فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️یک نفر رو مثل آقای خامنه ای پیدا نمیکنید..
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
■به اون حدیث رو کتیبه دقت کنید!
فرق میکنه با چه دیدگاهی به 'زن' نگاه کنی!😊
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#دیدار_بانوان_با_رهبری
┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
🦋میشنود صدایی به کوچکی صدای تو را خدایی که بزرگتر از جهان هستی است ..
#خدای_مهربونم ♥️
خدا تنها پناهیه که برام مونده!🤍
تنها کسی بود که تنهام نزاشت با وجود هزاران اشتباه باز منو ببخشید و همیشه کمکم کرد و منو توی مسیر خودم قرار داد...☁️🌱
بعضی وقتا ازش غافل شدم و دور شدم ولی اون هیچوقت من و فراموش نکرد میخام بگم تو تنها نیستی رفیق!🫂✨
اگه هیچکس نیست که باهاش حرف بزنی، خدا هست!اگه همه بهت گفتن نمیتونی، خدا هست که کمکت کنه تا بتونی!اگه از همه خسته شدی؛ خدا هست که کمکت کنه و دستتو بگیره!♥️🌙
خلاصه اش کنم که یادت نره یه نفر هست،
که همیشه هست، حتی وقتی تو حواست نیست!💙🌊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینب سلیمانی: افتخار میکنم فرزند یک روستازاده هستم
فرزند «شهید سلیمانی» در روستای قنات ملک:
🔹افتخار میکنم فرزند یک روستازاده هستم و در کنار شما زندگی کردم.
🔹اینکه امروز همه شما جمع شدید و برای پاسداشت نام و یاد برادر خودتان مراسمی برگزار کردید برای من کمترین، بعد از مراسم حضرت آقا، پربرکتترین مراسم است؛ چون خودم را از شما میدانم.
#حاج_قاسم
#جان_فدا
┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هشتاد و دوم .........
اقاجونم دستی به صورتش کشید : انشالله که خیره ..... چه بهتر ..... هرچه زودتر تکلیف این دو تا مشخص بشه بهتره .
با شنیدن این حرف از زبون اقاجونم دیگه رو پا بند نبودم و پریدم داخل اتاق خواب . گوشیم داشت ویبره می رفت .
پیام ها از ارین بود :
خوش اومدی به زندگیم .......تا الان هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوشحال نبودم .
امیدوارم لایق این باشم که خوشبختت کنم .......
که این طور پس به پسر مردم جواب مثبت دادین ؟!
فقط تونستم در جواب پیام های که داده بود یه علامت تشکر براش بذارم .
بلافاصله برام یه ایموجی قلب بزرگ گذاشت : فقط همین......... یه ایموجی دست تشکر برام گذاشتی ...... هان..... نکنه خجالت میکشی .... باشه .... باشه .... نباید زیاده روی کنم . شما هم که حرف نمی زنی من بازم دندون رو جیگرم میذارم تا دو شب دیگه . شب هاتون قشنگ خانومی ....
از لفظ خانومی که به کار برد و احساس مالکیتی که هنوز کامل به وجود نیومده بود دلم مور مور شد .
احساسی مثل شادی و سرخوشی و حالتی مثل رعشه به تنم نشست .
فقط اون لحظه خدا می تونست ارومم کنه .
وضو گرفتم و دو رکعت نماز برا ارامش قلبم خوندم و بعدش چند صفحه قران تلاوت کردم . از خدا خواستم کمکم کنه . همیشه مراقبم باشه .
اونقدری استرس دو شب دیگه رو گرفته بودم که تموم معده ام درد می کرد .
مامان ملیحه متوجه این قضیه شده بود و اروم و قرار نداشت .
فردای اون روز به همراه کتایون رفتیم بازار و یه دست کت و دامن ماکسی به رنگ فیروزه ای خریدیم برا مراسم اون شب . با اینکه کت و دامنش مقداری جذب بود ولی اصلا دوست نداشتم بپوشم.
بعد از خرید مفصل کتایون برگشتیم خونه . دوباره معده درد امونم رو بریده بود . داشتم لباسی رو که تازه از بیرون خریده بودم داخل کمدم جابه جا میکردم که دیدم کتایون در می زنه و اومد داخل مزاحمت نیستم که ؟
نه بیا تو ..... این چه حرفیه کتایون .... فقط دوباره یکم معده ام درد گرفته .
نگاهی به دستای کتایون کردم که داخلش یه دست لباس کاور کرده بود : اینو برات از شیراز خریدم .... دوست داشتم اول جواب مثبت بدی بهشون بعد بهت بدم ...
بعد هم سخت منو گرفت تو بغل خودش : خوشبخت بشی الهی خواهر کوچولوی من داره عروس میشه .... وای خدا خوشی از این بیشتر .... شکرت .
از اینکه کتایون و مامان خیلی خوشحال بودن که بالاخره من به یکی جواب مثبت دادم ته دل خودم هم شادی بود ولی وضعیت بد معده ام که فقط به خاطر استرس اینجوری شده بودم مانع از بروز خوشحالیم میشد .
از کتایون بابت لباس و وسایل بسیار زیبایی که برام تهیه کرده بود تشکری کردم و روشو بوسیدم : ایشاالله زود زود منو خاله کنی تا از خجالتت در بیام .
خنده زیبا تحویلم داد : وای اگر بدونی من چقدر بچه دوست دارم .... ولی میثم میگه ما خودمون هنوز بچه ایم و دوست داره وقتم من بیشتر ازاد باشه .
نگاهی اندر سفیهانه نثارش کردم : یعنی چی این حرف ... شما الان چند ساله ازدواج کردید و اقاجون و مامان منتظر دیدن نوه هاشون هستن بعد میثم یه همچنین حرفی می زنه .
کتایون لبه تخت نشست : نه بگی خودشم دوست نداره ... اتفاقا یه بچه یا نوزاد می بینه دلش غش می ره براش . فقط بعضی اوقات میگه احساس میکنم برا پدر شدنم نیاز به تجربه بیشتری دارم .
بعد از جاش بلند شد و دو نفری با هم رفتیم سمت پذیرایی . مامان ملیحه داشت لیست وسایلی که برا فردا شب رو میخواست به کامران می گفت تا بعد از ظهر بره بازار و تهیه کنه .
اقاجونم هم در حال مطالعه بود و وقتی دید منو کتایون اومدیم صدامون کرد : دخترا بیاین اینجا باهاتون کار دارم .
به عجله رفتیم و کنارش نشستیم .
خب بابا کتایون خوبی ؟ چیزی کم وکسری نداری ؟
مرسی اقاجون همه چیز فراهمه . دورتون بگردم شما باشین همه چیز مهیاست .
از امروز تا پایان روز مادر تخفیف داریم، رمان رو با ۳۰ هزار تومن تا اخر بخون😍ب ازاده پیام بده👇
@AdminAzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغض زمینیا شکستو...💔
بودھ در لالایے ام البنین این زمزمھ
جانِ عباسم بھ قربانِ حسین فاطمھ..!
#حاج_مهدی_رسولی
#ام_البنین
#وفات_حضرت_ام_البنین سلام الله علیها تسلیت باد
#یازهرا🕊💔🖤
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَج...』
بیحجابییعنیرایگاندراختیاردیگران
قراردادنخود...‼️
اونیکهحجابدارهوآرایشنمیکنه
ضعیف،زشتویاعقبافتادهنیست🚫
اتفاقااونیکهبیحجابهخودشهضعیف
فرضکردهوبهراحتیزینتهایخودشو
جلودیدچشمایمردایهوسرانقرار
میده...🍂
خانومهایمحترمقدرجایگاهدرجهخودتون
روبدونید🌸
اسلامزنرومحدودنکرده!!
بلکهبهشگفتهتوارزشتبالاترازاینهاست
کههرکیازراهبرسهببینتت✔
زیباییتوبرایهمسرهتوهستکهبرای
بهدستآوردنتتلاشمیکنه🎈
اسلاماتفاقادنبالآزادیشماهست⛓
اونمآزادیازنگاههرزهیمردهاییکه
بهشمابهعنوانوسیلهرفعنیازشون
نگاهمیکنن🚶🏻♂️🍂
پسهمینالانخودتوازاینوضعیت
بکشبیرونبذاربهتبگنضعیف...🤷🏻♂️
توکهمیدونیحقباکیه!📿
#حجاب_و_عفاف
قوی باش و به زندگی لبخند بزن ،
حتی اگه گاهی اوقات دردناك باشه..!
#انگیزشی
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت422
_مهم نیست. بریم.
عطابک ماشین را روشن کرد ودوباره راه افتاد.
گوش هایم پر بود از حرف های عطابک، درمسیر ترجیح دادم کر شوم وحرف هایش را نشنوم و بازهم برایش از پوپک گفتم.
عطابک دلش قنج میرفت تااز زبان زنی که دوستش دارد جرعه ای محبت وعشق بشنود اما من فقط از پوپک گفتم هرچند کارم بی فایده بود.
اخرای شب بود که به سفره خانه برگشتیم.
از بیرون سفره خانه متوجه شدم همه رفتند به غیراز پوپک. با عطابک داخل شدیم
با سلامی که بی جواب گذاشت سمت اشپزخانه رفتم وصدای پوپک را شنیدم.
_عطا باید یه چیزی و بهت بگم..
_امشب کلی کاردارم بزار برای بعد.
_چه کاری داری
_یه مشت حساب کتاب هست که میخوام تاصبح بیداربمونم و انجام بدم.
_منم کمکت میکنم.
با ناراحتی به اتاق وپیش مهرزاد ووارش رفتم.
وارش_سلام چی شد؟
_گاومون زایید. کاش زودتر تصمیم فرارمون و عملی کرده بودیم.
وارش_اینا که رفتن ماهم رفتیم. چرا دلشوره داری؟
_امشب موندنی ان نمیخوان برن.عطابک خان گفت حساب کتاب داره که همین امشب انجام میده.
با دلی پرآشوب به چشم های ترسیده مهرزاد وارش نگاه میکردم.
وارش_مگه نرفتی بااین عطابک که نظرشو. به پوپک جلب کنی.
_نعوذبالله من که خدا نیستم. هیچ جوره این پوپک و دوست نداره.
وارش_خب وقتی نمیخواد نمیخواد دیگه.اونم تقصیری نداره.
به طریقی عطابک را درک میکردم.عشق نه سرمای زمستان بود که زوری به همه تحمیل میشود نه گرمای تابستان که همه را آزار دهد. عشق خودش هرکاری دلش میخواست انجام میدادو همین عشق عطابک به من، نظرش را راجب پوپک تغییر نداد.
لای درراباز کردم. پوپک وعطابک را دید زدم باهم. مشغول حساب کتاب بودن.
مهرزاد از خستگی به خواب رفت ازوارش هم. خواستم که بخوابه.
اما خودم نخوابیدم. همه خیالم این بود که عطابک وپوپک بالاخره از این جا بروند وما بتوانیم فرار کنیم.
اما مشخص بود کارشون بیشتر ازاین حرف ها طول میکشد.
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هشتاد و سوم .........
بعد اقاجون روشو کرد سمت من : ناز دونه بابا در چه حاله ....؟
با سری از خجالت به زیر جواب دادم : ممنونم اقاجون خوبم .
راستش از اینکه صداتون کردم خواستم با کیانا در مورد مهریه صحبت کنم که حرفامون یکی بشه . خودتون می دونید از مال دنیا چیزی کم ندارم و کل جهاز رو هرچی باشه فراهم می کنم درست مثل جهاز کتایون اما در مورد مهریه خود کیانا باید بگه دوست داره مهریه اش چقدر باشه . حالا خجالت و بذار کنار و راحت بگو ؟
احساس می کردم هر لحظه احتمال داره اب بشم و برم توزمین : این چه حرفیه اقاجون .... خودتون بهتر از همه می دونید ... هرچی که خودتون گفتید .
اگر نظر اقاجونت رو میخوای من میگم مهریه زیاد ملاک زندگی نیست هرچی که عرف هست رو قبول می کنیم برا کتایون ۱۱۰ تا سکه گرفتم برا شما هم طبق عرف ۱۱۰ تا سکه . حالا بقیه شرط و شروط به پای خودته که باید به خود اقا ارین بگی .
با سری به زیر افتاده دوباره جواب دادم : چشم اقاجون .
همون لحظه اقاجونم سر منو و کتایون رو گرفت تو دستاش و به ارومی روی سرمون رو بوسید بعد بلند گفت : ملیحه خانوم دختر تربیت نکردی شما ..... ماه پرورش دادی ..... ماه .
مامان ملیحه که از اشپزخونه اومده بود بیرون با لبخند گفت : از لطف خودته حاجی خدا یه همچنین بچه های خوب و حرف گوش کنی نصیبت کرده . ما که کاره ای نبودیم .
اقاجونم از جاش بلند شد : نگو این حرفو ملیحه خانوم شما تاج سر ما و این خونه ای ..... بی شما این خونه صفا نداره.
اقاجونم از همه تعریف می کرد و خنده رو لب همه می اورد اما درد معده دیگه امونم رو بریده .... حتی احساس کردم فشارم هم افتاده و ضعف کردم .
از جام بلند شدم تا برم سمت اتاقم تا کمی استراحت کنم که درد بدی در معده ام احساس کردم . دیگه طاغت نداشتم و دستم رو گذاشتم رو معده ام و همونجا رو پاهام نشستم .
اقاجون و کتی و کامران دورم رو گرفتن و کتایون گفت : خوبی ؟ چرا رنگت پریده ؟ درد داری ؟
مامان ملیحه دو دستی زد به صورتش : بچم الان دو روزه معده اش درد میکنه و نتونستم براش کاری کنم .
اقاجونم سریع زد رو شونه کامران : برو ماشین روشن کن ببریمش درمونگاه .
بعد رو کرد به کتایون : بابا توام بپوش بیا باهامون .
مامان ملیحه با عجله گفت : منم میام ..... از نگرانی هلاک میشم .
نه شما بمون خونه ..... کجا بیای خانوم ..... درمونگاه پر مریضه .... ما هم باهاش هستیم و مراقبشیم .
بالاخره به همراه کتایون و میثم و اقاجون راهی درمانگاه شبانه روزی شدیم و مامان و کامران مجبورا خونه موندن .
دکتر شیفت شب مرد جا افتاده ای بود بعد از انجام معاینات برام سرم تقویتی نوشت و رو به اقاجونم گفت : چیز خاصی نیست همش روی هیجانات درونیه و بعد از تموم شدن سرم مرخصه .
بیچاره میثم رفت دارو ها و سرم رو از داروخونه تهیه کرد و برگشت . وقتی سرم رو بهم وصل کردن انگاری که روح به بدنم برگشت .
کتایون پیشم رو صندلی نشست و اقاجونم با میثم تو راهرو منتظر موندن . صدای اقاجونم رو شنیدم که برا مامان ملیحه زنگ زده بود : چیز خاصی نبود و نیست ..... زیر سرم هست .... تموم شد میایم خونه..... نه نیازی نبود تو زحمت بیافتن . خب حالا اگر خودشون دوست دارن بیان .... ما حرفی نداریم .
در همین حال و احوال بودم که گوشی کتایون زنگ خورد .
مامان ملیحه هست ، بذار جواب بدم ببینم چیکار داره .... اخه همین الان داشت با اقاجون حرف می زد .
دکمه اتصال رو زد :
سلام مامان .... اره خدا رو شکر بهتره ..... اونا از کجا فهمیدن .... خب باشه ..... اقاجون می دونه ..... باشه ... باشه .... خداحافظ.
بعد از قطع کردن گوشی گفت : یه چیزی دارم بهت میگم کیانا فقط دوباره استرس نگیری حالت بد بشه ..... وضع معده الانت به خاطر استرس الکی هست که به خودت راه دادی .
از امروز تا پایان روز مادر تخفیف داریم، رمان رو با ۳۰ هزار تومن تا اخر بخون😍
@AdminAzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
پارت هشتاد و چهارم .........
بعد در حالی که داشت خودشو بیشتر نزدیکم می کرد : مثل اینکه ارین کار مهمی باهات داشته هرچی امشب باهات تماس گرفته جواب ندادی نگرانت شده به خواهرش گفته زنگ بزنند خونمون .... مامانم که میدونی دروغ تو ذاتش نیست ........ گفته حالت از استرس بد شده اوردنت درمونگاه ......... الانم ارین و خواهرش دارن میان اینجا .... فقط خواهشا هول نکن خواهری .
از شنیدن این حرف مثل برق از جام پریدم که تیزی سر سرم بیشتر تو پوستم فرو رفت و دادم رفت هوا .
اقاجون و میثم باهم اومدن داخل .
اقاجونم که از حالم فهمیده بود برا چی اینجوری شدم گفت : کیانا جون چیزی نشده که ..... بنده خدا نگران شده داره میاد عیادت .
میثم با خنده و شوخی رو به همه گفت : البته تا باشه از این دل نگرانی ها .
کتایون و اقاجون و میثم با هم پقی زدن زیر خنده که همون لحظه پرستار اومد داخل : چه خبره .... اینجا درمانگاه هست چرا شلوغ می کنید .
میثم با خنده رو کرد به پرستار : اخه بیمارمون روحیه اش رو از دست داده نیاز به انرژی درمانی داره .
پرستار که از حرف میثم خوشش نیومده بود : بفرمایید بیرون ...... بفرمایید ..... اینجا جای اینجور کارا نیست ..... بفرمایید .
مجبورا اقاجون و میثم بیرون منتظر بودن و این سرم لعنتی هم میل تموم شدن نداشت . چشمام از خستگی خوابش گرفته بود . تصمیم گرفتم تا تموم شدن سرم چشمهام رو ببندم . ولی مگه میشد فکر و خیال ازم فاصله بگیره .....
نمیدونم چند دقیقه بود که چشمام رو هم رفته بود که صداهای اشنایی از بیرون درب به گوشم خورد .
سلام اقا ارین ..... سلام خانوم مجد ....چیزی خاصی نیست همش به خاطر استرس و هیجان این چند وقته .
صدای مردونه ارین هم بالاخره به گوشم رسید : ای بابا .... اخه چرا اینجوری شدن ..... استرس برا چی ....؟
صدای اناهید هم رسید : میشه الان بریم تو ببینیمش ؟
اقاجونم جواب داد : بفرمایید .... بفرما اقا ارین .
وای از خجالت با چشمای بسته داشتم اب میشدم .
عطر مردونه همیشگیش رو زده بود . همون عطری که این چند وقت رایحه اش داخل اتاقم بود.
بوی عطرش هر لحظه بیشتر به مشامم می رسید .
صدای اناهید رو شنیدم : حالش الان خوبه ؟ خیلی نگران شدیم . دلمون هزار راه رفت ....... راستش برا خرید نشون مامانم میخواست نظرش رو بپرسه .
الحمد الله بهتره .... استرس الکی دیگه ...... خودمون بهتر میدونیم ....... در مورد نشون هم خودتون صاحب اختیار هستید .... مطمئنا اگر خودش هم بیدار بود همین نظر رو میداد .
ارین که حالا لحن صداش تغییر کرده بود و تن صداش رو پایین اورده بود : اگر کمکی هست من در خدمتم ..... فقط کیانا خانوم رو بردید خونه مراقبش باشید ..... من دوست نداشتم اینطوری بشه .
اگر امر دیگه ای نیست با اجازه .
بعد انگاری ارین چیزی یادش افتاده باشه گفت : براشون چندتا وسلیه خریدم داخل ماشین هست میدم دست حاج اقا ...... با اجازه .
اخی ..... بالاخره رفتن . دلم نمیخواست با این وضعیت با هاش هم کلام بشم .
از اینکه گفته بود دوست نداره من این طوری بشم ته دلم نقل پاشوندم . هنوز هیچی نشده چقدر اهمیت پیدا کردم براش.
سرم هم تموم شد و همگی راهی خونه شدیم .
با رسیدن به خونه مامان ملیحه کلی اسپند برامون دود کرد و کلی قربون صدقه من رفت . فقط صورتش رو بوسیدم . حال ایستادن نداشتم باید استراحت می کردم تا برا فردا شب اماده بشم .
داشتم با کتایون از پله ها بالا می رفتم که دیدم اقاجونم یه ساک دستی توی دستشه و داره میاد سمتم : اینو اقا ارین داد گفت یه مقداری وسیله هست که برات خریده بدم بهت بابا .
کتایون ساک و از دست اقاجون گرفت و با گفتن دستتون درد نکنه از پله رفتیم بالا .
من رفتم توی اتاق خودم و کتایون گفت : من می رم پایین برات یکم غذا بکشم بیارم بخوری . امشب شام درست و حسابی هم نخورده بودی . نمیخورم و معده ام درد میکنه و چه میدونم از اینجور حرفا هم نداریم باید بخوری .
با کندی از جام بلند شدم و نگاهی به ساعت کردم ده شب بود و نمازم رو نخونده بودم .
از امروز تا پایان روز مادر تخفیف داریم، رمان رو با ۳۰هزار تومن تا اخر بخون😍
@AdminAzadeh
#حجاب🌸🍃
حجاب چیست؟!
🎀حجاب یعنی:
👈زرهی در برابر
چشم های مریض.
🌼حجاب یعنی:
👈تمام زیبایی زن
برای یک نفر
🌷حجاب یعنی:
👈من انتخاب میکنم
که تو چی ببینی
🌺حجاب یعنی:
👈نشان دادن
شخصیت خویش
🌻حجاب یعنی:
👈عزت،شوکت،پاکدامنی
افتخار،شجاعت،قدرت
🌸حجاب یعنی:
👈فخر،زینت،پاکی قلب
مرواردی درون صدف
🌴حجاب یعنی:
👈بندگی خداوند
خشنودی الله
👌حجاب یعنی سپری محکم
🔥در برابر چشم های نامحرم
#چادرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضهی مجسم از آنچه بر سر شهید روحالله عجمیان آوردند 🥀🥀🥀
دقیقاً شده حکایت روضهی امامان جانمون!
هرچه گوش میدیم نه تکراری میشه نه ما خسته میشیم🏴
و نه برامون عادی میشه خدا رو شکر!
باید از این درد بمیریم😔
#روح_الله_عجمیان
به قول استاد پناهیان؛
_هر وقت تونستی کفش های اونی که ازش بدت میاد و جفت کنی،
اون موقع آدم شدی...🌱,
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت وحشیگریها
با جوان کارگر مدافع امنیت
سید #روح_الله_عجمیان
اللهمعجّللولیّکالفرج🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔صحبتهای مادر شهید عجمیان....
نیا حسین . . .
الهی من دورت بگردم
نگم برات . . .
حتی یه مرد پیدا نکردم!
#روح_الله_عجمیان
چرا ما از درد نمیمیریم!
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت423
با دوفنجان چایی از آشپزخانه سمتشان رفتم.
متوجه قدم هایم که شدند فنجان هارا روی میزشان. گذاشتم.
_سلام. بفرمایید.
پوپک زیر چشمی نگاهم. کردو عطابک. گفت :
_دست درد نکنه تو هنوز نخوابیدی. چشمات از خستگی باز نمیشن. برو بگیر بخواب
_چشم.
سمت اتاق برمیگشتم که صدای آرام. پوپک درگوشم. نجوا شد.
پوپک به عطابک باصدایی آرام طوری که خیال میکرد من. نمیشنوم گفت :
_امشب بااین دختره کجا رفتی؟
_رفتیم بیرونو شام خوردیم دیگه. اهمیتی داره برات. اون. ورقه های کاغذ و بده من.
پوپک _بیا بگیر ازاین چیزی عایدت نمیشه می بینی که نمیخوادت.
_انقدر سماجت به خرج میدم تابالاخره راضی شه زنم شه.
لامپ های انتهایی را خاموش کردم. وقتی دیدم حواسشان از من پرت است، کناری سنگر گرفتم، دل نگران. بودم. مبادا پوپک جریان بارداری ام را رو کند، مخفیانه به حرف هایشان گوش دادم.
پوپک _نمیشه، یعنی نمیتونه بشه.، قبلاهم. گفتم این دختره، آدم درستی نیست نمیدونم توچه طور عاشقش شدی.
_خسته نشدی از بد گفتن پشت سرش. دارم حساب میکنم، این ماه دخل وخرجمون به هم نمیخوره، گیجم. نکن.
اما پوپک دست بردار حرف نبود.
_کاش میفهمیدی من چه قدر دوستت دارم.
_این. اولین بار اززبون تو میشنوم، نازگل هم امشب مخم و خورد از بس راجب تو گفت. یه جوری از تو حرف میزد انگا ربهش پول داده باشی فکر تورو به زور کنه تو کلم. ولی همه جوره کور خوندی پوپک. بعد از مدت ها یکی پیدا شده که از ته قلب دوسش دارم سعی نکن مانعم شی.
_پس من چی؟
_نمیدونم شاید یکی بهتر ازمن بیاد توزندگیت اما اینو میدونم باید عشق منو گوشه قلبت خاک کنی بهتر از ازدواج با ذلت وخفتِ با منه. تو برای من. مثل خواهرم می مونی، من نصفه گمشدمو پیدا کردم.
پوپک _نیمه گمشدت حاملست.
_چی؟
_چیه گوشات کر شدن عطا چشاتو واکن دختری که یه دل نه صددل عاشقش شدی حاملست. با گوشای خودم شنیدم
وقتی داشت با وارش دوستش تو آشپزخونه حرف میزد. چیزای کمی دستگیرم شد. مثلا این که شوهرش زندست. فرارکردن واون. آلان حاملست. نمیبینش تواین مدت کم. چه قدر چاق شده.
_داری مزخرف به هم میبافی.
_من راست میگم عطا. اون یه زن حاملست، دلیلش برای جواب رد به تو آینه. وگرنه هرکی این سفره خونه رو ببینه دندون طمعش گرد میشه.
_نه. تو داری دروغ میگی. اون اگه تاالان به من. جواب رد داده فقط به خاطر اینه که یکی دیگه رو دوست داره.
_تو چه قدر ساده ای عطا. شایدم عشق این دختره خامت کرده، نمیدونم. اما حاملست. اینا کارشون اینه با چشم وابرو آمدن و سیاست های زنونه، دل مردای ساده ای امثال تورو ببرن، ببین دختره با وجود حاملگی دست از این کاراش برنداشته.
_داری مثل سگ دروغ میگی. باز چه نقشه ای تو سرته، به عقل جنم نمیرسه برای اینکه از چش من. بنداریش همچین دروغی سرهم کنی.
_باشه من. دروغگو . چند ماه دیگه که شکمش قشنگ اومد بالا چی میخوای بگی. چند ماه دیگه که زاییدو یه پسر کاکل زری آورد که معلوم. نیست باباش کیه چی میخوای بگی اصلا میتونی همین فرداصبح یه بهونه بتراشی و ببریش دکتر.
_باشه. میبرمش. ولی وای به حالت پوپک اگه دروغ بسته باشی به دختر بیچاره که غیر ازاین نیست.
_مشکل تو میدونی چیه؟ گول ظاهرمعصوم این دختره رو خوردی.
با ۱۵ هزار تومن همین امروز رمان رو تا اخر بخونید😍❤️به ادمین پیام بدید
@AdminAzadeh