eitaa logo
هیئت مجازی 🇮🇷
3.8هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
439 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🇮🇷
◾️ ⚫️◾️ ⚫️◾️⚫️ °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 4⃣2⃣ ڪشیش انگشت اشاره اش را ب
◾️ ⚫️◾️ ⚫️◾️⚫️ °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 5⃣2⃣ ایرینا توی آشپزخانه بود و داشت شام می پخت. بوی غذا و بخاری که از دیگ جوشان بیرون می زد، هوای سالن پذیرایی را خوشبو کرده بود. اما کشیش حواسش به ایرینا و «پیلمنی» که شام دلخواهش بود، نبود؛ غیب شدن مرد تاجیک ذهن او را به خود مشغول کرده بود. نگران او بود؛ مردی که گفته بود با فروش این کتاب، قصد دارد به زندگی خود و خانواده اش سروسامانی بدهد، چرا برای گرفتن پول کتابش مراجعه نمی کرد؟ کشیش ساده ترین علت را بیماری می دانست و در بدترین حالت، به آن دو جوان مشکوک فکر می کرد که آدم های سر به راهی به نظر نمی رسیدند و ممکن بود بلایی سر مرد تاجیک آورده باشند. این دو روز، وقتی کشیش به کلیسا می رفت، چشمش به در و حواسش به مراجعان بود تا مرد تاجیک را ببیند، پولش را بدهد و خیالش از بابت کتاب راحت شود. صدای ایرینا او را به خود آورد. او در حالی که داشت به طرف تلویزیون می رفت گفت: وا! چرا این قدر ساکت و آرام نشسته ای؟ بعد تلویزیون را روشن کرد، کنترل آن را روی میز گذاشت، کمی راست کرد و رو به کشیش گفت: برو جلوی آیینه به خودت نگاه کن ببین چه ریش و پشم شانه نخورده ای برای خودت درست کرده ای؟! کشیش به جای این که ریش بلند به هم ریخته اش را مرتب کند دستی به پیشانی و جلوی سر بی مویش کشید و به ایرینا خیره نگاه کرد. ایرینا گفت: حتما عجله داری بروی سراغ کتابت... الان شام را می کشم. کشیش اشتهایی برای خوردن غذا نداشت، اما می دانست که ایرینا بدون او شام نخواهد خورد. پشتش را به مبل تکیه داد و چشم به تلویزیون دوخت که داشت اخبار ساعت ۹ شب را پخش می کرد. با این که میلی به دیدن اخبار نداشت، اما فهمید خبر مربوط به ولادیمیر نخست وزیر روسیه است که در لباس جودو در حال مبارزه با ورزشکار جوانی از سن پترزبورگ است. ✔️✔️@Heiyat_Majazi✔️✔️ ایرینا سبد نان و کاسه ی سالاد گوجه و خیار را روی میز غذاخوری گذاشت، ایستاد و همان طور که به تلویزیون نگاه می کرد گفت: بین پوتین با این سن و سال چه می کند؟! عین چان است؛ فرز و چابک! به آشپزخانه رفت. کشیش تبسمی کرد و گفت: باز هم نشسته ای و فیلم های جکی چان را دیده ای؟ ایرینا در حالی که پارچ آب و دو لیوان کریستال قدیمی را در دست داشت، آمد و گفت: اگر تو هم مثل من صبح و شب توی خانه تنها بودی چه می کردی؟ پارچ و لیوان ها را روی میز گذاشت و به کشیش نگاه کرد. کشیش از جا بلند شد، پشت میز غذاخوری نشست و گفت: می نشستم و همه اش می خواندم. بعد دست دراز کرد و از توی سبد، تکه کوچکی نان کند و در دهانش گذاشت. ایرینا قبل از این که به آشپزخانه برود و دیس نخود پلو را بیاورد، گفت: کتاب های تو که خواندنی نیستند؛ چند رمانی را هم که آوردی همه شان را خواندم. ◾️ بھ قلم✍: ⚫️کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...◾️ رمان فوق العاده☝️ هرشب ساعت 21:00 از این ڪانال👇 📚|@Heiyat_Majazi ◾️ ⚫️◾️ ⚫️◾️⚫️
هیئت مجازی 🇮🇷
◾️ ⚫️◾️ ⚫️◾️⚫️ °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 5⃣2⃣ ایرینا توی آشپزخانه بود
◾️ ⚫️◾️ ⚫️◾️⚫️ °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 6⃣2⃣ کیشیش گفت: این کتاب آخری چی بود آوردم؟ ما ميخائيل بولگاکف؟ همه اش را خواندی؟ ایرینا دیس نخود پلو را روی میز گذاشت، خودش هم نشست و گفت: مرشد و مارگاریتا، یکی از بهترین رمان هایی بود که خواندم. دو سه روزه تمامش کردم. کشیش آن شب خوش اقبال بود که در طول شام، ایرینا قصه ی رمان مرشد و مارگریتا را با همان اشتهایی که نخود پلویش را می خورد، تعریف کرد؛ چون از آن جایی که او که میلی به خوردن نداشت، توانست با همان یک کفگیر پلویی که کشیده بود ور برود تا ایرینا که کیفیت دست پختش را با اشتهای کشیش می سنجید، گمان کند او با اشتها مشغول خوردن است. بعد از شام، در جمع کردن میز به ایرینا کمک کرد تا هرچه زودتر به اتاق کارش برود و مطالعه ی را پی بگیرد. اما هنوز پشت میز کارش ننشسته بود که تلفن زنگ خورد. صدای دوستش پرفسور را شناخت. با آرامش روی صندلی نشست و پشتش را به آن تکیه داد. در جواب پرفسور که پرسیده بود با باد آورده ات چه میکنی؟ گفت: اخبارهای خوبی برایت دارم پرفسور. دیشب بخش هایی از آن را خواندم؛ با این که خواندنش برایم سخت بود، اما دارم به خطش عادت می کنم. موضوعش راجع به یکی از دین اسلام است. شخصی به نام که مسلمانان لبنان به او امام علی می گویند. شاید اسمش به گوشت خورده باشد. پرفسور گفت: من در مسائل دینی اطلاعات چندانی ندارم. ✔️✔️@Heiyat_Majazi✔️✔️ در دین السلام فقط را می شناسم. حالا این کتاب را خود علی که می گویی نوشته است؟ کشیش جواب داد: نه نویسنده اش مردی است که هم عصر علی بوده و قلم خوبی دارد. با یکی از دوستان نویسنده ام در لبنان تماس گرفتم، او چند جلد کتاب درباره على نوشته است. قرار است، به من کمک کند تا کتاب های مرتبط با علی را مطالعه کنم. پرفسور پرسید: این دوستت که می گویی مسلمان است لابد! کشیش گفت: جالب است بدانی که او یک نویسنده و متفکر مشهور است. می گفت علی یکی از مردان بزرگ ماست. او را به عیسی مسیح تشبیه می کرد، اما نکته جالب تر این که علی کتابی دارد به نام . من این کتاب را در بیروت دیده بودم، اما هرگز رغبتی به مطالعه ی آن، نداشتم. دوستم می گفت نهج البلاغه تنها کتابی است که با مطالعه آن می توانی علی را آن چنان که هست . پرفسور گفت: حالا چه اصراری است که علی را بشناسی؟ همین که چنین کتابی دستت رسیده کافی است. خودت را خسته نکن. کشیش گفت: درست می گویی پرفسور. میل من بیشتر به جمع آوری نسخه ی خطی است تا مطالعه و پژوهش در موضوع آنها، اما این کتاب با بقیه فرق می کند... پرفسور گفت: بله، میفهمم. روشت را قبول دارم و توصیه می کنم کتاب را با دقت بخوانی. خود من از خواندن نسخه ی خطی، بیشتر از نگهداری اش لذت می برم. کشیش گفت: اگر یک دستگاه اسکنر در منزل داشتم، همه ی صفحات آن را برایت اسکن می کردم. دوست دارم تو هم آن را بخوانی. پرفسور گفت: فعلا چنین کاری نکن؛ دستگاه های اسکنر معمولی ممکن است به کتاب آسیب برساند. بعدها یک روز کتاب را با خودت به انستیتوی نسخ خطی بیاور، ما اینجا دستگاه هایی داریم که می توانیم از کتابت میکرو فیلم تهیه کنیم. فعلاً زیاد وقتت را نمی گیرم، برو به کتابت را بخوان و هر وقت مشکلی پیش آمد به من زنگ بزن. ◾️ بھ قلم✍: ⚫️کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...◾️ رمان فوق العاده☝️ هرشب ساعت 21:00 از این ڪانال👇 📚| @Heiyat_Majazi ◾️ ⚫️◾️ ⚫️◾️⚫️
•°| (21 )😅💪 |°• ‌|•مـــ❤️ــوضوع: عصـــبانیتــ 😠•| ✋ ســلامـــ بہ دختراااا 😍☺️ ✋ ســلامـــ بہ پسرااااا 🙈😁 ✋ ســلامـــ بہ بزرگـــا👵😇 ✋ ســــلامـــ بہ ڪـوچیڪـا 👶 😊 الہـــے ڪہ چہارشنبہِ شبِ پاییـــزے تون پـــر از خنـــ😂ـــده باشہ امـــروز قراره درباره 😡ــبانیت باهم یڪ خورده گپ بزنیم، ☺️ 👈عصبانیت دو مـدلہ ✅یڪے عصبانیت زودهنگام و یڪے دیرهنگام 1⃣ زودهنگام یعنے تا بہ طرف میگے ڪیش از کیشمیش، بہ سرعت نور گارد مے گیره و میخواد یڪ سیلے جانانِ بخوابونہ تو گوش مبارڪ شما 😂 پیشنهاد میڪنم بہ این افراد اصلا نگید بالاے چشمتون ابرویہ 😢 اگر هم گفتید بــ😩ـدو فـ🏃ـرار ڪنید 2⃣امــــا عصبانیت دیرهنگام👈 یعنے هرچے بہ طرف میگے تو اِلے تو بِـلے تو جیم بـِلے 🙊انگـــ😳ـــار نہ انگار راحت میشینہ و نگاتون میڪنہ😌 👈 اما بعد چند بار نگاه ڪردن یہــو مثل 🔥ـــان از ڪــ💥ـــوره درمیره😱 👈👈 پیشنہاد مے ڪنم اینجور افراد رو بیشتر از یڪے دوبار عصبانے نڪنید 😂😢واگر هم عصبانے شدند منتظـــر یڪ طوفـــان سہمگین باشید😱🙈 درڪتابے خواندم👇 اگر گاهے خشمگین مے شوید طبیعے است، و نشان دهنده سلامت است ولے بہ طور مکرر عصبانے شدن عادے نیست 😏و نیاز بہ درمان دارد😷🤒 حتمــا شنیده اید ڪہ میگن ◀️ موقع عصبانیت نباید داد و بیداد کنید😤 ولے نباید هم خشم خودتان را بخورید ☹️ ⬅️ بلہ باید بہ طور منطقے و صحیح بہ فردے ڪہ باعث عصبانیت شما شده بگویید چہ احساسے دارید👌 🌀 از شنیدم ڪہ گفتند زیاد و همیشگے باعث بیمارے قلبے و آسیب کبد و سردرد و درد ڪمر و گردن و ورم معده و حتے دیده شده ڪہ باعث مشڪلات دستگاه گوارشے 😂🙊 مے شود 😃 تازه باعث بروز خارش و مشڪلات پوستے هم میشود😐 بلہ (قابل توجہ بعضــــیا 😉🙃) 📖💥 خداوند در آیہ ۱۵۹سوره آل عمران خطاب بہ (صلے اللہ وعلیہ وآلہ) مے فرمایند: اے پیامبر اگر خشمگین باشے مردم از دورت پراڪنده مے شوند 😞 ❓حالا سوال پیش میاد ڪہ چطورے خشم خود را ڪنترل ڪنیم ❗️🤔 📢 از اونجایے ڪہ نمیشہ یڪ شبہ شد🤑😁 پس یڪ روزه هم نمیشہ صبور شد👌😊 🙏 باید زحمت بڪشیم بســــیار نشنیدین میگن نابرده رنج میسر نمےشود😬 👇👇 🏃باید هر روز سبڪ کنیم ✅ تنفس صحیح و حتے با خوردن یڪ چاے ☕️ ✅خواندن خوب و گوش دادن بہ صداے پرندگان 🐣🐦 و طبیعت(البتہ صداے بوق ماشینها در شهرهاے شلوغ هم فک کنم بد نباشہ 😂 ) 💢 خلاصہ جونم واستون بگہ ڪہ روزانہ چند دقیقہ دریڪ محیط تمیز و آرام بشینید و فضا را خوشبو ڪنید 😍 و چشمهارو ببندید 😎 و از دماغ (ببخشید همون بینے 😄) نفس عمیق بڪشید و اینطورے همہ هاے منفے رو بدید بیرون وقتے هم ڪہ عصبانے میشید بلافاصلہ طرف رو خورد و خاڪشیرنڪنید😉 😷اول چند نفس عمیق بڪشید و خودتون رو حفظ ڪنید 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 خلاصہ اگر میخواین قلب و معده وڪبد و روده و پوست و... سالم داشتہ باشید یڪم دیرتر عصبانے بشید😇😇👌 اگر با حرف هایم موافقے بگو ⛔️ ❌ یڪ فنجان‌معنوےجات‌همراه‌انرجے😍👇 [°🍹°] @Heiyat_Majazi
[• 📿 •] . . را گفتند: کتابی در زمینه معرفی کنید فرمود: لازم نیست یک باشد یک کافیست که بدانی " " می بیند ... الم یعلم بان الله یري . . پاتوق نخبگـــان😌👇 [•⏳•] @Heiyat_Majazi
[• 👳🏻•] . . ❌: در منابع شیعیان کتاب ج ۷ ص ۱۸۹ آمده است که یکی از علی مرتکب شده است چون علی آنها را از دیگری منع کرد؟ ✅ شبهه: 1⃣اصل چیست و آیا صحت دارد؟ زنی مرتکب شده بود وقتی خواستند او را بزنند علی(ع) فرمود: کسانی که خودشان مرتکب این کار شده اند حق ندارند بزنند. یکی از کسانی که عقب رفت محمد بن علی فرزند امیرالمومنان بود. این مطلب در کتاب کافی و من لایحضر ج ۸ ص ۳۵۶ آمده است. 2⃣بررسی سند روایت؟ در سند روایت الکافی « علی بن ابی حمزه » وجود دارد که واقفی بوده و در مورد او گفته شده است که و است. زبده المقال ج2 ص15 3⃣بنابراین روایتش است. روایت مذکور در « من لا یحضره الفقیه » شیخ صدوق نیز به صورت مرسل و بدون سند از « اصبغ بن نباته » نقل شده است که روشن است روایت بدون سند و غیر قابل احتجاج است. الفقیه ج4 ص32 4⃣بنابراین سند هر دو است و باید توجه داشت در صرفا مراجعه و استناد به منبع و آدرس کتاب دلیل بر صحت یک نیست و می بایست ابعاد مختلف از جمله و مورد بررسی قرار گیرد. . . ⛔️ 🍃 هیچ شبهـه‌اےبے پاسخ نمونده😉👇 [•📖•] @Heiyat_Majazi
 چالش تندخوانی توانایی مغز را در سطح بالاتری نگه می‌ دارد.🚀  زمانی که خود را تمرین می‌ دهید تا بتواند اطلاعات را سریع‌ تر بخواند.💪 دیگر زمینه‌های مغز، مثل ، نیز بهبود می‌یابند.🧠 📕📒📕 💵برای سفارش کتاب تندخوانی و فایل ها به قیمت ۳۸ت به ایدی @Bookislsc پیام دهید 💌ارسال با پست رایگان📨
•🌸°| |°🌸• . . حساب عباس اما از حساب عالم و آدم جداست گویی که در خلقت عباس خدا از افق فتبارک‌الله خویش هم فراتر رفته است عباس را چون نشان افتخاری بر سینه‌ احسن‌الخالقین خویش آویخته!🌱 [سقایِ آب و ادب] . . 📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇 •📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
•>🌿<• • • مصیبت بزرگ (ع) در شیعیانش است. این‌هایی که ننگ ابدی برای آن سرور هستند. 😔 این‌هایی که یکی‌شان کافی است که بگویند علی باطل بوده و هرچه می‌گفت، درست نبوده است. درست است امروز ما ننگِ دامان علی بشویم؟!🍂 عقب‌افتاده‌ترین شهرها شهرهای شیعه باشد؟ نسبت بی‌سوادی در بین شیعیان از همه بیشتر باشد؟ معاملۀ بازارها از همه‌جا بدتر باشد؟ راست کمتر باشد؟ صلۀ رحم کمتر باشد؟ یتیم بیشتر باشد؟ فقیر بیشتر باشد؟🍁 آخر این چه بساطی است؟ این چه زندگی‌ای است که ما داریم؟ این چه پیروی از علی است که ما داریم؟ برگردید آقایان، عمر ما به پایان می‌رسد. یک روز زودتر یا یک روز دیرتر. باید تلاش کرد.🌱 | -انسان -آسمان | |↫ -صدر| • • حرفِ دل؛ جاش پاے سجادھ است..💚↯ •>🌿<• @Heiyat_majazi
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ... ديگه حتي نمي تونستم اونها رو بنويسم ... شماره گذاري يا اولويت گذاري كنم ... يا حتي دسته بندي شون كنم ... هر چي بيشتر پيش مي رفتم و تحقيق مي كردم بيشتر گيج مي شدم ... همه چيز با هم در تضاد بود ... نمي تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ... وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ... تا بق هي مطالب رو باهاش بسنجم ... خودكارم رو انداختم روي برگه هاي روي ميز و دستم رو گرفتم توي صورتم ... چند روز مي گذشت ... چند روزِ بي نتيجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباري ... امكان نداشت به نتيجه برسم ... اين همه سوال توي اين دنياي گنگ و مبهم ... محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر كار ... و روي پرونده هاي پر از رمز و راز و مبهم و بي جواب كار كنم ... ليوانم رو از كنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم توي قهوه ساز ... يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ... - همه دنبال پيدا كردن اون مرد هستن ... تو هم كه نتونستي حرف بيشتري از دهنت پدرت بكشي ... جر يا نكه سعي دارن جلوش رو بگيرن ... چرا وقتي حق باهاشونه همه چيز طبقه بندي شده است ... و دارن روي همه چيز سرپوش ميزارن و تكذيبش مي كنن؟ ... چرا همه چ زي رو علني ريگي پ ي نمي كنن؟ ... توي فضاي سرپوش و تكذيب ... تا چه حد ا ني ي چ زهايي كه آشكار شده مي تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ... جواب ني ا سوال ها هر چ زي ي كه هست ... توي ني ا سايت ها و تحل لي ها نيست ... يا نها پر از سرپوش و يفر به ... به هر دل يلي ... اونها حتي از مطرح شدن رسمي اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون كه ب ني مسلمون ها شناخته شده است ... پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام ا ني مخفي كاري ها پيش همون مرده ... اون پ داي بشه پرده هاي ابهام كنار ميرهبيخيال قهوه و قهوه ساز شدم ... سريع لباسم رو عوض كردم و از خونه زدم بيرون ... رفتم سراغ ساندرز تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بودم خونه باشه ... مي تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ... - اينطوري اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنيدن صداي تو پاي تلفن قطعا اونجا رو ترك مي كنه ... خيلي آدم فوق العاده اي هستي و باهاش عالي برخورد كردي كه براي ديدنت سر و دست بشكنه؟ ... زنگ رو كه زدم نورا در رو باز كرد ... دختر شيرين كوچيكي كه از ديدنش حالم خراب مي شد ... و تمام فشار اون شب برمي گشت سراغم ... يحت نگاه كردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن كمتر از 30 ثانيه بعد بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ... - سلام كارآگاه منديپ ... چه كمكي از دست من برمياد؟ ... - آقاي ساندرز خونه هستند؟ ... - نه ... يكشنبه است رفتن كليسا ... چشم هام از تحير گرد شد ... كليسا؟! ... - اون كه مسلمانه ... لبخند محجوبانه اي چهره اش رو پوشاند ... - ولي مادرش نه ... آدرس كليسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمي تونستم بيشتر از اون صبر كنم ... هم براي صحبت با ساندرز ... و هم اينكه نورا تمام مدت دم در كنار ما ايستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبي مي كرد از خانم ساندرز خداحافظي كردم و به مسيرم ادامه دادم ... به كليسا كه رسيدم كشيش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا كردم ... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ... آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توي اولين فرصت برم سراغش❛❛ ‹ 💡 ›↝ :هفتاد ونهم   ‹ 📝 ›↝ :مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹