هــمــســــ💞ــــرانـہ
💢 امام کاظم علیهالسلام:
💠 هر زنى که به شوهرش، قدرى آب آشاميدنى بدهد، پاداش آن از عبادت يک ساله بالاتر است...!
📙 وسائلالشیعه، ج۳۰، ص ۱۷۲
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
زندگی یعنی صدای تو ، هوای تو ، نگاه تو ، عطر تو ، عشق تو ، آخ عشق تو !...❤️
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_33 ماشین رو کنار درشون پارک کردم و رفتم دم در.شالم رو روی سرم مرتب ک
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_34
یه چادر خیلی قشنگ به همراه مهر و سجاده بهم داد.چادر رو سرم کردم.تو آینه نگاهی به خودم انداختم و لبخندی اسر رضایت زدم.
سر سجاده وایسادم و نمازم رو شروع کردم:
+دورکعت نمازبرای نزدیکی به خدا میخوانم قربه الی الله
زهرا میخوند و من بعدش تکرار میکردم:
+بسم الله الرحمن الرحیم
_بسم الله الرحمن الرحیم
+الحمدلله رب العالمین
_الحمدلله رب العالمین
موقع قنوت که شد گفت:
+حالا هرچی خودت دوست داری بگو.هرچیزی که تو دلت هست و از خدا میخوای.فارسی هم میتونی بگی
چشمام رو بستم.گریه نمیزاشت حرفهام رو بزنم و دعاهام رو بگم.به پهنای صورت اشک می ریختم.دست خودم نبود،دستهام می لرزید.احساس میکردم گریه و خنده ام قاطی شده.حس خیلی عجیبی داشتم.انگار از روی زمسن بلند شده بودم و تو هوا معلق بودم.
نماز رو که خوندم برگشتم رو به زهرا.چشمهاش قرمز شده بود.با گریه های من اون هم گریه کرده بود ولی من نفهمیده بودم.
خندید و گفت:
+تبریک میگم نیلوفر.تبریک میگم
با گریه رفتم بغلش.بعد از چند ثانیه سکوت گفتم
_زهرا!
+جانم عزیزم؟
نمیتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم.با هق هق گفتم:
_به نظرت خدا من رو می بخشه؟
اونم با گریه گفت:
+مطمئن باش می بخشه نیلوفر.شک نکن
ازبغلش جداشدم.هرکاری می کردم گریه ام بند نمیومد.ولی احساس میکردم سبک سبک شدم.
رفتم خونه و مستقیم رفتم تو اتاقم.چقدر سبک شدهبودم.انگار یه بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده بود.
بعد از چند دقیقه بابام اومد تو اتاق و رو تختم نشست.گفت:
+نیلوفر بیا بشین کارت دارم
شونه رو گذاشتم رو میز و موهامو بستم و اومدم نشستم کنارش.چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:
+این کارها چیه می کنی؟کی این حرفها رو بهت یاد داده؟تو که کسی رو دور و برت اینطوری نداری با این تفکرات الکی.ما هم که همچین چیزایی رو بهت یاد ندادیم.مطمئنا تو دانشگاه هم همچین چیزایی نمیگن؛چرا داری خوشی رو از خودت میگیری؟
_بابا میشه لطفا بزارید راهی رو که خودم دوست دارم برم؟راهیکه خودم انتخاب کردم و تصمیم گیرنده اش خودمم
اخم کرد و گفت:
+نه این راهی که داره بدبختت می کنه
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_34 یه چادر خیلی قشنگ به همراه مهر و سجاده بهم داد.چادر رو سرم کردم.ت
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_35
_بابا!من به آرامش نیاز دارم.این راه من رو به آرامش میرسونه
+تو الان ماشین داری،خونه داری،بهترین و شیک ترین لباس ها رو داری.هیچوقت تا حالا دغدغه پول و امکانات نداشتی.هیچ شبیسرت رو گرسنه رو زمین نزاشتی.دیگه بیشتر از این آرامش؟
_بابا،من همه اینا رو دارم ولی آرامش و خوشی ندارم.اینا همه هستن ولی هیچکدوم برای من آرامش نمیشن
بلند شد و همونطور که داشت از اتاق بیرون می رفت گفت:
+حرف زدن با تو فایده نداره ولی بدون این کارت عاقبت خوبی نداره.و اصلا هم خوشم نمیاد که کلی حرف پشت سرم باشه با این تیپ و قیافه ای که تو میری بیرون.حداقل یه ذره به صورتت رنگ و رو بده
......
شنبه دوباره رفتم خونه زهرا اینا برای سخنرانی.منی که همیشه از سخنرانی بدم میومد و مسخره میکردم حالا با پای خودم میرفتم سخنرانی.
دورتادور خونه رو سیاهپوش کرده بودند.رفتم داخل،زهرا تا منو دید با خوشحالی اومد سمتم و سلام و احوال پرسی کرد.گفتم:
_زهرا چرا همه جا رو سیاه کردید؟تو چرا سیاه پوشیدی؟
+الان تو ایام فاطمیه هستیم.ایام شهادت حضرت زهرا(س)
به مانتوی خودم که سبز زیتونی بود و شالو شلوارم که سفید بودند به نگاه انداختم.خجالت کشیدم ولی چاره ای نبود.نشستم یه گوشه و گوش دادم.سعی کردم بیخیال نگاه های اطرافم باشم.
+اگه چادر میزاری به خودت افتخار کن.بگو دارم راه حضرت زهرا(س)رو میرم.بگو به یاد چادرخاکی حضرت زهرا(س)چادر میزارم.خانما،چادر اجبار نیستا ولی باعث میشه همون یه ذره جلب توجهی هم که داری از بین بره و دیگه با خیال آسوده تو خیابون قدم بزنی.البته چادر حرمت داره،مهم تر از خودِ چادر،حرمتشه.اگه چادر گذاشتی و حرمتشو نگه داشتی مطمئن باش که حضرت زهرا داره بهت لبخند میزنه
شربتی رو که زینب-خواهر زهرا-جلوم نگهداشته بود برداشتم.لبخند کوتاهی زدم و به بقیه حرفهای اون خانوم گوش کردم:
....
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....
1_193765365.mp3
2.65M
#مادر
#محبت_مادر
اهمیت و جایگاه مادر
#رهبر_معظم_انقلاب
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#فرزند_دلبندم
✅ لجبازی؛ یکی از ویژگیهای رشدی در کودکان
⁉️سوال:
دختر 3 سالهام از هیچکس حرفشنوی ندارد.
گاهی آنقدر لجبازی میکند که باعث میشود ناخواسته با او تند برخورد کنیم و یا مجبور به تنبیه بدنی او شویم. لطفاً بفرمایید چگونه این رفتار بد دخترم را اصلاح کنیم؟
☑️ پاسخ:
گاهی پدر و مادر به دلیل امر و نهیهای مکرر خود به این نوع لجبازیها دامن میزنند و کودکی که با لجبازی در مواجهه با والدین، خود را پیروز قلمداد میکند این رفتار را با دیگران هم تکرار میکند.
🔷 چند راهکار برای کمکردن لجبازی در کودکان :👇👇
🔹 در رفتار با کودکان باید از موضع عقل و قدرت برخورد شود.
🔹 دادن حق انتخاب به کودک
🔹 از تنبیه بدنی پرهیز کنید چرا که لجبازی را در کودک عمیقتر و درونی میکند.
🔹 نیم ساعت بازی روزانه با کودک میتواند در بهبود رفتارهای ناشی از لجبازی موثر باشد.
🔹 ثابت قدم باشید و به هیچ عنوان با کودک لجبازی نکنید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#همسرانه
بودنت تمام دردامو خوب میڪنه . .♡
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_35 _بابا!من به آرامش نیاز دارم.این راه من رو به آرامش میرسونه +تو ا
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_36
+خانوم زهرا(س) با افتخار نگاهت میکنه و میگه مرحبا،مرحبا به این نجابتت.حواستون باشه؛گفتم حرمت داره.یعنی چی؟یعنی اگه چادرگذاشتی دیگه نباید با نامحرم شوخی کنی،البته همینجا یه اشاره بکنم که فکر نکنید فقط غریبه ها نامحرمن.هممون میدونیم که پسر عمه و پسرخاله و پسر عمو و.. هم نا محرمن ولی نمیدونم چرا جدیدا مذهبیای ما فامیل هاشون رو نامحرم حساب نمی کنند و خیلی راحت بساط شوخی و خنده راه میندازن.این خودش از دام های شیطانه.
حالابگذریم؛وقتی چادر سر می کنی دیگه نباید پشت سر کسی حرف بزنی،دیگه نباید به کسی تهمت بزنی،یعنی چادر مثل یه حفاظ عمل می کنه،یه حفاظ که ما رو از همه بدی ها حفظ می کنه.اون هایی که چادری نیستند نمیدونند وقتی بین یه عده آدم بی حجاب یا بدحجاب وقتی با چادر راه میری چه حس غروری بهت دست میده.چون میدونی امام زمان(عج)داره بهت لبخند میزنه.تو رو می بینه دلش آروم میشع،میگه هنوز هم هستند کسایی که مادرم رو الگو قرار میدن.
خواهرای گلم،تحمل سنگینی چادر و تحمل گرمای تابستون زیرچادر و هزاران سختی دیگه،می ارزه به یه بار لبخند زدن مهدی فاطمه(عج).همون عرقی که زیر چادر میریزی بعدها خیلی به دردت میخوره.پس حواسمون باشه؛دینمون رو به دنیامون نفروشیم
بعد یه مقدار از لیوان آبی که کنارش بود خورد و گفت:
+برای اینکه ان شاالله جزو ادامه دهندگان راه حضرت زهرا(س)باشیم صلواتی ختم کنید
+اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
....
رفتم خونه.دراز کشیدم رو تختم و فکر کردم.حس کردم دلم میخواد چادر رو امتحان کنم.حس میکردم به امام زمانی که خیلی نمی شناختمش بدهکارم.
خودم میفهمیدم چقدر تغییرکردم.از یه دختر شر و شور و یه دنده تبدیل سده بودم به یه دختر عاقل و آروم!!!
.....
یکشنبه زنگ زدم به زهرا و گفتم:
_زهرا من میخوام برم چادر بخرم،باهام میای؟
+برای خودت میخوای؟میخوای چادری بشی؟
_آره میخوام چادری بشم😃
+خوب فکرهاتو کردی؟به نظرمن عجله ای تصمیم نگیر.خوب فکرهاتو بکن یه تصمیم عاقلانه و جدی بگیر.هر وقت مطمئن شدی میخوای چادر بزاری اون موقع چادر بخر.یه طوری نباشه که یه مدت بزاری بعد دلتو بزنه و دیگه نزاری.قشنگ فکر کن و هر وقت که واقعا به این نتیجه رسیدی که باید چادر بزاری بهم خبر بده.
_باشه فکرهامو می کنم😐
تلفن رو قطع کردم و نشستم روی مبل.لب و لوچه ام رو کج کردم.فکر میکردم زهرا از تصمیمم استقبال کنه،نه اینطوری بزنه تو ذوقم.ضدحال خورده بودم ولی شاید هم حرفای زهرا درست بود
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_37
فکرم درگیر بود.نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی من دلم میخواست چادری بشم.یه مقدار از تو اینترنت تحقیقکردم.بعدش هم ازتو کتابخونه خونه مون اینقدر گشتم تا تونستم تنها قرآن کوچیک و قدیمی خونه مون رو پیدا کنم.اینقدر روش خاک نشسته بود که حالم داشت بد می شد.یه دستمال نم دار برداشتم و پاکش کردم.
قرآن رو بوس کردم.میخواستم بازش کنم که یادم افتاد وضو ندارم.
رفتم وضو گرفتم و دوباره قرآن رو برداشتم.بوسیدمش و تو دلم گفتم:
_خدایا من استخاره و اینجور چیزا بلد نیستم.مگه همه چیز توی قرآن نوشته نشده؟خودت راه درست رو بهم نشون بده.من عقل و اینجور چیزا تو سرم نیست.یه جوری بهم نشون بده که بفهمم.خدایا من میخوام بیام سمتت.کمکم کن.زهرا میگفت اگهکسی یه قدم به سمتت برداره تو قدمهای بعدی رو به سمتش میری
چشمام رو بستم و یه صفحه از قرآن رو باز کردم.حتی تو دوران مدرسه هم نمیتونستم درست و حسابی از و قرآن بخونم،چه برسه به الان که خیلی وقت بود نخونده بودم.به معنی آیه ها نگاه کردم.تو معنی آیه ها دنبال یه کلمه می گشتم که وقتی چشمم بهش خورد میخواستم از خوشحالی بال دربیارم.《چادر》این کلمه ای بود که دنبالش بودم.معنی آیه رو خوندم:
_ای پیامبر!به همسرانت و دخترانت و همسران کسانی که مومن هستند بگو که چادرهایشان را برخود فرو پوشند؛این برای اینکه به عفت شناخته شوند نزدیکتر است و در نتیجه مورد آزار قرار نخواهند گرفت و خدا همواره بسیار آمرزنده و مهربان است(احزاب59)
باورم نمیشد.اصلا باورم نمیشد که خدا جوابم رو داده باشه.دیدن این آیه باعث شده بود که ایمانم به خدا قوی بشه.از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.زنگ زدم به زهرا و گفتم:
+زهرا،من مطمئنم که میخوام چادری بشم.باور کن مطمئنم.حتی یه ذره هم شک ندارم
...
چادر رو روی سرم گذاشتم و پول رو حساب کردم.با هم از مغازه اومدیم بیرون.با خوشحالی برگشتم سمت زهرا و گفتم:
_واقعا بهم میاد؟
لبخند زد و گفت:
+آره خیلی؛ماه شدی.وقتی چادر میزاری انگار شخصیتت قابل احترام تر میشه
_زهرا
+جانم؟
_تو برام مثل یه فرشته می مونی.تو باعث شدی من خدا رو بشناسم.تو باعث شدی من یه آدم دیگه بشم.یعنی اصن باعث شدی من آدم بشم
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....
حرفهای قشنگتون☺️
@shahid_gomnam_3_1_3
تو كه پيشمي جز دوست دارم ،دلم هواي هيچي نمي كند..
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#فرزند_دلبندم
📌 اصول تربيت بر پايه ( توجه) یا
(بی توجهی) نسبت به رفتارهای كودك است.
" توجه" به رفتار خوب آن را در كودك تقويت نموده و "بی توجهی" به رفتار بد و نامطلوب، آن رفتار را در كودك خاموش می سازد.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_37 فکرم درگیر بود.نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی من دلم می
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_38
لبخند زد و همونطور که داشت گوشه روسریمو برام درست میکرد گفت:
+مطمئن باش خدا تورو خیلی دوست داشته و خودش بهت نظرکرده و من فقط یه وسیله بودم برای هدایت تو.من خیلی به حال تو حسرت میخورم.تو خیلی سعادت داری که تونستی از بین خانواده و دوستات که هیچکدوم تو این راه نبودن راه درست رو انتخاب کنی
لبخند زدم و چیزی نگفتم.
حرکت کردیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س).وقتی رسیدیم زهرا مستقیم رفت سر قبر یه شهید گمنام و اونجا نشست.یه قطره اشک از روی گونه اش سر خورد و گفت:
+این شهید دوست منه.همیشه میام سر مزارش و هروقت هم که مشکلی داشته باشم ازش میخوام کمکم کنه.خیلی زود به زود دلم براش تنگ میشه.خیلی دوستش دارم.با اینکه نمیدونم کیه ولی اولین بار که از کنار قبرش گذشتم احساس کردم داره صدام می کنه.این که گمنامه خیلی حس قشنگیه
_چقدرخوب
+آره خیلی خوبه
بعدش گفت:
+نیلوفر پاشو بریم خونه ما میخوام یه چیزی بهت بدم
باتعجب گفتم:
_چی؟
+بریم خونمون.می فهمی
_باشه بزار فاتحه بخونم بعد بریم
...
از مامانش بابت اینکه همیشه مزاحمشون میشدم عذرخواهی کردم ورفتیم تو اتاقش.داشتم خودم رو تو آینه نگاه می کردم که گفت:
+بفرما خانوم خوشگله
برگشتم سمتش و با خوشحالی و البته کنجکاوی،جعبه کادو رو ازش گرفتم.گفتم:
_وای ممنون زهرا.چرا اینکارو کردی؟اصلا هدیه بابت چی؟
بازش کردم.یه چادر سفید عروس بود 🧖♀با یه جانماز سفید و طلایی خیلی قشنگ😍.احساس میکردم لباس یه فرشته🧚♀است.زهرا گفت:
+این چادر و جانماز رو مامانبزرگم از کربلا برام آورده.خیلی قشنگه.همون روزکه اومدی و اینجا برای اولین بار نماز خوندی تصمیم گرفتم این رو بهت بدم.حالا هم که فرشته شدی این چادر واقعا لایقته
پریدم بغلش و گفتم:
_خیلی دوستت دارم زهرا
+منم خیلی دوستت دارم نیلوفر؛بیشتر از اونکه فکرش رو بکنی.فقط لطفا هروقت باهاش نمازخوندی من رو هم دعا کن.خیلی به دعات محتاجم
🛑داریم به قسمتای حساسش نزدیک میشیم🛑
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....
نظری،پیشنهادی،انتقادی
@shahid_gomnam_3_1_3
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_38 لبخند زد و همونطور که داشت گوشه روسریمو برام درست میکرد گفت: +م
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_39
تو راه برگشت،نزدیک خونه کنار یه سوپر مارکت وایسادم تا یه سری خوراکی و هله هوله برای خودم بخرم.پول رو حساب کردم و از مغازه اومدم بیرون.
داشتم میومدم سوار ماشین شم که بابام رو اونطرف خیابون دیدم.امیدوار بودم من رو ندیده باشه ولی متاسفانه دیده بود.سرجام خشکم زده بود.نمیتونستم حرکت کنم.میدونستم بابام به شدت از چادر و چادری بدش میاد.
با عصبانیت اومدسمتم.چشمام رو بستم و منتظربودم بزنه تو گوشم.ولی نزد.به جاش چادرم رو از سرم کشید و به زور منو فرستاد تو ماشین.تو ماشین همش بهم فحش میداد و با عصبانیت عربده میکشید و می گفت:
+این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟دختر تربیت کردم که اینطوری بشه؟واسه من چادر سر کردی ک چی بشه.خودت رو امل نشون بدی؟کی اومده تو گوشت ورد خونده!عوضی نمک نشناس.اینطوری نمیتونم باهات ادامه بدم.چند روز پیش درست باهات صحبت کردم ولی سوء استفاده کردی
وقتی رسیدیم داد زد:
+سریع پیاده شو برو تو
با گریه رفتم تو.بابامم اومد تو و کمربندش رو دراورد و افتاد به جونم.یه دونه کمربند میزد،ده تا داد میزد و فحش میداد.بعد از چند دقیقه که عصبانیتشو روم خالی کرد گفت:
+سریع کلید خونه و گوشیت رو بده
با تعجب گفتم:
_گوشی برای چی؟
داد زد:
+سریع بده حرف نزن
اروم کلید خونه و گوشیم رو از تو کیفم درآوردم و با گریه گرفتم سمت بابام.محکم اونا رو از دستم کشید و گفت:
+تا یه هفته حق نداری پات رو از خونه بیرون بزاری.شنیدی چی گفتم؟صبح ها که دارم میرم محل کار در رو قفل می کنم.به هیچ کس هم حق نداری زنگ بزنی،هیچ کدوم از دوستات هم حق ندارن بیان خونمون.حالا سریع از جلوی چشمم دور شو.تو با حرف زدن آدم نمیشی
با گریه رفتم تو اتاقم.فکر نمیکردم همه چیز اینقدر بد بشه.ولی من خودم این راه رو انتخاب کرده بودم و باید پاش وایمیسادم.یاد حرف زهرا افتادم که میگفت:
(خدا خودش تو قرآن گفته بعد از هرسختی آسونیه؛فقط ما باید قوی باشیم و مرحله سخت رو به خوبی رد کنیم تا برسیم به مرحله آسون.باید حواسمون باشه دینمون رو فدای دنیا نکنیم
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....
#همسرانه
زنها هزار راه بلدند برای بیان احساسشان!
اشکها و لبخندهایشان را باور نکنید،زنها را از احساساتشان و رفتارهایشان بفهمید و بشناسید.
حالشان را از آشپزخانه و سفره و غذاهایشان بپرسید.
گاهی که همه جا سرد و تاریک میشود و غذایشان میسوزد یا بینمک یا شور میشود و سفرههایشان بدون هیچ تزیینی هول هولکی چیده میشود؛بدانید بچه و کار و خستگی و بیماری و ... بهانه است، آنها غمگینند!
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
📌 نماز و دعا
در روایات آمده است که قبل از خواستگاری، دو رکعت نماز بخوانید و بعد از نماز این دعا را قرائت نمایید:
خدوندا! من قصد ازدواج دارم؛ پس پاکدامن ترین از زنان را برایم مقدر فرما؛ کسی که مرا و مالم را بهتر برایم حفظ میکند؛ و از گستردهترین روزی برخوردار و با برکتترین زنان است و فرزندی طیب (و پاکیزه) که جانشین صالحی در زندگی و بعد از مرگم باشد، برایم مقدر فرما یا در روایتی دیگر آمده است که امیرالمؤمنين (ع) فرمودند: هر کس از شما که قصد #ازدواج دارد، دو رکعت نماز بخواند و پس از سوره حمد سوره یس بخواند و وقتی از نماز فارغ شد، خداوند تعالی را حمد نمايد و ثنا و ستایش نماید و عرضه بدارد: «خداوندا همسری روزیام کن با محبت، فرزندآور، سپاسگزار و باغیرت؛ همسری که اگر به او احسان کردم شکر نماید و اگر بدی کردم درگذرد.»
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#فرزند_دلبندم
تعلیم و تعلم بهتر است از همان دوره کودکی صورت پذیرد. چنانکه حضرت علی علیهالسلام میفرمایند: «مَنْ لَمْ یَتَعَلَّمْ فِی الصِّغَرِ لَمْ یَتَقَدَّمْ فِی الْکِبَر» (1)
«کسی که در کودکی نیاموزد، در بزرگی نمیتواند جلو بیفتد».
به طور کلی یادگیری کودک از ابتدای تولد تا سن دو سالگی تنها از طریق حواس و صرفاً به وسیله فعالیتهای حرکتی صورت میگیرد. پس از آن تا سن هفت سالگی کودک به تدریج نمادها را میشناسد و به خصوص لغات را فرا میگیرد، البته در این دوران دیدگاه دیگران را نسبت به درک مفهوم لغات نادیده میگیرد؛ به تدریج و با افزایش سن (در سن هفت تا یازده سالگی) کودک قادر میشود تا به بیش از یک موضوع در یک آن بیندیشد و کمکم توانایی نگهداری ذهنی موضوعات را کسب میکند. همچنین توان پیگیری موضوعات مورد نظر خود را دارد. از سن یازده سالگی به بعد، ذهن او به خوبی میتواند موضوعات را نتیجهگیری کند. همچنین او در این دوران به احتمالات، بیش از واقعیات توجه نشان میدهد و میتواند به تفکر بپردازد و تجربیاتش را گسترش دهد.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#فرزند_دلبندم
💢 وقتی عروسک های خوش اندام و بلوند و چشم آبی را دست دختر های مو مشکی و سبزه و تپلی خودمان می دهیم
داریم او را تحقیر می کنیم .
نتیجه آن را چه زمانی میبینیم؟
در نوجوانی و جوانی
کودکان توسط عروسک ها درک و تصویر نا زیبایی از جسم خود می سازند و در حسرت آن اندام و پوست و مو تا آخر عمر روزهای تلخی را می گذرانند، و هر تلاشی می کنند که خودشان را شبیه آنها کنند.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸
*وقتی شوهرتون میادخونه ازش استقبال کنین با لبخند و عطر خوش.
یک زمان تنهایی بهش اختصاص بدین ازموقعی که میاد خونه تاموقع خواب بهش نچسبین
اجازه نفس کشیدن هم بهش بدین.*
🍃🌸
#حدیث_روز
💠 امام باقر (ع)
هرگاه کسی از دختر شما #خواستگاری کرد و دینداری و امانتداری او را پسندیدید به او همسر دهید که اگر چنین نکنید فتنه و فساد بزرگی در روی زمین پدید میآید.
(میزان الحکمه جلد9)
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_39 تو راه برگشت،نزدیک خونه کنار یه سوپر مارکت وایسادم تا یه سری خور
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_40
یاد حرف زهرا افتادم که می گفت:
+خدا ما رو توی سختی میندازه تا پیشرفت کنیم و موفق باشیم.وقتی کسی سختی می کشه و با سختی چیزی رو بدست میاره یا به جایی میرسه،قدر اون رو بیشتر میدونه
وقتی یاد حرف های زهرا می افتادم آرامش می گرفتم و به کاری که کردم مطمئن تر میشدم
...
یه هفته بدون گوشی و بدون بیرون رفتن گذشت؛یه هفته که به اندازه یه ماه نه،یه سال برام گذشت.برای من که تازه قدم تو این راه گذاشته بودم واقعا سخت بود ولیگذشت...
بعد از یه هفته بابام با همون نگاه سرد و خشکش اومد تو اتاق و گفت:
+امیدوارم که تا حالا آدم شده باشی ولی اگه بخوای به همون روند مذخرف قبلیت رو ادامه بدی باید دور ماشینت رو خط بکشی.فکرهاتو بکن و بهم بگو.تا همین الان هم خیلی بهت لطف کردم ولی اگه بخوای زحمت و آبروی چندین و جندساله من رو به باد بدی دیگه من نمیتونم هرچی خواستی به پات بریزم
نقطه ضعفم رو پیدا کرده بود.میدونست من ماشینم رو خیلی دوست دارم و روش خیلی حساسم.یه لحظه دلم لرزید ولی بعد به خودم اومدم.
آهی کشیدم و چند دقیقه تو سکوت تو اتاقم نشستم.بعد با آرامش از اتاق بیرون رفتم.سوییچ رو گذاشتم جلوی بابام و گفتم:
_میشه گوشیم رو بدید بابا؟
اخم تندی بهم کرد و بلند شد و از اتاقش گوشیم رو آوردو با حرص بهم داد.بعد گفت:
+پس هنوز آدم نشدی.باشه.به راه خودت ادامه بده ببینم به کجا میرسی!!ولی بدون آخر عاقبت این کارا خوب نمیشه.منم صبرم یه حدی داره
گوشیم رو روشن کردم.کلی تماس و پیام داشتم.23تا تماس از زهرا داشتم،6تا تماس از دوستش مریم و جند تا هم پیام...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....
•✾•••
*#عآشقانہمذٓهبے💕✨
یک نفر نیست☝️🏻
|ٺُ| را قسمت من گرداند؟!!🙃
کار خیر است🍃
؛اگر این شهر مســـــلمان دارد!😌💜
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*#عاشقانه_های_شهدایی 🌸
12 سـال از زندگـے💞 ما گذشت.
ولـے آنقدر مشغله شـاد و زیبا داشتیم که متوجه گذر آن زمان نبودیم. ☺️
خانه ما🏡 طورے بود که به جرأت میتوانم بگویم شایـد 2 روز آن هم با هم مساوے نبود حتی آنقدر پر از شادی و نشاط بود که انگار قرار نبود هیچگاه غـم در آن جا داشته باشد.💚
#شهید_محسن_فرامرزے_گرگانی
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*🦋 #تلنــگر 🦋
🌿 پسرے ازمادرش پرسید: چگونه میتوانم براے خودم زنے لایق پیدا ڪنم؟!!!🤔
🌷مادر پاسخ داد: نگران پیدا ڪردن زن لایق نباش، روے مردے لایق شدن تمرڪز ڪن😊
🦋✍🏻حڪاےت خیلے از ماهاست ڪه هنوز آدم لایقے نشدیم؛ دنبال همسرخوب و لایق میگردیم😐
🦋✍🏻همون آدمے باش ڪه از همسرت توقع دارے و همون آدمے باش ڪه دوست دارے، همسرت باشه
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_40 یاد حرف زهرا افتادم که می گفت: +خدا ما رو توی سختی میندازه تا پی
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_41
چند تا پیام از زهرا داشتم:
+سلام نیلوفر جان.چند بار زنگ زدم جواب ندادی،نگرانت شدم.یه زنگ بهم بزن
+سلام نیلوفر جونم.دارم میرم مشهد؛کجا ازت خداحافظی کنم؟
+نیلوفر چرا جواب نمیدی؟ناراحتی؟چیزی شده؟
+سلام عزیزم.اومدم دم در خونتون برای خداحافظی.بابات گفت خونه نیستی.حلالم کن
+نیلوفر خیلی نگرانتم.اگه مشکلی برات پیش اومده ناراحت نباش.بدون که خدا بنده های خوب خودش رو با سختی ها و مشکلات امتحان میکنه تا ببینه اون ها از امتحان سربلند بیرون میان یا نه.اونایی که خیلی دوستشون داره رو بیشتر امتحان میکنه.دوستت دارم
+نیلوفر خیلی برات دعا کردم.اگه پیامم رو دیدی بهم زنگ بزن.نگرانتم
+چرا گوشیتو خاموش کردی؟خیلی خیلی نگرانم
با عجله آماده شدم و حرکت کردم سمت خونشون.امیدوار بودم از دستم ناراحت نشده باشه چون گوشیش رو هم جواب نمی داد.استرس بدی داشتم.اگه از دستم ناراحت شده بود خیلی بد میشد.دوست نداشتم دوست خوبی مثل زهرا رو از دست بدم.
سر کوچه شون از ماشین پیاده شدم.کرایه رو حساب کردم و رفتم سمت ساختمونشون.از دور پارچه های مشکی اطراف ساختمونشونو دیدم و با کلافگی به لباسام نگاه کردم و با خودم گفتم:
_ای بابا!احتمالا باز هم محرمی،شهادتی چیزیه من نمیدونستم.بازم قراره ضایع بشم.خداکنه زهرا به روم نیاره
سعی کردم چادرم رو قشنگ بسته نگهدارم تا مانتوی خردلی که پوشیده بودم معلوم نشه.دیگه جدا از نگاه و حرف مردم خودم هم دوست نداشتم تو روز شهادت لباس روشن بپوشم.
جلو رفتم و به درشون نزدیک شدم.اولین جمله رو بنر رو که دیدم جلوی چشمام سیاه شد و دیگه نفهمیدم چی شد...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_41 چند تا پیام از زهرا داشتم: +سلام نیلوفر جان.چند بار زنگ زدم جواب
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_42
چشمام رو که باز کردم مریم و سمانه،دوتا از دوستهای زهرا بالای سرم بودند.با چشمهای قرمز و پف کرده؛داشتم با تعجب نگاهشون میکردم که یکدفعه یاد متن روی بنر افتادم:
جناب آقای مهدوی،از دست دادن دختر عزیزتان مرحومه زهرا مهدوی را خدمت شما و همسر گرامیتان تسلیت عرض نموده و از خداوند برای شما صبر فراوان طلب می کنیم.
تازه دوزاریم افتاد.یه قطره اشک از روی گونه ام سر خورد.زبونم تو دهنم نمی چرخید.نه میتونستم حرف بزنم،نه میتونستم گریه کنم،نه میتونستم داد بزنم؛فکم قفل شده بود.هرکسی هم چیزی می پرسید نمیتونستم جوابشو بدم و فقط با اشاره سر و باز و بسته کردن چشمم جواب میدادم.
...
سرمم تموم شد و از بیمارستان مرخص شدم؛با مریم و سمانه برای تشییع جنازه رفتیم.همه گریه میکردند،داد میزدند ولی من هیچی نمیگفتم و فقط زل زده بودم به تابوتش.اصلا باورم نمیشد.نمیتونستم نبودن زهرا رو درک کنم.مگه میشد دیگه اون نباشه؟مگه فرشته ها می میرن؟!
آخرش مریم و سمانه هرکاری کردند نتونستند من رو به حرف بیارند.با این که حال خودشون هم خوب نبود و عین مرده ها شده بودند ولی همش حواسشون به من بود و مراقبم بودند و بهم رسیدگی میکردند.
بعد از مراسم هم من رو تا دم خونه مون رسوندند.مریم زنگ آیفون رو زد.بابام جواب داد و گفت:
+کیه؟
سمانه جواب داد:
+آقای مهاجر،لطف می کنیدیه لحظه تشریف بیارید دم در؟
+شما کی هستین؟
+ما دوست های دخترتون هستیم.اگه یه لحظه تشریف بیارید دم در ممنون میشم
بابام در رو باز کرد و اومد پایین.تا من رو همراه دوتا دختر چادری دید اخم کرد و گفت:
+آها؛پس اینا هستند که تو رو خام کردند.آره؟با همینا گشتیتیپت این شکلی شده؟
مریم گفت:
+آقای مهاجر،دیروز یکی از دوستهای صمیمی دخترتون تصادف کردند و به رحمت خدا رفتند.راستش از وقتی نیلوفر فهمیده تا الان یک کلمه حرف هم نزده.ما نگرانشیم.حالش خیلی بده
بابام با همون حالت خشک و عصبانیش گفت:
+کدوم دوستش؟ستاره یا لیلا؟
+نمیدونم میشناسیدش یانه.اسمش زهراست
برگشت سمت منو گفت:
+آها همون دوست جدیدت.آره؟
هیچ حرفی نزدم.بابام گفت:
+به هرحال میدونم ک این لوس بازیشه.خودش خوب میشه
سمانه گفت:
+آقای مهاجر،چرا متوجه نیستید؟نیلوفر تو شوکه.اون اصلا تو تشییع جنازه زهرا گریه نکرد.حالش خوب نیست.
+شما نمیخواد به من بگی حالش خوبه یا بد.از وقتی با شماها گشته من دیگه از کارهاش سر در نمیارم.چرا الکی مردم رو خام می کنید؟به شما چه که روش زندگی دیگرانو تغییر بدید؟
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_42 چشمام رو که باز کردم مریم و سمانه،دوتا از دوستهای زهرا بالای سرم
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_43
مریم لبخند زد و گفت:
+آقای مهاجر،ماهم مثل شما آدمیم.قرار نیست اینطوری درباره ما فکر کنید.بعدش هم دختر شما راه درست رو با علاقه خودش انتخاب کرد و اگه قراره کسی راهش رو تغییر بده،اون شمایید ک باید راهتونو تغییر بدید
بابام با عصبانیت گفت:
+به شما ربطی نداره خانوم.بفرمایید،بفرمایید برید
...
شب که مامانم اومد خونه و من رو دید،کلی به بابام اصرار کرد تا تونست راضیش کنه که من رو ببره پیش روانشناس.بابام اولش قبول نمیکرد و می گفت این نمایش منه تا خودمو لوس کنم و ماشین و امکاناتمو پس بگیرم و خودمو عزیز کنم.ولی بعد که مامانم خیلی اصرار کرد و فهمید واقعا حالم بده راضی شد.
صبح مامانم مرخصی گرفت و من رو برد پیش یه روانشناس معروف و باتجربه.
اون دکتر روانشناس هم هرکاری کرد نتونست من رو به حرف بیاره.قرارشد که دوباره مامانم من رو ببره پیشش.مامانمم همش تو راه باهام حرف میزد و التماسم میکرد که حرف بزنم.ولی من تو شوک بودم و نمیتونستم حرف بزنم.انگار فکم قفل شده بود.فقط هر وقت به زهرا و نبودنش فکرمیکردم ناخودآگاه یه قطره اشک از گوشه چشمم خودش رو سر میداد پایین.
...
شب سوم مریم بهم زنگ زد.هر چقدر الو الو گفت من نتونستم جوابشو بدم.احساس خفگی میکردم؛انگارلال شده بودم.آخرش هم تلفن رو قطع کرد و پیام داد:
(سلام نیلوفر.حالت خوبه؟فردا مراسم سوم زهراست.بیام دنبالت بریم؟میتونی بیای؟)
جواب دادم:(بیا)
فرداش لباسام رو پوشیدم و داشتم چادرم رو سر میکردم که صدای زنگ آیفون اومد.آروم آروم رفتم سمت در.مامانم جواب داد.وقتی فهمید میخوایم بریم برای مراسم سوم،گفت:
+یه چند دقیقه وایسید منم میام.اینطوری نرو یه بلایی سرت میاد
بعد دوباره برگشت سمت من و گفت:
+این دوستا دیگه از کجا اومدند؟بین این همه آدم باید میرفتی با چادریا دوست می شدی؟چی تورو یکدفعه تغییر داد؟تو تو که اهل این چیزا نبودی
بعد هم سری از روی تاسف تکون داد و رفت تو اتاقتا لباسش رو عوض کنه.
...
وقتی رسیدیم و رفتیم داخل زنونه،تا چشمم خورد به عکس زهرا،انگار یکدفعه به خودم اومدم و واقعیت برام روشن شد.انگار تازه فهمیدم چی شده و چه خاکی بر سرم شده.شروع کردم ضجه زدن و خودم رو روی زمین انداختم.پشت سر هم با گریه داد میزدم:
_زهرا😭زهرا!!تو رو خدا برگرد پیشم.زهرااااااا.مگه میشه تو منو تنها گذاشته باشی؟تو که اینقدر بی وفا نبودی زهرا.من تازه تو رو پیدا کرده بودم
چند نفر اومده بودند و دورم جمع شده بودند.یکی میخواست بهم آب بده،یکی آب می پاشید روی صورتم.اینقدر داد زده بودم که احساس میکردم گلوم بریده شده.آخرش هم که دیگه نای داد زدن و تکون خوردن نداشتم،بی حال یه گوشه افتادم.مامانمم با نگرانی صورتم رو آب میزد.فاطمه، یکی دیگه از دوستای زهرا هم برام آب جوش آورد.اصلا حالم خوب نبود.من بدون زهرا دووم نمیاوردم
مراسم ک تموم شد مامانم و مریم منو گرفتند و آروم آروم بردند سمت ماشین...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....
#جهیزیه_یعنی_چه؟
جهیزیۀ دختر کمالات معنوی اوست. مهریۀ مرد عبارت است از کمالات او. مهریه ها را سنگین نکنید! مشکلات سنگین نتراشید! قرآن میگوید آنکه دارد اگر ازدواج نکند: بیخود! کسی هم که ندارد اگر به زحمت میافتد در این شرایطیکقدری کوتاه بیایید و کمک کنید!
👆 بخشی از سخنرانی #شهید_بهشتی
*۱۳۵۹/۱۲/۱٠
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸آقایون در محبت كردن خلاق باشيد
👈خانم خانه را با چیزهای کوچک غافلگیر کنید: شام، هدیه و یا حتی یک کارت ناقابل
همسرتان باید حس کند که شما به او فکر میکنید و احساسش میکنید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*#عاشقانه_های_شهدایی 🌸
قهربودیم 🤐
درحال نمازخواندن بود...
نمازش که تموم شد
نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ...🤨
کتاب شعرش📖 را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن...😉
ولی من بازباهاش قهربودم!😿
کتاب را گذاشت کنار...
به من نگاه کردوگفت:
"غزل تمام"...نمازش تمام...دنیا مات😯
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد...😶
بازهم بهش نگاه نکردم....🙍
اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟😍
سکوت کردم....😐
گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز....
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند...🙄
دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه😠
گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری..."😄
"که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."😇
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....😄
دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه...🤩
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم...
خداروشکرکه هستی....☺️😌
راوی:همسر شهید بابایی
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#پندانه ••♡
بجاےِ اینڪه بشینے غصه بخورے
ڪه چرا ازدواجت دیر شده🧐
به این فڪر ڪن ڪه ازدواجت
پایدار و آگاهانه باشہ..☝️🏻
صرفا براے اینکه میخواے مجرد نمونے حاضرے با کسے ازدواج ڪنے ڪه
مناسبت نیست؟!🤯🦋
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿