حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت455
نگاهم رااز چشم های خیره مرد دزدیدم.
میخواستم باهرجه توان دارم دستم رااز دست های مشت کرده مرد رهاکنم،اما زورم به آن مرد نرسید.
شیشه شرابی را که دردست داشتم رویش خالی کردم. بی هوا دستم را رها کرد، خشمگین گوشه پیراهنش را گرفت ونگه داشت، قطره های قرمز شراب از پیراهن سفیدش روی زمین می چکید.
مردمست،که هوش وحواسش سر جایش نبود، شیشه شراب را به میز کوبیدو شکست.
صدای خنده های مردان بی غیرت در اطرافم بالا رفت.
سرم عربده کشید.
_زنیکه احمق، چرا شیشه شراب و روی من خالی کردی.
از درافتادن بایک مرد، ازنهیبی که میدادو دندان هایی که از حرص روی هم میفشرد، ترسیدم اما محکم در مقابلش ایستادم.
_به چه حقی بهم دست زدی؟
_مچتو گرفتم نخوردمت که هلو. میخوای بدم مردای اینجا تلافی ریختن شراب رو پیراهنمو سرت خالی کنن. یه کم زیادی خوشگلی حیفه ازدست بدیم همچین لعبتی رو.
ترسم را، ضعف ناتوانی زورو بازویم درمقابل یک مرد چاق و پر زور و بازو را نادیده گرفتم.سیلی محکمی حواله اش کردم.
قسمت سمت چپ صورتش لرزید.سرخ شدو جای تک تک انگشتانم برجای ماند.
بااخمی تند، شدت عصبانیتم را به مرد فهماندم.
_ازمادر زاییده نشده کسی که به ماهتیسا یه نگای چپ بندازه. می شکنم دست مردای مثل تو وامثال تورو که بخوان یه نگاه چپ به من بندازن.
حالا همه با تعجب به من نگاه میکردند. همه ساکت شدند، زن رقاص دست از رقاصی کشید. متوجه ترس مردهایی که دور میز نشسته بودند شدم، چنان ترس کرده بودند که صندلی ها یشان را محکم. چسبیده وخنده روی لبشان به آنی محو شده بود.
ازهمه بدتر حال وروزمردسیلی خورده بود، که جای سیلی را دودستی ومحکم گرفته بودو روی صندلی از ترس کم مانده بود خودرا خیس کند.
توقعم این بود بعد از خودی نشان دادن و سیلی زدن به این مرد ، فاتحه ام خوانده باشد، اما چنان زهر چشمی به مردهای هوس باز کافه نشان دادم که همه از ترس حتی جرات نگاه کردن به من را نداشتند.
مرد با ترس ولکنت زبان گفت :
_ای بابا... زری... این کیه راه دادی توکافت.لامذهب دستش چنان سنگین بود که گوشمو کر کرد.
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
دل ربودن از تمام خلق عالم کار توست
ای طبیب درد مندان! عالمی بیمار توست
از همان اول که پا در عرصه دنیا زدی
حامل وحی خدا همراه و خدمتکار توست
#عید_مبعث❣️🌼
#آغـاز_رسـالـٺ❣️🌼
#رسول_مهربانے_مبارڪ❣️🌼
4_5929253281850198610.mp3
6.05M
شدنامدلربایرسول،
وِردزبانروحالامین😍♥️!"
#عید_مبعث🌿
#امام_زمان
سلام بر رسولِ مهربانی...
و سلام بر وارثِ مهربانیِ رسول، امام عصر سلام الله علیه...
▫️خدایا در روز مبارک #عید_مبعث حضرت خاتم الانبیا، ظهور حضرت خاتم الاوصیا را مقدر بفرما!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#عید_مبعث
#امام_زمان
محمد(ص).mp3
5.34M
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
•💐مبعث اوج برکات...
حاج امیر کرمانشاهی
عیدمبعثپیامبر(ص)
#عید_مبعث
بعضیهارودیدیدتانگاهشون
میکنیمیادشهدامیفتیم؟
ایناهموناییاندکهسایهبهسایه
شھادتزندگیمیڪنند🚶🏿♂
راستمیگفت:)💔🥀
حاج قاســــــــــم...
#شھیدانہ
#سردار_دلها
#امام_زمان(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"لعنت به هر چی . .
ساعت که یاحسین نگی..!"
#حضرتقلب ♥️.
#سلام_امام_زمانم
هر روز صبح به یادت هستم
سلام بر پدر همه عالم
صبح بخیر امام مهربانم
دستی به روی سینه
و دستی به سوی تو
روی لبم گــل می کند
آقا سـلام از دور
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجْ
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان کوتاه ( باهمه بله با ماهم بله؟!! ) 🎧
♦️ زن: فریدون،فریدون...کجایی فریدون...
♦️ مرد: هیییییییسسسسسسسسسس...ساکت باش زن، مگر صد بار نگفتم مرا بلند صدا نزن؟! طلبکارهاااااا.....
صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - علی حاجی پور- کامران شریفی - مسعود صفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzade
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت456
زری که تمام مدت شاهد وقایع بود تندو سریع خودش را به میز رساند.
میزرا با دستمالی پاک کرد وعاجزانه از مرد طلب بخشش کرد.
زری_تورو خدا ببخشید آقا.
مرد روبه زری گفت :
_میدونی پیرهنی که تنمه چقدر قیمت داشته میدونی چقدر براش پول دادم همه لباسمو لک کرد.
زری با تشری به من گفت :
_دختره زبون نفهم، آخر کار خودتو کردی... زودتر لباس آقا رو ببر بشور تا لک نشده.
نگاهم راسمت چهره پراز ترس مرد بردم. حتی جرات نگاه کردن به من را نداشت.
زری دوباره روبه من لب زد.
_باتوام دختر.. لباس آقا رو ببر وبشور تاهمبن امشب مثل سگ بیرونت نکردم تااز سرما یخ کنی.
_چشم.
باهمه تنفری که داشتم، اخمو روبه مرد لب زدم.
_آقا پیرهنتو نو بدید براتون بشورم.
مردازجابلندشد. ترسیده لب زد.
_نمیخوام ممنون.
روبه دوستان قمار بازش گفت :
_معامله فسخه ، دیگه تااطلاع ثانوی اینجا قمارنمیکنم من رفتم.اینجا جای موندن نی....
مرد رفت، ماشینش راروشن کرد از کافه دورشد.
سهراب _زری بهت گفته بودم این دختره به در این کارنمیخوره.
زری_توخفه سهراب.
زری ضربه ای نه چندان محکم بر پشت کمر من وارد کردو ادامه داد.
_بروتوهمون اتاق... مشتری ها رفتن باهات کار دارم.مشتری های منو می پرونی حالا دیگه بی چشم و رو.
زری با نهیب واخم من را روانه اتاق کرد، خیلی از کارم با آن مرد بی غیرت. احساس رضایت میکردم وبرایم مهم نبود تنبیه ازجانب زری چه باشد؟
ساعت سه ونیم شب شد. ازلای در نیمه باز اتاق، وارش را میدیدم، که شراب میبرد. جام های خالی را دوباره پر میکرد.
همه حرصم از وارش این بود که مثل من سرسوزنی هم. عذاب وجدان نداشت و باپولی که وعده اش را قبلا از زری گرفته بود وازاین کار نصیبش میشد، هیچ عبایی از خدمت به چند مرد قمارباز نداشت.
سمت مهرزاد رفتم. پتو رویش را تا گردنش بالا کشیدم. سهراب تمام روز را چنان ازاین پسربچه کار میکشید که شب بی نا ورمق می خوابیدو تکان هم نمیخورد. نسیمی ملایم از سوراخ سمبه های کافه به داخل سرایت کرد، در نیمه باز را ببشتر بازکرد.
چشمم بیشتر به جمال زن رقاص که. همزمان با رقصیدن شعر هم می خواند، روشن شد. جمالش زیبا بودو چه راحت وبی دغدغه خود را حراج چشم های گرسنه عده ای مرد کرده بود آن هم بی هیچ ابا وحجب وحیائی.
اندامش را به نمایش میگذاشت و بابتش اززری پول میگرفت. اصلا همین زن رقاص بود که به کافه وقمارخانه زری، رونق بخشیده بود.
مردان بیشتر به هوای تماشا می آمدند و بعد که چشم باز میکردند، گرفتار قمار شده بودند.
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت ۱۲۴........
وضو گرفته بودم و داشتم صورتم رو خشک میکردم که کتایون اومد داخل و یه لباس کاور کرده دستش بود : اینم لباس من .....
بعد با کلی ذوق زیپ کاور رو باز کرد و گرفتش سمت من تا ببینم .
خیلی قشنگه کتایون ..... حتمن توی تنت عالی میشه . باید به اقا میثم بگیم برات اسپند دود کنه چشم نخوری .
لباسش یه پیراهن مجلسی حریر به رنگ ابی اسمونی بود .
نمازم رو که خوندم درب اتاقم رو بستم و روی تخت دراز کشیدم و ساعتم رو برا یه ساعت دیگه کوک کردم که بیدار شم .
ولی فکر مراسم و کلاس اون روز اصلا نذاشت بخوابم فقط از این دنده به اون دنده شدم . اخرش هم خسته تر از قبل از رختخواب اومدم بیرون و کلی به خودم فحش دادم که فوق لیسانس میخواستی چیکار ؟ یک کلام همون موقع میگفتی دوس ندارم فعلا ادامه تحصیل بدم .
صورتم رو با کرم چرب کردم و لباس بیرون تنم کردم و از اتاق خارج شدم . میدونستم الانه که ارین هم برسه .
اقاجون و کامران هم امروز خیلی زود از کار برگشته بودن خونه داشتن تو پذیرایی چای میخوردن .
سلامی به همه کردم و رو به مامان ملیحه کردم : قراره ارین بیاد دنبالم ..... مثل اینکه لباسم اماده شده .
الهی که خوشبخت بشی مامان جان ..... برو به سلامت .... اقاجونت گفت که ارین تماس گرفته و اجازه خواسته .
گونه مامان ملیحه رو بوسیدم و از جمع خداحافظی کردم که همگی با هم برام دست تکون دادن که باعث شد خنده رو لبام نقش ببنده .
همین که کفشام رو پوشیدم صدای بوق ماشین ارین به گوشم خورد . چند قدم رو تند کردم و خودم رو رسوندم کنار دروازه و درب رو باز کردم .
از ماشین پیاده شده بود و داشت می اومد زنگ و بزنه که تا منو دید گل از گلش شکفت :
سلام ....... عزیز دلم ..... خوبی ؟
مرسی .... تو خوبی ؟
درب جلو رو برام باز کرد و حین بستن درب جواب داد : بریم تا بهت بگم ........
از جواب دو سری که بهم داده بود دوباره خنده ام گرفت .
اومد نشست پشت فرمون و حرکت کردیم که خم شد سمت من : همیشه همین طور واسم بخندی خستگی از تنم بره یه دنیا ممنونت میشم .
دستم رو گرفت تو دستاش و طبق عادت این چند وقتش گذاشت رو پاهاش و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد .
خستگی از چهره اش نمایان بود و معلوم بود روز کاریه سختی رو گذرونده . اما چشمای خاکستری رنگش که وقتی نور می افتاد داخلش حاله ای از رنگای مختلف به خودش می گرفت گرمای خاص خودش رو داشت ... همون گرمایی که من قبل از محرمیت از هول ذوب شدن زیر سنگینی نگاهش توان چشم در چشم شدن باهاش رو نداشتم .
گاهی اوقات بعد از قضیه خواستگاری ارین پیش خودم فکر کرده بودم یعنی اگر یه خطبه محرمیت ساده اینقدر می تونه دل ها و قلب ها رو بهم نزدیک کنه و این احساس گرما و دوست داشتن رو به دل ادم ها بندازه پس زمانی که خطبه عقد دائم خونده میشه قراره چی بشه .
در گیر و دار فکر کردن به احوالات و افکار درونی خودم بودم که ارین پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد .
مثل اینکه رسیده بودیم .
بعد از پیاده شدن اور کتش رو پوشید و همراه هم راهی طبقه دوم که مزون بود شدیم .
خانوم کریمی با روی باز ازمون استقبال کرد و ازمون خواست چند لحظه ای رو در اتاق انتظار بمونیم ... چون دو تا عروس دیگه داشتن لباساشون رو پرو می کردن .
حدود نیم ساعتی معطل شدیم و ارین خودش رو سر گرم گوشی کرده بود و مطالب مهمی که در زمینه مسایل دارو سازی پیدا میکرد رو برام میخوند که برام جالب بود چون تا قبل ارین اصلا پی مسایل پزشکی و اینجور چیزا نبودم حالا که داشت برام توضیح می داد به نظرم جالب می اومد .
بالاخره خانوم کریمی با یه لبخند و پوزش خواستن از ارین منو برد تا لباسم رو پرو نهایی کنه .
وقتی که منو برد جلو اینه تا خودم رو ببینم یه لحظه شک کردم که خودم باشم که تو اینه هستم و ساید یه عروس دیگه ای از پشت سرم عکسش تو اینه افتاده .
پارت ۱۲۵ .......
خیلی قشنگ شده بود و دوخت لباسم واقعا تمیز بود .
بالا تنه لباسم به درخواست خودم کاملا پوشیده انتخاب شده بود که با سنگ ها تزیینی جواهر دوزی شده بود .
تا به خودم بیام خانون کریمی خواست بره ارین رو صدا بزنه که بیاد تا لباس رو تو تنم ببینه که مانعش شدم .
اگر الان ارین منو با این لباس میدید نمیدنستم عکس العملش چی میشد و یا اینکه خودم چه حالی پیدا می کردم .
با تایید نهایی پرو لباسم اونو از تنم جدا کردم تا خانوم کریمی کاور رو انجام بده . برای روی لباس به پیشنهاد خود خانوم کریمی یه شنل بلند و کار شده به رنگ لباسم انتخاب کردم که موقع بیرون اومدن از ارایشگاه تو دید نا محرم ها نباشم .
ارین چند تقه به درب اتاق پرو کوبید : اجازه هست بیام داخل .
سریع کفشم رو که پام در اورده بودم پوشیدم و رفتم کنار درب و اروم گفتم : لباسم عالی شده ارین .
اخمی در ابرو هایش انداخت و شیطنتی در نگاهش : پس من چی ؟...... من نباید می دیدم .
انقدر سرخ شدم که خودش فهمید برای امروز با این حرفش خیلی زیاده روی کرده ولی از رو نرفت و ادامه داد : اشکالی نداره ..... روز عقد تو تنت می بینم .
خانوم کریمی تموم وسایلی رو مربوط به لباسم بود رو کاور کرده تحویل ارین داد .
خداحافظی کردیم اومدیم . با اینکه هوا بهاری بود ولی بازم سوز داشت . به سرعت سوار ماشین شدم و ارین دکمه فن گرمایشی رو روشن کرد .
نگاهی به ساعتم که انداختم از هفت غروب هم گذشته بود و حالا میخواستیم بریم شام بخوریم .
جلوی یه رستوران عربی که طبخ غذاش عالی بود نگه داشت و پیاده شدیم .
بعد از نگاه کردن به منوی غذا ها هر دو نفرمون سبزی پلو و میگو مخصوص رو انتخاب کردیم که ارین از جاش بلند شد و اروم لب زد : میرم سرویس تا دست و صورتم رو بشورم ..... احساس میکنم خوابم گرفته .
گوشیش که روی میز بود مدام ویبره می رفت و گاهی روش نوشته بود معاون شرکت ....... گاهی نوشته بود حسابدار .....
به نظرم ارین باید یه وقت استراحت مجزا برای خودش تعیین میکرد وگرنه حسابی خسته میشد .
اوردن غذا ها و اومدن ارین با هم یکی شد .
دست و صورت خیسش رو با دستمال کاغذی پاک کرد و نگاهی به گوشیش انداخت که کلی تماس از دست رفته داشت ولی به روی خودش نیاورد اروم گفت : خستم کردن به خدا ..... صبح تا غروب تو شرکتم یادشون نیست برگه ها رو برا امضا بیارن یا چه میدونم در مورد مفاد فلان قرار داد بپرسن .... همین که من پامو از شرکت بذارم بیرون زنگای اینا شروع میشه .
بعد اشاره کرد بهم و ادامه داد : بخور غذات سرد میشه ..... غذای سرد واسه معده خوب نیست .... غذاش محشره .
اولین قاشق غذا رو گذاشتم دهنم و بهش نگاه کردم که داشت با متانت غذاش رو می خورد . این عادتی بود که این چند وقت خیلی ازش دیده بود . وقت و بی وقت نداشت و چه تو جمع و چه بین خودمون دو نفر بسیار اروم غذا میخورد .
ناخدا گاه یاد مریم افتادم که همیشه تند غذا میخورد و هنوز غذام تموم نشده اون غذاش رو خورده بود و دست به سینه منتظر تموم شدن غذای من بود .
از فکر یهویی که در مورد کار های مریم کردم خنده ام گرفت که ارین هم لبخند زد : چیزی شده ؟
نه چیز خاصی نیست ..... دوستم مریم بر خلاف تو که خیلی اروم غذا میخوری مثل من ..... خیلی تند غذاش رو میخوره و بعد هی به جونم غر میزد بخور دیگه .
راستی میخوای یه نفرو معرفی کنم برا دوستت ؟ .... داریم تو شرکتمون افراد متعهد و خوب که تزشون به دوست شیطون و سر به هوای شما بخوره .
از اینکه در یه دیدار با مریم که روز سیزده به در بود اینقدر خوب مریم رو شناخته بود و راجب بهش اظهار نظر میکرد دوباره خنده ام گرفت .
دیگه تا اخر غذا صحبتی نکردیم و مشغول خوردن شدیم .
ارین غذاش رو تموم کرده بود که دستاش رو گذاشت رو میز : راستی میخواستم یه چیزی بهت بگم کیانا جون .
نگاهی بهش انداختم : جانم ؟
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
تو را گم میكنم
هر روز و پیدا میكنم هر شب
بدین سان خوابها را
با تو زیبا میكنم هر شب ...!
#محمد_علی_بهمنی
شبتون خوش 🌙
🌺🌺🌺🌺🌺
🌴 نماز روز آخر ماه #رجب و فضایل آن
🍁 ده رکعت نماز (پنج نماز دو رکعتی) در هر رکعت:
✅ یک مرتبه سوره حمد
✅ سه مرتبه سوره توحید
✅ سه مرتبه سوره کافرون
✅ پس از سلام دستها را رو به آسمان بگیرد و بگوید:
لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ حَيٌّ لَا يَمُوتُ، بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ [الطَّيِّبِينَ] وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ.
✅ سپس دستها را به صورت بکشد و حاجتش را از خدا بخواهد که دعایش مستجاب است و خدا بین او و جهنم هفت خندق فاصله قرار میدهد که اندازه هر خندق به فاصله آسمان تا زمین است.
🔻هرکه این نماز را بخواند برایش نوشته میشود:
✅ بهازای هر رکعت، یک میلیون رکعت
✅ دوری و برائت از آتش
✅ جواز عبور از صراط
📕به نقل از کتاب اقبالالاعمال سید بن طاووس جلد دوم ص 854
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
امام علی (علیه السلام)- پس از خواب غفلت بیدار شوید و پیش از رسیدن مرگ برای رسیدن به آمرزش پروردگارتان به پیش تازید؛ قبل از آنکه دیواری بین شما زده شود که باطنش رحمت خدا و ظاهرش عذاب خدا باشد. پس هرچه فریاد زنید کسی گوش به فریاد شما نمیدهد و هر چه ضجّه و ناله کنید بر ناله و ضجّه شما کسی جمع نمیشود و توجه نمیکند و بهخود آئید قبل از آنکه التماس کنید و دادرسی نباشد. قبل از آنکه وقت را از دست بدهید به سوی طاعت خدا بشتابید.
📚 بحارالأنوار، ج۹۴، ص۱۱۶
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت457
ساعت به ۵ شب رسید.
بین دومرد، سر قمار دعوا شد. زری هم بیرونشان کرد.
امشب بیشتر از شب های قبل، خوشگذرانی و شراب خوری وقمار در این کافه طول کشید. من هم که با کوچکترین صدایی خوابم نمیبرد چه برسد به این سروصدایی که راه انداخته بودند.
کم. کم کافه از مشتری خالی شد. همه طوری که حض برده باشند، از زری تشکر میکردندومیرفتند.
گویا چنان به آن ها خوش گذشته بود که فراموش کرده بودند چه قدر پول برای امشب پرداخته کرده اند.
خود را برای جرو بحث زری آماده کردم. با خود گفتم ساکت میشوم تا هرچه خواست یگویدو حرصش را خالی کند. مجبور بودم، برای ماندن دراین اشغال دانی باید جلوی زری گردن خم میکردم. هرچند جای خوبی برای ماندن نبود اما جای دیگری نداشتم برای رفتن، خصوصا که هرروز بیشتر به فکر نازلی بودم که بعد ازبیرون آوردنش از بیمارستان چگونه مخارجش را تامین وکجا نگهش دارم.
وارش میزها را مرتب میکرد وجام های خالی ونصفه از شراب را در سینی میگذاشت وسمت اشپزخانه میبرد، برای کمک به وارش از اتاق بیرون. رفتم ومتوجه یکی به دوی زن رقاص با زری شدم.
زری پشت دخلش مقداری پول را در کشو گذاشته، درصد خیلی کمی هم به زن رقاص داد.
زن رقاص رویی لباسش را پوشید و پول را پس زد.
_صدقه میدی زری خانم.... کمممه
زری_از سرتم زیاده، هرشب همین قدر بهت میدم چی شده امشب مزد بیشتری میخوای
زن رقاص صدایش را بالا داد.
_صدقه سر منه این سگدونی از سرشب تا دم صبح پراز آدم میشه، حق من بیشتره نه این چندر غازپاپاسی.
متوجه مهرزاد شدم که دم در اتاق باز ایستاده است . وبرای این که چشمش به لباس های بی حجاب زن رقاص نیفتد فورا سمتش رفتم و در رویش بستم.
_نیا بیرون مهرزاد.
وادامه حرف های زری به زن رقاص این بود.
زری_چی میگی زنیکه نفهم... یادت رفته از کدوم جهنم دره ای دستت و گرفتم ورت داشتم آوردمت این جا... هرچند هرچا باشی یه هرزه بیشتر نیستی
بین زری وزن رقاص، دعوا شد وبه کتک کاری رسید.
در کافه سرصبحی دو زن گیس وگیس کشی میکردند سر پول، سهراب واسطه شد اما آتش عصبانیت این دو زن خاموش نشد، من ووارش هم سعی کردیم به دعوایشان خانمه بدهیم، اخر سر زری با زوری که داشت زن رقاص رااز کافه بیرون انداخت
زن رقاص هم وسط خیابان عربده کشید که دیگر برای کار به این کافه نمی آید
_من دیگه نمیام اینجا... ببینم تو بدون من این قمارخونت میچرخه یا نه... بدبخت من نباشم این جا رو هواست.کسی به در دکانی که زدی نگاه هم نمیکنه
زری با اخلاقی تند گفت :
_هررری... ببین بیشعور برو دیگه هم پیدات نشه... ولی بدون. تو قصر شاه جلو رضا شاه وخانوادشم قر میدادی انقدرنمی زاشتن کف دست.
زن رقاص رفت و زری کلافه وپریشان به کافه برگشت، عصبی پشت دخلش نشست و دستش را به سرش برد.
متوجه نگاه خیره من ووارش شدو با تشر گفت :
_چیه... چیو دید می زنید... حال وروز من. دیدن داره برید به کاراتون برسید.
وارش به آشپزخانه رفت ومن شروع به تمیزکردن میز بزرگ دروسط کافه کردم.
سهراب سمت زری رفت دوسه باری صدایش زد.
سهراب_زر... زری جون.... عزیزم... خانوم
سهراب حرصی از سکوت زری با صدای بلندتری گفت :. _زری
زری از جا پرید وگفت :
_آی ور بپری، تو چته بگو.
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
#سلام_امام_زمانم 💚
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ #گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
#لاادری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
پارت ۱۲۵ ....... خیلی قشنگ شده بود و دوخت لباسم واقعا تمیز بود . بالا تنه لباسم به درخواست خودم کا
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت ۱۲۶ .......
فردا که مامانم اینا برا اوردن وسایلت میان اونجا .... زن اریا هم میاد ..... اگر حرفی یا حرکتی ... چیزی ازش دیدی به دل نگیر .... اینا با هم مشکل دارن و فعلا نمیشه کاری براشون کرد تا خودشون یه تصمیم درست و درمون برا زندگیشون بگیرن .
باشه ..... من اصلا توجهی به این چیزا ندارم ..... فقط دوست دارم احترام بزرگتر ها حفظ بشه .
خوشحالم از اینکه همسرم خیلی خوب همه چیزو درک میکنه .
شامم هم تموم شده بود و ارین داشت با چشماش از خستگی ور می رفت که رو کردم بهش : بهتره بریم .... توام باید برگردی رامسر .... خسته ای .
از جاش بلند شد و دستم رو گرفت تو دستش و از درب رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم تا منو برسونه خونمون .
وقتی که رسیدیم دم خونه نگاهی به چهره غرق در خستگیش کردم ولی زود خودمو جمع کردم : مراقب خودت باش .... بیدار می مونم تا بهم خبر بدی رسیدی .
باشه عزیزم .... توام مراقب خودت و نگاهات باش .....
ترسم از اینه که اخرش کار دستم بدی عزیزم ........
از اینکه اینقدر ریز بینانه متوجه نگاه دزدیده شده ام ازش شده بود غرق در دنیایی خجالت شدم .
از ماشین پیاده شدم و کلید انداختم و درب رو باز کردم و منتظر موندم تا بره که اشاره کرد برم داخل و درب ببندم تا بره .
براش دستی تکون دادم و و درب رو بستم که صدای گاز ماشینش به گوشم رسید .
برگشتم و نگاهی به خونه انداختم که برق ها هنوز روشن بود و نشون از این داشت که اقاجون اینا هنوز بیدارن .
وقتی وارد خونه شدم و کتایون اومد کمکم و وسایل رو از دستم گرفت .
اقاجون و مامان ملیحه داشتن با گوشی تلفن از اقوام و مهمونا دعوت میکردن که در مراسم شرکت کنند.
اخه ما رسم داشتیم برا جشن عقد کارت دعوت نمی فرستادیم و زنگ می زدیم ولی برا عروسی کارت دعوت پخش می کردیم .
سلامی دوباره به همشون کردم که با روی باز جوابم رو دادن .
به همراه کتایون راهی اتاق خودم شدم و کتایون وسایلم رو گذاشت رو تخت .
با اینکه کار زیادی انجام نداده بودم و زیاد راه نرفته بودم ولی بدجوری خسته بودم .اول نمازم رو خوندم خدا رو شکر کردم بعد قرآنم رو برداشتم و چند صفحه ازش خوندم و منتظر شدم تا ارین زنگ بزنه یا پیام بده که رسیده .
به انتهای سوره نور رسیده بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد . قرانم رو بستم و گذاشتم روی میز و گوشیم رو برداشتم و پیام رو باز کردم که دیدم پیام از طرف خودش هست : شب بخیر کیانا جونم .... من رسیدم .... خوب بخوابی . به همراه یه ایموجی قلب .
براش یه ایموجی قلب و شب و بخیر گذاشتم که دیدم سریع سین شد .
نگاهی به ساعت اتاقم که انداختم از یازده رد شده بود ولی دوست داشتم یه زنگ به مریم بزنم و شخصا برا فردا که وسایلم رو می اوردن ازش دعوت کنم که بیاد .
شماره اش رو گرفتم که همون بوق اول نخورده با توپی پر اما به شوخی جوابم رو داد :
به .... به ...... پارسال دوست امروز اشنا ..... چه عجب عشقتون گذاشتن شما مجالی پیدا کنی که برا رفیقت زنگ بزنی ...... فکر نمی کردم اینقدر شوهر ندیده باشی ..... تا پسره گفت دوسش داره دیگه بقیه رو فراموش کرد ...... اخه نگفت یه مریمی هست .....
اگر صبر می کردم و حرفی نمی زدم مریم همین طوری به حرفاش ادامه می داد بنابراین تصمیم گرفتم حرفش رو قطع کنم : امون بده سلام کنم بعد مثل توپ شلیک شده از تانک بپر سمتم ..... اولا اینکه من همیشه به یادت هستم و خیلی هم برام عزیزی ..... به خاطر همین این وقت شب تماس گرفتم باهات که شخصا دعوتت کنم برا مراسم روز نشینی فردا عصر .
کمی صداش رو از پشت تلفن صاف کرد : حالا باید برنامه هام رو چک کنم ببینم می تونم بیام یا نه .
وای خدای من این مریم عجب بشری بود .... حالا برا من که بهترین دوستش بودم داشت فیلم بازی می کرد .
دوباره پریدم وسط حرفش : مریم جون تو رو خدا کوتاه بیا و مسخره بازی رو بذار کنار .میای دیگه فردا ؟
انگاری که به حالت عادی برگشته باشه جواب داد : اره .... مگه میشه من تو مراسم بهترین دوستم نباشم ..... اصلا مراسم بدون من صفا نداره .
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
سلام همراهان عزیز و گرامی کانال کاشانه مهر
نویسنده رمان کیانا خانم رمضانی حالشون مساعد نیست ازتون خواستن با قلب های پاکتون برای سلامتیشون دعا کنید❤️🙏
با هم برای سلامتیشون سوره حمد رو تلاوت میکنیم 🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دو چیز ارزشمندی که مردم قدرش را نمی دانند
🎙استاد رفیعی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
لن تهزمني الأشياءو أنتَ دائمًا جانبي.
هيچ چیز من را...
شکست نخواهد داد،
وقتی تو همیشه در کنارم هستی 💚!'