم بودند. هر کس میشنید میگفت: "تو دیوونه ای حتما میخوای بری تو یدونه اتاق هم زندگی کنی ..." خب من انقدر منوچهر رو دوست داشتم که این کار رو می کردم. یک هفته شد یک ماه. ما هم رو میدیدیم منوچهر نگران بود. براي هر دومون سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت :"من میخوام برم کردستان، برم پاوه. لااقل تکلیفم رو بدونم. من چی کار کنم فرشته؟" منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند. گفتم: "اگر مخالفید با پدرم میریم محضر عقد میکنیم ". خیالم از بابت اون راحت بود. اونها که کاری نمیتونستن بکنن... به پدرم گفتم: "نمیخوام مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشه." اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنن به صد و ده هزار تومن راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام رو کرد صد و پنجاه هزار تومن. عید قربان عقد کردیم... عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتونم درس بخونم.... 《-حالا من قربانی شدم یا تو؟ منوچهر زل زد به چشم هاي فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد! فرشته چشم هایش را دزدید و گفت: " این که دیگه این همه فکر ندارد. معلوم است، من". منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد.حالا احساس میکرد اگر آن روز حرفهاي منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره وجود او برایش ارزش دارد و زیباست. او مرد رؤیاهایش بود،قابل اعتماد،دوست‌داشتنی و نترس...» • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
【• 📚 •】 🍃 🙃👇 می‌گفت می‌روم آلمان، اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد. حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش. مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود. عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی می‌فهمیم گردان امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه می‌آورند ڪه چون رضایت‌نامه نداری، تک پسر هستی و خال‌ڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش می‌ڪنند. بعدازآن گردان دیگری می‌رود ڪه ما بازهم پیگیری می‌ڪنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم مجید را بیرون می‌اندازند. تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم (خنده) وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم. خالی می‌بست ڪه می‌خواهد به آلمان برود بهانه هم می‌آورد ڪه ڪسب‌وکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری می‌شود. هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمی‌روی. حاضر نشد بگوید. به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌ڪند که من سوریه نروم» وقتی واڪنش‌هایمان را دید گفت ڪه نمی‌رود. چند روز مانده به رفتن لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: «من ڪه نمی‌روم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفته‌ام سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمی‌ڪردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز جدی است. • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • ✍🏻شهـید مجـید قربانخانے... 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
【• 📚 •】 بسم رب الشھـدا مصطفی وقتی اشتیاق محسن را دید، شروع کرد چیزهایی را که بلد بود با زبان کودکانه به او یاد داد. محسن شد اولین و بهترین شاگرد مصطفی. هوش موسیقیایی خوبی داشت. کافی بود مصطفی تلاوتی را یک بار با او تمرین کند، بلافاصله آن را به شکل خوبی ارائه می کرد. استاد، دست داداش خردسالش را می گرفت و می برد به محافل حرفه ای که خودش پای ثابتشان بود. اساتید وقتی صدای محسن را می شنیدند، همگی می گفتند : _ آینده اش درخشان است. مامان تا ساعت یک شب، چشم کشان بچه ها بیدار می ماند تا برگردند. سرسفره شام با حوصله کنارشان می نشست و از اتفاقات جلسه می پرسید. برایش مهم بود بچه ها کجا رفتند و چه کرده اند و پیشرفت داشته اند یا نه. وضع مالی شان متوسط بود. گاهی پایین تر از متوسط. ولی بابا هزینه تمام کلاس ها و دوره های بچه ها را با جان و دل جور می کرد. محسن سریع پیشرفت کرد. دوازده ساله که شد، رتبه اول کشوری را گرفت. ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی ✍ اعظم عظیمی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 【• 📚 •】 ...این حس گمگشتگی را سالها بعد که حسابی بااو رفیق شدم بیشتر در درون اویافتم. هادی مسیرهای مختلفی رارفت تا گمگشته اش راپیداکند. به این حقیقت رسیدم که هادی با همه ی مشکلاتی که در خانواده داشت و بسیار سختی میکشیداما به دنبال گمشده درونی خودش میگشت. هادی فوتبالیست خوبی بود. ودرتمامی زمینه هاازبچهاجلو میزد وکاری را به خوبی انجام میداد اما احساس میکردم بازهم گمشده ی خودش را پیدا نکرده است. بعد دراردوی راهیان نور ومشهداورا میدیدم که بیش از همه فعالیت میکرد اما هنوز..... ازلحاظ کار و درامد شخصی هم وضع او خوب شداما باز به آنچه میخواست نرسید. بعد با بچهای قدیمی جنگ رفیق شد. با انها به این جلسه و ان جلسه میرفت. دنبال خاطرات شهدا بود. بعدموتور تریل خریدبرای خودش کسی شده بود با برخی بزرگترها این طرف و ان طرف میرفت اما باز هم..... تااینکه پایش به حوزه باز شد. کمتر از یکسال در حوزه بوداما گویی هنوز.... بعدهم راهی نجف شد. روح ناارام هادی،گمشده اش را درکنار مولایش امیر المومنین(ع)پیدا کرد او در آنجا آرام گرفت و برای همیشه مستقر شد 🗣راوی حجت السلام سمیعی ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
°﴿ ۩ ﴾ ‌° . . [مهد‌‌ے شنـ🌷ـاسے 8 ] •💗^ ﺑﺎ ﺍﯾﻦڪہ ﻇﻬﻮﺭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺍﯼ هستے ﺿﺮﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﺘﻀﺮﺭ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ امام برایش ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﺩ، ﺿﺮﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ،ﭼﯿﺰی برای ﺍﻭ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ."ﻟﻮ ﮐﺸﻒ ﺍﻟﻐﻄﺎﺀ ﻣﺎ ﺍﺯﺩﺩﺕ ﯾﻘﯿﻨﺎ". ^🌸• ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﻇﻬﻮﺭ ﻋﺎﻡ،ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ.ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻟﺬﺕ ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﺎﻡ،ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮﻩ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ،ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ.ﭼﻮﻥ ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﺎﻡ،ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﯼ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺍﺳﺖ. •💗^ ﯾﻌﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ،ﺣﺎﻻ‌ ﻧﺼﯿﺐ ﻫﻤﻨﻮﻋﺎﻧﺶ ﺷﺪﻩ ﻟﺬﺕ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ.ﻓﺮﺍﮔﯿﺮﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﻌﺸﻮﻕ،ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺗﺮﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ،ﻭﻟﯽ ﺑﺮ ﺍﻓﺎﺿﺎﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ. ﺩﯾﺪﻩ ﺁﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺷﻪ ﺷﻨﺎﺱ ﺗﺎ ﺷﻨﺎﺳﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻟﺒﺎﺱ ^🌸• ﺷﺎﻩ ﻫﺴﺘﯽ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ ﺍﻟﺸﺮﯾﻒ)ﺍﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ-ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻓﻠِﺶ ﻭﺟﻮﺩﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﮐﻠﯽ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ- ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﯿﺎﺳﺖ،ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ،ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻓﺮﻫﻨﮓ،ﺩﺭ ﻭﺍﺩﯼ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ،ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ.ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﺜﺮﺍﺕ،ﺟﻠﻮﺍﺕ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻋﺮﺽ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. •💗^ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻡ ﻫﺎﯼ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ،ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻋﺮﺿﻪ ﺷﻮﺩ،ﺭﻧﮓ ﻣﻬﺪﯼ(ﻋﺞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ ﺍﻟﺸﺮﯾﻒ)ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ.ﺭﻧﮓ ﻧﻤﺎﺯﺵ،ﺭﻧﮓ ﺭﮐﻮﻉ ﻭ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﺎﻡ ﻭ ﻗﻌﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ. ^🌸• ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺁﻝ ﯾﺎﺳﯿﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧیم: "ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﺣﯿﻦ ﺗﻘﻌﺪ،ﺣﯿﻦ ﺗﻘﻮﻡ،ﺣﯿﻦ ﺗﺮﮐﻊ،ﺣﯿﻦ ﺗﺴﺠﺪ" ﯾﻌﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﻬﺪﯼ (ﻋﺞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ فرﺟﻪ ﺍﻟﺸﺮﯾﻒ)ﺭﺳﯿﺪﯼ،ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ.ﭼﻮﻥ ﻓﻠﺸﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﺣﯿﺪ ﻭ ﺣﻀﺮﺕ ﺣﻖ ﺍﺳﺖ. •💗^ ﺍﯾﻦ ﺷﻨﺎﺧﺖ،ﻫﻤﺎﻥ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻧﻮﺭﺍﻧﯿﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺳﺖ.ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﻭ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻋﻠﯽ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ)ﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ^🌸• ﺍﮔﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ)ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ،ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﺭﺍﻧﯿﺖ ﻧﺸﻨﺎﺳﺪ،ﻣﺸﺮﮎ ﯾﺎ ﮐﺎﻓﺮ ﯾﺎ ﺷﮑﺎﮎ ﺍﺳﺖ،ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﻠﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﺷﺎﻩ ﺷﻨﺎﺱ ﻧﯿﺴﺖ. •💗^ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ تشخیص ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ.ﺭﻭﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﻭﺵ ﻫﺎ،ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ. ما ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯾم ﻭﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾم ﮐﻪ،ﺍﻣﺖ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺮ ﺧﻼ‌ﻑ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﺣﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺁﻥ ها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ،ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻩ ﺷﻨﺎﺱ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. ^🌸• چرا ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﻭﺟﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ؟ﭼﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﺖ ﻫﺎ ﻭ ﻭﺟﻮﻫﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ.ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺷﻨﺎﺧﺖ،ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺭﻭ ﮐﻨﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ.ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﺎﮐﯿﺪ ﻣﯽ کنیم:ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ حقیقتش ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﺪ،ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻮﻫﻤﺎﺕ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻭ ﺑﺎﻓﺖ ﻫﺎﯼ ﺫﻫﻨﯽ؛ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﺑﻪ ﻋﺼﻤﺖ ﺍﻣﺎﻡ،ﻣﻌﺼﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.ﺩﺭ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﻣﺎﻡ،ﺑﻪ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺭﻭﺣﯽ،ﺭﻭﺍﻧﯽ ﻭ ﺟﺴﻤﯽ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﻭ ﺟﻮ ﺯﺩﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ. . . °﴿🕊﴾°معرفت‌راه‌ومرامےست‌ڪه‌به‌هرڪس‌ندهند👇 °﴾💚﴿° Eitaa.com/Heiyat_majazi
°‌/• 💞 •/° مسعود کنارش نشسته بودو من از همونجا کامران رو شناختم.لبخند تصنعی به روی لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون به استقبالم بیان. هردو از ماشین پیاده شدند. مسعود با اشاره دست منو به کامران نشون داد . کامران با نگاه خریدارانه به سمت من قدم برداشت و وقتی بهم رسید دستش رو جلو آورد برای سلام و احوالپرسی. عینک دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه ای گفتم: - سلام!!مسعود بهت نگفته که من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسی صمیمی بشم؟ او خنده ی عصبی کرد و گفت: -خب من صمیمی نشدم که؟!بابا فقط قراره با هم سلام کنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم! مسعود بجای من که به زور میخندیدم جواب داد: -کامران جان همونطور که گفتم عسل خانوم خیلی سخت گیر و سخت پسنده. یک سری قوانین خاصی هم داره. ولی هر مردی آرزوش داشتن اونه. ما که نتونستیم دلشو تصاحب کنیم چون تو گفتی دنبال یک کیس خاصی من فقط عسل به فکرم رسید. در زمان صحبت مسعود فرصت خوبی بود تا به جزییات صورت کامران دقت کنم. تنها عضو صورتش که مشخص بود مال خودشه ودستکاری نشده چشمهای درشت و روشنش بود. روی هم رفته چهره ی زیبایی داشت ولی ابروهای مرتب وتمیزش با سلیقه ی من جور در نمیومد. نمیدونم چی موجب شده بود که اون فکر کنه خاصه چون همه چیزش شبیه موردهای قبل بود. از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!! کامران خطاب به مسعود ولی خیره به چشمان من جواب داد: -من مرد کارهای سختم.اتفاقا در برخورد اول که نشون دادند واقعا خاصن! بعد سعی کرد با لحن دلبرانه ای بهم بگه: -افتخار میدید مادموازل تا در رکابتون باشم؟ با لبخندی دعوتش رو پذیرفتم و به سمت ماشینش حرکت کردم. او برایم در ماشین رو باز کرد و با احترام به روی صندلی هدایتم کرد. مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظی کرد و برامون روزخوبی رو آرزو کرد. او یکی از هم دانشکده ای هام بود که چندسالی میشد با نسیم که از خودش چندسال بزرگتر بود و هم کلاسی من، دوست بود. کار مسعود تو یکی از شرکتهای بزرگ وارداتی بود و در کارش هم موفق بود.اما کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی شاپ های زنجیره ای تهران بود. وحدسم این بود که منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره. اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود. ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟ ــ بله؟؟؟!!! لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟ ــ نه... از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم. فقط... سرش را بلند کرد و لحظه ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟! ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم. ــ مثلا چی؟ ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده با چشمان متعجبم گفتم: ــ تعقیب می کردین؟!! سری تکان داد و گفت: ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا چادرم را جلو کشیدم و گفتم: ــ باید منم ببخشم. خندید و گفت: ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش. خنده ام گرفت و گفتم: ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده پس دینی به گردنتون نیست. حلال... دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد. ــ شما شرطی برای من ندارید؟ نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم. ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم. از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi