⟮ #شـبهاے_بلھبرون⚘️ ⟯
پدر و مادر میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه.
یک روز كه شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباسهای خواهرم را روی لباسهایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانهی آوردن آب از چشمه زدم بیرون.
پدرم كه گوسفندها را از صحرا میآورد داد زد: صغرا كجا؟
برای اینكه نفهمد سیفالله هستم سطل آب را بلند كردم كه یعنی میروم آب بیاورم، خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست كردم.
یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن كرد، از پشت تلفن به من گفت: بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه😬😂
.
.
ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته بهقلم شھید طاها ایمانے ‹ پارتشصتم! › خوابم برد ... بی توجه به
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارتشصتویکم! ›
دنیای من فرق کرده بود ... از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم ... اما کوچک ترین
گمان ... به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه ... من
رو از خود بی خود می کرد ...
و می بخشیدم ... راحت تر از هر چیزی ... هر بار که پدرم لهم می کرد ... یا سعید همه
وجودم رو به آتش می کشید... چند دقیقه بعد آرام می شدم ... و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن ...
ـ خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم ... تو، هم من رو ببخش ...
و آرامش وجودم رو فرا می گرفت ... تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو ...
- به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام
و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم... رحمت ... برکت ... و لطف
خدا ... به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود ...
حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم ... تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه
حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلم می خواست خدا را با همه
وجود ... و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم ... دلم می خواست همه مثل
من ... این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن ...
کمد من پر شده بود از کتاب ... در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول
کرده بود ... چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟ ... چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا؟ ...
چرا؟ ...
من می خوندم و فکر می کردم ... و خدا هم راه رو برام باز می کرد ... درست و غلط رو
بهم نشون می داد ... پدری که به همه چیز من گیر می داد ... حالا دیگه فقط در برابر
کتاب خریدن هام غر می زد ... و دایی محمد ... هر بار که می اومد دست پر بود ... هر
بار یا چند جلد کتاب می آورد ... یا پولش رو بهم می داد ... یا همراهم می اومد تا من
کتاب بخرم ...
بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که ... از این کارتون به اون کارتون دید ... دستم
رو گرفت و برد ...
پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد ...
دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد ...
ـ حمید آقا ... خیلی پذیرایی تون شیک شد ها ...
اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق ... سعید نگذاشت ...
زمان ثبت نام مدارس بود ... و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم
تبدیل شد ...
من، سوم دبیرستان ... سعید، اول ... اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من
می رفتم بنویسن ... برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر ... و
اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... تا جایی که حاضر نشد به
من برای رفتن به کلاس زبان پول بده... اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام
کرد ... اون زمان... ترم 3 ماهه ... 400 هزار تومن ... با سعید، فقط 6 نفر سر کلاس
بودن ...
یه دبیرستان غیرانتفاعی ... با شهریه ی چند میلیونی ... همه همکلاسی هاش بچه های
پولداری بودن که تفریح شون اسکی کردن بود ... و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه
ای ... پرواز مستقیم اروپا ...
سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه ... تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره ... اما شدید
احساس تحقیر و کمبود می کرد ... هر بار که برمی گشت ...سعی می کرد به هر طریقی
که شده ... فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه ... الهام که جرات نزدیک شدن
بهش رو نداشت ... و من... همچنان هم اتاقیش بودم ...
شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی ... تخصصی و حرفه ای نبود
... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد ... و داشت تبدیل به
عقده می شد ... چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه ... بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و
خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این می سوخت
که کاری از دستم براش بر نمی اومد ...
هر چند پدرم حاضر نشده بود ... من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم
که شرایط سخت ... مانع از رسیدنم به هدف بشه ...
این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم
... با یه دیکشنری ... و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی
دیکشنری بهم یاد بده ... کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد ... اما
منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ...
از هر جمله ۱۰ کلمه ایش ... شیش تاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت ... با جمله
بندی های سخت تر از اون ... پیدا کردن تک تک کلمات ... خوندن و فهمیدن یک
صفحه اش ... یک ماه و نیم طول کشید ... پوستم کنده شده بود ... ناخودآگاه از شدت
خوشحالی پریدم بالا و داد زدم ...
ـ جانم ... بالأخره تموم شد ...
خوشحالی ای که حتی با شنیدن ... خفه شو روانی ... هم خراب نشد ...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
ࢪسـول اڪرم (ص):
«نـمـازِ شـب باعث نورانیت دل مـے شود!»
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #ازخالق_بهمخلوق ✨]
«خداوند كسى است كه هيچ معبودى
جزاو نيست، به يقين،در روزِرستاخيز
-كه هيچ شكى در آن نيست- شما را
گرد خواهد آورد، و کیست که از
خداوند راستگوتر باشد؟»
💙•• ســوره نـسـا،آیــه87 ••🦋
- چهکسے ما را شنیـد الا خدا؟ :)
♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{ #دل_آرا🌻' }
.
.
.
نقشِ انسان ، رفاه نیست!
خوردن و خوابیدن و خوش بودن نیست ✋🏻
انسان براۍ خوشۍ بہ این همہ استعداد احتیاج نداشت!💡
🖋 عین.صاد
.
.
.
حرفهاۍ خودمونیمون..
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‹ #سر_به_مهـر 💚' ›
و سرانجام همانگونه كه رسم دعا است خداوند را به صفاتى ياد مىكند كه با اين خواستهها ربط تنگاتنگ دارد و در حقيقت دليل خواستههاى خود مىشمارد عرض مىكند: (چرا كه تو نسبت به نعمتهاى بزرگ منت گذارى و نسبت به گناهان بزرگ بخشندهاى و تو از هر مهربانى مهربانترى). 🌺
و در پايان مىگويد حال كه تو از اين همه صفات پاك برخوردارى: (بر محمد و آلش همانان كه طيب و طاهر، نيكوكار و نجيبند درود فرست). 🌿
#صحیفه_سجادیه
#دعاے_ششم
#فراز۲۴
#محرم
.
.
|| سجّاده هم به او دلبستھ بود..
🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| #بی_بهونه •🧩|•
برای حاجت های خود به ائمه متوسل
بشید و یکی از ذکر هایی که خیلی تأثیرگذاره ، ۱۴ هزار مرتبه ذکر یا
جواد الائمه ادرکنی هست💚
امام جواد علیه السلام همانطور که
از لقب ایشان برمیآید
بسیار بخشنده هستند و
توسل به ایشان در
برآورده شدن حاجات دنیوی
بسیار مجرب است.
طریقه ختم ذکر یا
“جواد الائمه ادرکنی”
بسیار ساده است و
تنها کافی است در طول ده روز،
14000 ذکر یا جواد الائمه ادرکنی
را بگویید.
بهتر است این تعداد را تقسیم کرده و
روزانه 1400 مرتبه ذکر را تکرار کنید.
.
.
بدونِ بهانهها،
بیشتر به دل مینشینند😌..
🪐••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| #عرفات🎐
أَنْ لَوْ حاوَلْتُ وَاجْتَهَدْتُ مَدَى الْأَعْصارِ وَالْأَحْقابِ لَوْ عُمِّرْتُها أَنْ أُؤَدِّىَ شُکْرَ واحِدَةٍ مِنْ أَنْعُمِکَ مَا اسْتَطَعْتُ ذٰلِکَ إِلّا بِمَنِّکَ الْمُوجَبِ عَلَىَّ بِهِ شُکْرُکَ أَبَداً جَدِیداً، وَثَناءً طارِفاً عَتِیداً، أَجَلْ وَلَوْ حَرَصْتُ أَنَا وَالْعادُّونَ مِنْ أَنامِکَ
خلاصه با تمام این امور گواهی میدهم بر اینکه اگر به حرکت میآمدم و طول روزگاران و زمانهای بس دراز میکوشیدم، بر فرض که آن همه زمان را عمر میکردم که شکر یکی از نعمتهایت را بجا آورم تواناییاش را نداشتم، جز با مهرورزیات که به سبب آن شکرت بر من واجب میشود، شکری دائم و نو و ثنایی تازه و فراهم. آری اگر من و همه شمارشگران از آفریدگانت، حرص ورزیم که نهایت نعمتهایت، از نعمتهای سابقهدار و بیسابقهات را برشماریم
.
.
دانه دانه ذڪر تسبیحم فقط شد حسیـــن
🎐🍃 @heiyat_majazi
⟮ #شـبهاے_بلھبرون⚘️ ⟯
برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.
کد رمز آب هم 256 بود. من هم بی سیم چی بودم .
چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید، اما خبری نشد. بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256 تموم شده برامون بفرستید، اما خبری نمیشد.
تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود.
من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.
تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده🤣 و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.
لینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.😁✋🏻
.
.
ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته بهقلم شھید طاها ایمانے ‹ پارتشصتویکم! › دنیای من فرق کرده بو
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارتشصتودوم! ›
مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد ... اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار ... انگار ظرف وجودش پر شده بود ... زود خسته می شد ... گاهی کالفه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد ... و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد ...
هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده ... اما من بهتر از هر شخص دیگه ای ... مادرم رو می شناختم... و خوب می دونستم ... این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست ... و این مشغله جدید ذهنی من بود ... چراهای جدید ... و اینکه بیشتر از قبل
مراقبش باشم
دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید ... پدرم بالفاصله فرداش برای سعید ... یه لب تاپ خرید ... و در خواست اینترنت داد ... امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من
اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد ... و من حق دست زدن بهش
رو نداشتم
نش سته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن ... با صدای بلند... تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم ...
- حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟ ...
- مشکل داری بیرون بخواب ...
آستانه تحملم باالتر از این حرف ها شده بود که با این جمالت عصبانی بشم ... هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود ... اما کو گوش شنوا؟ ... تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه ... و اال ارزش خودت از بین میره ... اونم با سعید، که پدر در هر شرایطی پشتش رو می گرفت ...
پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال ... به قول یکی از علما ... وقتی با آدم های
این مدلی برخورد می کنی ... مصداق قالوا سالما باش ...
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد ... مبل، برای قد من کوتاه بود ... جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت ... برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد ... و خستگی دیشب توی تنم مونده بود ... شاید، من توی 24 ساعت ... فقط 3 یا 4 ساعت می خوابیدم ... اما انصافا همون رو باید می خوابیدم...
با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم ... هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد ... اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود ...
پام رو که گذاشتم داخل حیاط ... یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...
ـ خیلی نامردی مهران ... داشتیم؟ ... نه جان ما ... انصافا داشتیم؟ ...
حسابی جا خوردم ... به زحمت خودم رو کشیدم بیرون ...
- فرامرز ... به جان خودم خیلی خسته ام ... اذیت نکن ...
ـ اذیت رو تو می کنی ... مثال دوستیم با هم ... کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی خندیدم ...
ـ تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟ ...
ـ نزن زیرش ... اسمت توی لیسته ...
چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن ... منم دنبال فرامرز راه افتادم
... کاندید شماره 3 ... مهران فضلی ... باورم نمی شد ... رفتم سراغ ناظم ...
ـ آقای اعتمادی ... غیر از من، مهران فضلی دیگه ای هم توی مدرسه هست؟ ...
خنده اش گرفت ...
ـ نه ... آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم ...
- تو رو خدا اذیت نکنید ... خواهشا درش بیارید ... من، نه وقتش رو دارم ... نه روحیه ام به این کارها می خوره ...
از من اصرار ... از مدرسه قبول نکردن ... فایده نداشت ... از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط ... رای گیری اول صبح بود...
ـ بیخیال مهران ... آخه کی به تو رای میده؟ ... بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن...
اما دقیقا همه چیز بر خالف چیزی که فکر می کردم پیش رفت ... مدیر از بلندگو ...
شروع کرد به خوندن اسامی بچه هایی رو که رای آورده بودن ... نفر اول، آقای مهران فضلی با 265 رای ... نفر دوم، آقای ... اسامی خونده شده بیان دفتر ...
برق از سرم پرید ... و بچه های کالس ریختن سرم ...
از افراد توی لیست ... من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم ... تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
ـ فکر می کردم رای بیاری ... اما نه اینطوری ... جز پیش ها که صبحگاه ندارن ... هر کی سر صف بوده بهت رای داده ... جز یه نفر ... خودت بودی؟ ...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
رسـول خـدا (ص) مے فرمایند:
« بهترین نماز بعد از نماز واجب،
نماز خواندن در دلِ شب است!»
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
.🖤⃟🌿.
#مخاطب_خاص
أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ
سلام بر آن آغشته به خون...😭
.
.
اَمیٖرےٖحُسِینٌوَنِعْمَالْاَمیٖر↯
.🖤⃟🌿. https://eitaa.com/heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" #ازخالق_بهمخلوق🕊 "
پس هنگامی که از کارِ بسیار
فراغت می یابی،به عبادت و
دعا بکوش و مشتاقانه به سوی
پروردگارت رو بیاور.✨🌻
🍀• سـوره شرح آیه 7 و8 •💚
- چهکسے ما را شنیـد الا خدا؟ :)
♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‹ #سر_به_مهـر 💚' ›
پيشامدها و سختىها
طبيعت حيات و زندگى، جاذب سختىها
و پيشامدهاست.🌿
بافت حيات، بر دشوارىها و رنج و تعبو مشكلات و مصايب است. آفرينش انسان
بنايى است كه عناصرش را درد و غم و
دشوارى و بلا و ابتلا تشكيل داده است.
اين رنجها و سختىها و دردها، پلههاى
نردبان ترقى و رشد و تكامل هستند.🌺
#صحیفه_سجادیه
#دعاے_هفتم
#فراز۱
#محرم
.
.
|| سجّاده هم به او دلبستھ بود..
🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼 #مھدییـار •.
اگر در راه آن حضـرت[امام زمـان(عج)] باشیم، چنانچه به ما بد و ناسـزا هم بگویند و یا سخریه نمایند، نبایـد ناراحـت شویـم، بلکه همچنان باید در آن راه حـق و حقیقـت ثابتقدم و استوار بوده و در ناملایمات صــبر و استقامـت داشته باشیم ...🌱
📚 در محضر بهجت، ج١، ص١٠٣
.
.
همهـجا مےبینم رخ زیباے تـو را ..
.•🍃🌼 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریجات 🪁...
「 .🖤' !」
ࢪوضہ نمےخواهد
تنے ڪہ سࢪ ندارد ...
قࢪبان آن آقــا ڪہ انگشتر ندارد ...💔
السلام علیک یا اباعبدالله🖤
نابترین استورےها؛
اینجـا دانلود ڪن🤓👇
http://Eitaa.com/Heiyat_Majazi
enc_16669637286799358318404(1).mp3
2.79M
|••| #دل_صدا 🎼 |••
بہ ڪے شڪایت ببرم
بہ ڪے بگم دردامـو...
جـوونیمـم رفت و هـنوز
من ندیدم آقـامو...💔
صد مرده زنده مےشود از ذڪر یاحسـین🖤🍂
🎧 |•Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| #عرفات🎐
أَنْ نُحْصِىَ مَدىٰ إِنْعامِکَ سالِفِهِ وَآنِفِهِ
مَا حَصَرْناهُ عَدَداً، وَلَا أَحْصَیْناهُ أَمَداً،
هَیْهاتَ أَنَّىٰ ذٰلِکَ وَأَنْتَ الْمُخْبِرُ فِى
کِتابِکَ النَّاطِقِ وَالنَّبَاَ الصَّادِقِ
﴿وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّٰهِ لاٰ تُحْصُوهٰا﴾؛
هرگز نمیتوانیم به شماره آوریم و
نه اندازه آن را به دست آوریم،
چه دور است چنین چیزی چگونه ممکن است؟
و حال آنکه تو در کتاب گویایت و
خبر صادقانهات اعلام کردهای:
«اگر در مقام شمردن نعمتهای خدا
برآیید نمیتوانید آنها را بشمارید.
.
.
دانه دانه ذڪر تسبیحم فقط شد حسیـــن
🎐🍃 @heiyat_majazi
⟮ #شـبهاے_بلھبرون⚘️ ⟯
❌اگر تحمل ندارید به هیچوجه نخونید❌
مرسوم است به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی میکنند.
این رسم را کومله نیز اجرا میکرد، با این تفاوت که قربانی ها در آنجا جوانان اسیر ایرانی بودند.💔😭
یک بار چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یکی از سر کردگان کومله بردند.
پس از مراسم، آن عفریته گفت: باید برام قربانی کنین تا به خونه شوهر برم.
دستور داده شد قربانی ها را بیاورند.
شش نفر از مقاومترین بچه های بسیج اصفهان که شاید حداکثر سن آنها ۱۴ سال نمیشد را آوردند و تک تک از پشت، سر بریدند.
شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر میزدند و آنها شادی و هلهله میکردند.😭
اما این پایان ماجرا نبود.
آن دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردند و این دوازده نفر را نیز سر بریدند.
من و عده دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند، به حالت بی هوشی و اغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجددا ما را روانهی زندان کردند..
#یا_حـسـیـن
شادی روحشون صلوات💔
.
.
ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته بهقلم شھید طاها ایمانے ‹ پارتشصتودوم! › مادرم روز به روز کم ح
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارتشصتوسوم! ›
هر چی التماس کردم فایده نداشت ... و رسما تمام کارهای فرهنگی ـ تربیتی مدرسه
... از برنامه ریزی تا اجرا و ... به ما محول شد ... و مسئولیتش با من بود ... اسمش این بود که تو فقط ایده بده ... اما حقیقتش، جمالت آخر آقای مدیر بود...
ـ ببین مهران ... تو بین بچه ها نفوذ داری ... قبولت دارن ... بچه ها رو بکش جلو ... الزم نیست تو کاری انجام بدی ... ایده بده و مدیریت شون کن بیان وسط گود ... از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده ... تا مسابقات فرهنگی و ...
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ...
ـ آقا در جریان هستید ما امسال ... امتحان نهایی داریم؟ ... این کارها وظیفه مسئول پرورشی مدرسه است ... کار فرهنگی برای من افتخاریه ... اما انصافا انجام این کارها ...
برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و ... مدیریت شون و ... خیلی وقت گیره ...
_نگران نباش ... تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن ...
دست از پا درازتر اومدم بیرون ... هر کاری کردم زیر بار نرم، فایده نداشت ... تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود... نوشتن گزارش جلسات شورا بود ... که اونم کال وظیفه رئیس شورا نبود ... اون روزها هزاران فکر با خودمی می کردم ... جز اینکه اون اتفاق، شروع یک طوفان بود ... طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمان نشدم ...
اولین مناسبت بعد از شروع کار شورا ... بعد از یه برنامه ریزی اساسی ... با کمک بچه ها، توی سالن سن درست زدیم و...
همه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت ... علی الخصوص سخنران ... که توی یکی از نشست ها باهاشون آشنا شده بودم ... و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن ... جذبه کالمش برای بچه ها باال بود و همه محو شده بودن ...
برنامه که تموم شد ... اولین ساعت، درسی شیمی بود ... معلم خوش خنده ... زیرک ... و سختگیر ... که اون روز با چهره گرفته و بداخالق وارد کالس شد ... چند لحظه پای تخته ایستاد و بهم زل زد ...
ـ راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بود بیاد؟ ... این آقا راحت هر دعوتی رو
قبول نمی کنه ...
یهو بهروز از ته کالس صداش رو بلند ...
ـ آقا شما روحانی ها رو هم میشناسید؟ ... ما فکر می کردیم فقط با سواحل هاوایی
حال می کنید ...و همه کالس زدن زیر خنده ... همه می خندیدن ... به جز ما دو نفر ... من و دبیر شیمی صدای سائیده شدن دندان هاش رو بهم می شنیدم ... رفت پای تخته ...
ـ امروز اول درس میدم ... آخر کالس تمرین ها رو حل می کنیم ...
و شروع کرد به درس دادن ... تا آخر کالس، اخم هاش توی هم بود ... نه تنها اون جلسه ... تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه ای نمی کرد ...
جزء بهترین دبیرهای استان بود ... و اسم و رسمی داشت... اما به شدت ضد نظام ... و آخر بیشتر سخنرانی هاش ...
- آخ که یه روزی برسه سواحل شمال بشه هاوایی ... جانم که چی میشه ... میشه عشق و حال ... چیه االن آخه؟... دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین ... حاج خانم یا اهلل ... خوب فاطی کاماندو مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی؟ ...
ـ دلم می خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش...
توی هر جلسه ... محال بود 20 دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه ... از سیاسی و اجتماعی گرفته تا ...
در هر چیزی صاحب نظر بود ... یک ریز هم بچه ها رو می خندوند ... و بین اون خنده ها، حرف هاش رو می زد ... گاهی حرف هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه های الکی خوش کالس ... خنده شون می گرفت ...
اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می کرد ... به مرور، ال به الی حرف هاش ... دست به تحریف دین هم می زد ... و چنان ظریف ... در مورد مفاسد اخالقی و ... حرف می زد که هم قبحش رو بین بچه ها می ریخت ... هم فکر و تمایل به انجامش در بچه ها شکل می گرفت ... و استاد بردگی فکری بود ...
- ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه ... بازم ایرانیه ... اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل ... آخرش هم جاش همون ته فیله است ...
خون خونم رو می خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی رسید ...
قدرت کالمش از من بیشتر بود ... دبیر بود و کالس توی دستش ... و کامال حرفه ای عمل می کرد ... در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به 18 سالگی می گذشت ... حتی بچه هایی که دفعات اول مقابلش می ایستادند ... عقب نشینی کرده
بودن ... گاهی توی خنده ها باهاش همراه می شدن ...
هر راهی که به ذهنم می رسید ... محکوم به شکست بود... تا اون روز خاص رسید ...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
درد و دل در تاریکیِ شب با خدای
مهربان این اطمینان را به قلبت
می دهد که در این دنیای شلوغ
تنها نیستی و او مثل یک مادر
مراقب توست!🦋😇
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
.🖤⃟🌿.
#مخاطب_خاص
أَلسَّلامُ عَلَى الْمَهْتُوکِ الْخِبآءِ♥️
سلام بر آنکه (حُرمَتِ) خیمه گاهش دریده شد...😭
.
.
اَمیٖرےٖحُسِینٌوَنِعْمَالْاَمیٖر↯
.🖤⃟🌿. https://eitaa.com/heiyat_majazi
"#ازخالق_بهمخلوق💛"
«اوست كسى كه خورشيد را روشنايى
بخشيد و ماه را تابان كرد، و براى
آن منزل هايى معين كرد تا شماره
سالها و حساب کار را بدانيد. خدا
اينها را جز به حق نيافريده است
او آیاتِ خود را برای گروهی که
اهل دانش اند،شرح می دهد! 🌖✨»
••﴿سـوره یـونس،آیـه 5﴾••
- چهکسے ما را شنیـد الا خدا؟ :)
♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‹ #سر_به_مهـر 💚' ›
آسانى دشوارىها به قدرت او
آن وجود مقدسى كه آسمانها را برافراشته
و ميليونها كهكشان و سحابى و ميلياردها
ستاره نورانى كه بعضى از آنها چندين
ميليون برابر خورشيد است، در اين فضاى
با عظمت قرار داده، دشوارىها به قدرت او
آسان مىگردد.🍂
آن وجود عزيز و حكيمى كه زمين را با
تمام برنامههاى حيرت انگيزش مهد
حيات موجودات قرار داد و هواى مفرّح
و ممدّ حيات را به او پيچيد و قسمت
اعظم آن را آب قرار داد و قشرش را
براى پرورش گياهان مستعد فرمود و
انواع گياهان و حيوانات را در آن پرورش
داد، دشوارىها به قدرت او آسان مىگردد.
آن قادر متعالى كه فاصله زمين و خورشيد
و فاصله زمين و ماه و فاصله ماه تا خورشيد
و فاصله هر ستارهاى را تا ستاره ديگر و
فاصله كهكشانى تا كهكشان ديگر را بر
اساس عدل و نظم و حكمت و علم قرار
داد، دشوارىها به قدرت او آسان مىگردد.🥀
#صحیفه_سجادیه
#دعاے_هفتم
#فراز۲
#محرم
.
.
|| سجّاده هم به او دلبستھ بود..
🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟨ #ڪتابچه📚🌱'' ⟩
کتاب کاش برگردی
نویسنده: محمدرسول ملاحسنی
کتاب کاش برگردی نوشته محمدرسول ملاحسنی است.
این کتاب زندگی شهید مدافع حرم زکریا شیری به روایت مادر شهید است.
.
.
فڪر خوب همراه با
معرفےِ ڪتابهاے خوب😁👇
●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi