eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.5هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
📍توصیه های تربیتی امام موسی کاظم علیه‌السلام
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت ۱۲۳......... همگی از اینکه کامران هم برا ازدواج خودش برنامه داشت کلی خوشحال شدیم . بعد از صبحانه و رفتن اقاجون و کامران به سر کار اشپزخونه رو مرتب کردیم و مامان ملیحه برا ناهار لوبیا پلو رو بار گذاشت . چون قرار بود با هم بربم بازار و مامان ملیحه برا خودش لباس بخره . توی این فرصت به وجود اومده تا من و مامان برا بیرون رفتن اماده بشیم .... کتایون شماره سالن زیبایی زن شرقی رو گرفت که صداش به گوشم می خورد : سلام بهار جون ..... کتایونم ..... خوبی ؟.... اِ ..... چرا خدا بهت بد نده عزیزم ...... انشاءالله به زودی حالت خوب میشه عزیزم . راستش غرض از مزاحمت میخواستم برات عروس بیارم ...... اره خواهرمه ..... کیانا ...... مراسمش بیستمه ...... باشه مشکلی نیست عزیزم . پس تا نوزدهم خداحافظ. گوشی رو که قطع کرد احساس کردم کتایون خیلی ناراحته و سعی میکنه لبخند بزنه : برات وقت گرفتم ... فقط گفت برا نوردهم باید بری اصلاح صورت انجام بدی و یه سری کار دیگه که نمیشه همون روز بیستم انجامش بدی . به ارومی رفتم کنارش و بغلش کردم که اشکش جاری شد : یه چیزی شده کتایون ...... قبل اینکه زنگ بزنی حالت خیلی خوب بود .... چی شدی یهو ؟ بهار جون زمانی که من زیر دستش عروس شده بودم تازه جواب ازمایش گرفته بود که سرطان سینه داره مثل اینکه الان حالش زیاد میزون نیست و برا شیمی درمانی میره . ولی گفت دوست داره کاره عروسی تو رو هم انجام بده . کتایون رو دوباره تو بغلم گرفتم تا اروم بشه که همون موقع مامان ملیحه هم از اتاق اماده بیرون اومد . دیگه به حرفامون ادامه ندادیم همگی سوار ماشین کامران که امروز خونه گذاشته بود شدیم راهی چالوس تا بریم مرکز خرید . با اینکه مجلسمون زن و مرد جدا بود اما مامان ملیحه اصرار داشت تا لباس پوشیده برداره و چون اخلاق من و کتایون هم به خودش رفته بود زیاد بهش گیر ندادیم و بالاخره بعد از کلی زیر و رو کردن لباس ها یه پیراهن بلند مجلسی کار شده به رنگ زرشکی انتخاب کرد که خیلی بهش می اومد . بعد از حساب کردن لباس و بیرون اومدن از لباس فروشی راهی طلا فروشی شدیم . مامانم زمان عقد کتایون برا سر سفره عقد یه نیم ست گرفته بود برا کتایون و یه سکه طلا هم برا میثم خریده بود که میثم همون سر سفره عقد داده بود به کتایون . برا من هم به انتخاب خودم یه نیم ست ظریف خرید و یه سکه هم برا ارین خرید . تا این کارو انجام بدیم ظهر شد و باید برمی گشتیم خونه برا ناهار . به اصرار مامان ملیحه از بازار تره بار چالوس وسایل و مایهتاج خونه رو خریدم وسوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه . هرچی موقع ناهار منتظر اقاجون و کامران شدیم که نیومدن ولی در عوض زنگ زدن به مامان ملیحه که اومد سر میز و در حالی که غذا می کشید برامون گفت : مثل اینکه جناب رادمنش امروز بابات اینا رو دعوت کرده به ناهار دوستانه و اونا هم تو رو دربایستی قبول کردن و ناهارشون رو با هم بخورن . ناهارمون رو در جمعی کاملا مادر و دختری خوردیم و بعد از ناهار تموم اشپزخونه رو جمع و جور کردیم و برگشتم به اتاقم تا کمی استراحت کنم . همین که به اتاقم رسیدم صدای زنگ گوشیم بلند شد .... مطمئن بودم ارینه . جانم ؟...... خوبی ؟..... خسته نباشی . سلام بر خانوم خودم ...... امروز معلومه حسابی شارژی عزیزم ..... ولی در عوض من حسابی خسته ام . چرا ..... چیزی شده ؟ نه کیانا جون ..... امروز یکم کارای شرکت بیشتر از سابقش بود به خاطر همین یکم خسته شدم . راستی خانومه از مزون تماس گرفت با من گفت گوشی خانومتون در دسترس نبود ...... گفته که لباست اماده هست عزیزم . خب کی بریم تحویل بگیریم ‌؟ برا عصری ساعت ۶ میام دنبالت که شام رو هم بیرون بخوریم ..... خوبه ؟ اجازتون رو هم گرفتم . عالیه ...... خیلی خوبه ..... منتظرت هستم . خداحافظ. خوشم میاد خیلی قشنگ ذوق میکنی ...... خداحافظ. گوشی رو که قطع کردم . اتاقم رو مرتب کردم و موهای بلندم رو شونه زدم و از کنار سرم گیس کردم . می تونستم بعد از خوندن نمازم یه ساعتی رو بخوابم تا شب موقع دیدارمون خسته به نظر نیام . فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh 🌿 ادامه دارد... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﻧَﺪﺍﺭﻡ ﺑِﺒَﺮَﻡ "ﻣَﺤﻀَـــــﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ" ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﺳـَﺮےٖ ﻫَﺴﺖ، ﻓـَﺪﺍٰےِ ﺳـَﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ" ﺍَﺯ ڪﻮﺩَکے ﺍَﻡ ﯾﺎٰﺩ ﮔِﺮِﻓﺘـَــﻢ ﮐِﮧ ﺑِﮕـﻮﯾَﻢ: "ﻣـﺎٰﺩَﺭ ﭘِـﺪَﺭَﻡ"ﻧَـﺬﺭِ ﭘِـﺪَﺭ ﻣﺎٰﺩَﺭ" ﺍَﺭﺑـﺎٰﺏ 💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌱
نمازهایت‌راعاشقانه‌‌بخوان‌حتی‌اگر خسته‌ای‌‌یاحوصله‌‌نداری‌تکرارِهیچ‌چیز جزنمازدراین‌دنیاقشنگ‌نیست.. 🌱
..💚 ‌‌از خیلِ معجزات تو، یک مهربانی‌ات کُفّار را برای مسلمان شدن بس است ... #مبعث‌_پیامبر عشق و مهربونی مبارک✨ #عید_مبعث •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ ⊰ • ⃟♥️྅
اعمال شب و روز مبعث یکی از چهار روزی که روزه‌گرفتن در اون با روزه هفتاد سال برابری می‌کنه، فرداست.🙏
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت455 نگاهم رااز چشم های خیره مرد دزدیدم. میخواستم باهرجه توان دارم دستم رااز دست های مشت کرده مرد رهاکنم،اما زورم به آن مرد نرسید. شیشه شرابی را که دردست داشتم رویش خالی کردم. بی هوا دستم را رها کرد، خشمگین گوشه پیراهنش را گرفت ونگه داشت، قطره های قرمز شراب از پیراهن سفیدش روی زمین می چکید. مردمست،که هوش وحواسش سر جایش نبود، شیشه شراب را به میز کوبیدو شکست. صدای خنده های مردان بی غیرت در اطرافم بالا رفت. سرم عربده کشید. _زنیکه احمق، چرا شیشه شراب و روی من خالی کردی. از درافتادن بایک مرد، ازنهیبی که میدادو دندان هایی که از حرص روی هم میفشرد، ترسیدم اما محکم در مقابلش ایستادم. _به چه حقی بهم دست زدی؟ _مچتو گرفتم نخوردمت که هلو. میخوای بدم مردای اینجا تلافی ریختن شراب رو پیراهنمو سرت خالی کنن. یه کم زیادی خوشگلی حیفه ازدست بدیم همچین لعبتی رو. ترسم را، ضعف ناتوانی زورو بازویم درمقابل یک مرد چاق و پر زور و بازو را نادیده گرفتم.سیلی محکمی حواله اش کردم. قسمت سمت چپ صورتش لرزید.سرخ شدو جای تک تک انگشتانم برجای ماند. بااخمی تند، شدت عصبانیتم را به مرد فهماندم. _ازمادر زاییده نشده کسی که به ماهتیسا یه نگای چپ بندازه. می شکنم دست مردای مثل تو وامثال تورو که بخوان یه نگاه چپ به من بندازن. حالا همه با تعجب به من نگاه می‌کردند. همه ساکت شدند، زن رقاص دست از رقاصی کشید. متوجه ترس مردهایی که دور میز نشسته بودند شدم، چنان ترس کرده بودند که صندلی ها یشان را محکم. چسبیده وخنده روی لبشان به آنی محو شده بود. ازهمه بدتر حال وروزمردسیلی خورده بود، که جای سیلی را دودستی ومحکم گرفته بودو روی صندلی از ترس کم مانده بود خودرا خیس کند. توقعم این بود بعد از خودی نشان دادن و سیلی زدن به این مرد ، فاتحه ام خوانده باشد، اما چنان زهر چشمی به مردهای هوس باز کافه نشان دادم که همه از ترس حتی جرات نگاه کردن به من را نداشتند. مرد با ترس ولکنت زبان گفت : _ای بابا... زری... این کیه راه دادی توکافت.لامذهب دستش چنان سنگین بود که گوشمو کر کرد. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️
دل ربودن از تمام خلق عالم کار توست ای طبیب درد مندان! عالمی بیمار توست از همان اول که پا در عرصه دنیا زدی حامل وحی خدا همراه و خدمتکار توست ❣️🌼 ❣️🌼 ❣️🌼
4_5929253281850198610.mp3
6.05M
شد‌نام‌دلربای‌رسول، وِردزبان‌روح‌الامین😍♥️!" 🌿
سلام بر رسولِ مهربانی... و سلام بر وارثِ مهربانیِ رسول، امام عصر سلام الله علیه... ▫️خدایا در روز مبارک حضرت خاتم الانبیا، ظهور حضرت خاتم الاوصیا را مقدر بفرما!
محمد(ص).mp3
5.34M
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ •💐مبعث اوج برکات... حاج امیر کرمانشاهی عیدمبعث‌پیامبر(ص)
بعضی‌هارودیدیدتانگاهشون میکنیم‌یادشهدامیفتیم؟ ایناهمونایی‌اندکه‌سایه‌به‌سایه شھادت‌زندگی‌میڪنند🚶🏿‍♂ راست‌میگفت:)💔🥀 حاج قاســــــــــم... (عج)
‌هر روز صبح به یادت هستم سلام بر پدر همه عالم صبح بخیر امام مهربانم دستی به روی سینه و دستی به سوی تو روی لبم گــل می کند آقا سـلام از دور
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان کوتاه ( باهمه بله با ماهم بله؟!! ) 🎧 ♦️ زن: فریدون،فریدون...کجایی فریدون... ♦️ مرد: هیییییییسسسسسسسسسس...ساکت باش زن، مگر صد بار نگفتم مرا بلند صدا نزن؟! طلبکارهاااااا..... صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - علی حاجی پور- کامران شریفی - مسعود صفری نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzade
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت456 زری که تمام مدت شاهد وقایع بود تندو سریع خودش را به میز رساند. میزرا با دستمالی پاک کرد وعاجزانه از مرد طلب بخشش کرد. زری_تورو خدا ببخشید آقا. مرد روبه زری گفت : _میدونی پیرهنی که تنمه چقدر قیمت داشته میدونی چقدر براش پول دادم همه لباسمو لک کرد. زری با تشری به من گفت : _دختره زبون نفهم، آخر کار خودتو کردی... زودتر لباس آقا رو ببر بشور تا لک نشده. نگاهم راسمت چهره پراز ترس مرد بردم. حتی جرات نگاه کردن به من را نداشت. زری دوباره روبه من لب زد. _باتوام دختر.. لباس آقا رو ببر وبشور تاهمبن امشب مثل سگ بیرونت نکردم تااز سرما یخ کنی. _چشم. باهمه تنفری که داشتم، اخمو روبه مرد لب زدم. _آقا پیرهنتو نو بدید براتون بشورم. مردازجابلندشد. ترسیده لب زد. _نمیخوام ممنون. روبه دوستان قمار بازش گفت : _معامله فسخه ، دیگه تااطلاع ثانوی اینجا قمارنمیکنم من رفتم.اینجا جای موندن نی.... مرد رفت، ماشینش راروشن کرد از کافه دورشد. سهراب _زری بهت گفته بودم این دختره به در این کارنمیخوره. زری_توخفه سهراب. زری ضربه ای نه چندان محکم بر پشت کمر من وارد کردو ادامه داد. _بروتوهمون اتاق... مشتری ها رفتن باهات کار دارم.مشتری های منو می پرونی حالا دیگه بی چشم و رو. زری با نهیب واخم من را روانه اتاق کرد، خیلی از کارم با آن مرد بی غیرت. احساس رضایت میکردم وبرایم مهم نبود تنبیه ازجانب زری چه باشد؟ ساعت سه ونیم شب شد. ازلای در نیمه باز اتاق، وارش را می‌دیدم، که شراب می‌برد. جام های خالی را دوباره پر میکرد. همه حرصم از وارش این بود که مثل من سرسوزنی هم. عذاب وجدان نداشت و باپولی که وعده اش را قبلا از زری گرفته بود وازاین کار نصیبش میشد، هیچ عبایی از خدمت به چند مرد قمارباز نداشت. سمت مهرزاد رفتم. پتو رویش را تا گردنش بالا کشیدم. سهراب تمام روز را چنان ازاین پسربچه کار می‌کشید که شب بی نا ورمق می خوابیدو تکان هم نمی‌خورد. نسیمی ملایم از سوراخ سمبه های کافه به داخل سرایت کرد، در نیمه باز را ببشتر بازکرد. چشمم بیشتر به جمال زن رقاص که. همزمان با رقصیدن شعر هم می خواند، روشن شد. جمالش زیبا بودو چه راحت وبی دغدغه خود را حراج چشم های گرسنه عده ای مرد کرده بود آن هم بی هیچ ابا وحجب وحیائی. اندامش را به نمایش میگذاشت و بابتش اززری پول می‌گرفت. اصلا همین زن رقاص بود که به کافه وقمارخانه زری، رونق بخشیده بود. مردان بیشتر به هوای تماشا می آمدند و بعد که چشم باز می‌کردند، گرفتار قمار شده بودند. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت ۱۲۴........ وضو گرفته بودم و داشتم صورتم رو خشک میکردم که کتایون اومد داخل و یه لباس کاور کرده دستش بود : اینم لباس من ..... بعد با کلی ذوق زیپ کاور رو باز کرد و گرفتش سمت من تا ببینم . خیلی قشنگه کتایون ..... حتمن توی تنت عالی میشه . باید به اقا میثم بگیم برات اسپند دود کنه چشم نخوری . لباسش یه پیراهن مجلسی حریر به رنگ ابی اسمونی بود . نمازم رو که خوندم درب اتاقم رو بستم و روی تخت دراز کشیدم و ساعتم رو برا یه ساعت دیگه کوک کردم که بیدار شم . ولی فکر مراسم و کلاس اون روز اصلا نذاشت بخوابم فقط از این دنده به اون دنده شدم . اخرش هم خسته تر از قبل از رختخواب اومدم بیرون و کلی به خودم فحش دادم که فوق لیسانس میخواستی چیکار ؟ یک کلام همون موقع میگفتی دوس ندارم فعلا ادامه تحصیل بدم . صورتم رو با کرم چرب کردم و لباس بیرون تنم کردم و از اتاق خارج شدم . میدونستم الانه که ارین هم برسه . اقاجون و کامران هم امروز خیلی زود از کار برگشته بودن خونه داشتن تو پذیرایی چای میخوردن . سلامی به همه کردم و رو به مامان ملیحه کردم : قراره ارین بیاد دنبالم ..... مثل اینکه لباسم اماده شده . الهی که خوشبخت بشی مامان جان ..... برو به سلامت .... اقاجونت گفت که ارین تماس گرفته و اجازه خواسته . گونه مامان ملیحه رو بوسیدم و از جمع خداحافظی کردم که همگی با هم برام دست تکون دادن که باعث شد خنده رو لبام نقش ببنده . همین که کفشام رو پوشیدم صدای بوق ماشین ارین به گوشم خورد . چند قدم رو تند کردم و خودم رو رسوندم کنار دروازه و درب رو باز کردم . از ماشین پیاده شده بود و داشت می اومد زنگ و بزنه که تا منو دید گل از گلش شکفت : سلام ....... عزیز دلم ..... خوبی ؟ مرسی .... تو خوبی ؟ درب جلو رو برام باز کرد و حین بستن درب جواب داد : بریم تا بهت بگم ........ از جواب دو سری که بهم داده بود دوباره خنده ام گرفت . اومد نشست پشت فرمون و حرکت کردیم که خم شد سمت من : همیشه همین طور واسم بخندی خستگی از تنم بره یه دنیا ممنونت میشم . دستم رو گرفت تو دستاش و طبق عادت این چند وقتش گذاشت رو پاهاش و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد . خستگی از چهره اش نمایان بود و معلوم بود روز کاریه سختی رو گذرونده . اما چشمای خاکستری رنگش که وقتی نور می افتاد داخلش حاله ای از رنگای مختلف به خودش می گرفت گرمای خاص خودش رو داشت ... همون گرمایی که من قبل از محرمیت از هول ذوب شدن زیر سنگینی نگاهش توان چشم در چشم شدن باهاش رو نداشتم . گاهی اوقات بعد از قضیه خواستگاری ارین پیش خودم فکر کرده بودم یعنی اگر یه خطبه محرمیت ساده اینقدر می تونه دل ها و قلب ها رو بهم نزدیک کنه و این احساس گرما و دوست داشتن رو به دل ادم ها بندازه پس زمانی که خطبه عقد دائم خونده میشه قراره چی بشه . در گیر و دار فکر کردن به احوالات و افکار درونی خودم بودم که ارین پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد . مثل اینکه رسیده بودیم . بعد از پیاده شدن اور کتش رو پوشید و همراه هم راهی طبقه دوم که مزون بود شدیم . خانوم کریمی با روی باز ازمون استقبال کرد و ازمون خواست چند لحظه ای رو در اتاق انتظار بمونیم ... چون دو تا عروس دیگه داشتن لباساشون رو پرو می کردن . حدود نیم ساعتی معطل شدیم و ارین خودش رو سر گرم گوشی کرده بود و مطالب مهمی که در زمینه مسایل دارو سازی پیدا میکرد رو برام میخوند که برام جالب بود چون تا قبل ارین اصلا پی مسایل پزشکی و اینجور چیزا نبودم حالا که داشت برام توضیح می داد به نظرم جالب می اومد . بالاخره خانوم کریمی با یه لبخند و پوزش خواستن از ارین منو برد تا لباسم رو پرو نهایی کنه . وقتی که منو برد جلو اینه تا خودم رو ببینم یه لحظه شک کردم که خودم باشم که تو اینه هستم و ساید یه عروس دیگه ای از پشت سرم عکسش تو اینه افتاده .
پارت ۱۲۵ ....... خیلی قشنگ شده بود و دوخت لباسم واقعا تمیز بود . بالا تنه لباسم به درخواست خودم کاملا پوشیده انتخاب شده بود که با سنگ ها تزیینی جواهر دوزی شده بود . تا به خودم بیام خانون کریمی خواست بره ارین رو صدا بزنه که بیاد تا لباس رو تو تنم ببینه که مانعش شدم . اگر الان ارین منو با این لباس میدید نمیدنستم عکس العملش چی میشد و یا اینکه خودم چه حالی پیدا می کردم . با تایید نهایی پرو لباسم اونو از تنم جدا کردم تا خانوم کریمی کاور رو انجام بده . برای روی لباس به پیشنهاد خود خانوم کریمی یه شنل بلند و کار شده به رنگ لباسم انتخاب کردم که موقع بیرون اومدن از ارایشگاه تو دید نا محرم ها نباشم . ارین چند تقه به درب اتاق پرو کوبید : اجازه هست بیام داخل . سریع کفشم رو که پام در اورده بودم پوشیدم و رفتم کنار درب و اروم گفتم : لباسم عالی شده ارین . اخمی در ابرو هایش انداخت و شیطنتی در نگاهش : پس من چی ؟...... من نباید می دیدم . انقدر سرخ شدم که خودش فهمید برای امروز با این حرفش خیلی زیاده روی کرده ولی از رو نرفت و ادامه داد : اشکالی نداره ..... روز عقد تو تنت می بینم . خانوم کریمی تموم وسایلی رو مربوط به لباسم بود رو کاور کرده تحویل ارین داد . خداحافظی کردیم اومدیم . با اینکه هوا بهاری بود ولی بازم سوز داشت . به سرعت سوار ماشین شدم و ارین دکمه فن گرمایشی رو روشن کرد . نگاهی به ساعتم که انداختم از هفت غروب هم گذشته بود و حالا میخواستیم بریم شام بخوریم . جلوی یه رستوران عربی که طبخ غذاش عالی بود نگه داشت و پیاده شدیم . بعد از نگاه کردن به منوی غذا ها هر دو نفرمون سبزی پلو و میگو مخصوص رو انتخاب کردیم که ارین از جاش بلند شد و اروم لب زد : میرم سرویس تا دست و صورتم رو بشورم ..... احساس میکنم خوابم گرفته . گوشیش که روی میز بود مدام ویبره می رفت و گاهی روش نوشته بود معاون شرکت ....... گاهی نوشته بود حسابدار ..... به نظرم ارین باید یه وقت استراحت مجزا برای خودش تعیین میکرد وگرنه حسابی خسته میشد . اوردن غذا ها و اومدن ارین با هم یکی شد . دست و صورت خیسش رو با دستمال کاغذی پاک کرد و نگاهی به گوشیش انداخت که کلی تماس از دست رفته داشت ولی به روی خودش نیاورد اروم گفت : خستم کردن به خدا ..... صبح تا غروب تو شرکتم یادشون نیست برگه ها رو برا امضا بیارن یا چه میدونم در مورد مفاد فلان قرار داد بپرسن .... همین که من پامو از شرکت بذارم بیرون زنگای اینا شروع میشه . بعد اشاره کرد بهم و ادامه داد : بخور غذات سرد میشه ..... غذای سرد واسه معده خوب نیست .... غذاش محشره . اولین قاشق غذا رو گذاشتم دهنم و بهش نگاه کردم که داشت با متانت غذاش رو می خورد . این عادتی بود که این چند وقت خیلی ازش دیده بود . وقت و بی وقت نداشت و چه تو جمع و چه بین خودمون دو نفر بسیار اروم غذا میخورد . ناخدا گاه یاد مریم افتادم که همیشه تند غذا میخورد و هنوز غذام تموم نشده اون غذاش رو خورده بود و دست به سینه منتظر تموم شدن غذای من بود . از فکر یهویی که در مورد کار های مریم کردم خنده ام گرفت که ارین هم لبخند زد : چیزی شده ؟ نه چیز خاصی نیست ..... دوستم مریم بر خلاف تو که خیلی اروم غذا میخوری مثل من ..... خیلی تند غذاش رو میخوره و بعد هی به جونم غر میزد بخور دیگه . راستی میخوای یه نفرو معرفی کنم برا دوستت ؟ .... داریم تو شرکتمون افراد متعهد و خوب که تزشون به دوست شیطون و سر به هوای شما بخوره . از اینکه در یه دیدار با مریم که روز سیزده به در بود اینقدر خوب مریم رو شناخته بود و راجب بهش اظهار نظر میکرد دوباره خنده ام گرفت . دیگه تا اخر غذا صحبتی نکردیم و مشغول خوردن شدیم . ارین غذاش رو تموم کرده بود که دستاش رو گذاشت رو میز : راستی میخواستم یه چیزی بهت بگم کیانا جون . نگاهی بهش انداختم : جانم ؟ فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh 🌿 ادامه دارد... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
تو را گم می‌كنم هر روز و پیدا می‌كنم هر شب بدین سان خواب‌ها را با تو زیبا می‌كنم هر شب ...! شبتون خوش 🌙 ‌‌‎‌‌
اسفند آمد❄️ ودرجیب هایش بوی بهار است🌸 وکمی غم ازگذرناگزیرعمر درجیب جلیقه اش🎈 حبه قند هایی ست تاکام سال کهنه راشیرین کند🎈 الهی خوش قدم باشی وشادی آورده باشی ❤️
❄️🍃سلام به آولین صبح اسفند 🌸🍃سلام به دوستان مهربان 🌼🍃سلام به گرمای محبت تان ❄️🍃امروزتان به زیبایی 🌸🍃نگاه خدا❣ 🌼🍃امروز شادتر باش ❄️🍃عاشق تر باش 🌸🍃مهربان تر باش 🌼🍃شكر گزارتر باش ❄️🍃ودرپناه عشق به خداباش
🌺🌺🌺🌺🌺 🌴 نماز روز آخر ماه و فضایل آن 🍁 ده رکعت نماز (پنج نماز دو رکعتی) در هر رکعت: ✅ یک مرتبه سوره حمد ✅ سه مرتبه سوره توحید ✅ سه مرتبه سوره کافرون ✅ پس از سلام دست‌ها را رو به آسمان بگیرد و بگوید: لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ حَيٌّ لَا يَمُوتُ، بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ [الطَّيِّبِينَ] وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ. ✅ سپس دست‌ها را به‌ صورت بکشد و حاجتش را از خدا بخواهد که دعایش مستجاب است و خدا بین او و جهنم هفت خندق فاصله قرار می‌دهد که اندازه هر خندق به فاصله آسمان تا زمین است. 🔻هرکه این نماز را بخواند برایش نوشته می‌شود: ✅ به‌ازای هر رکعت، یک میلیون رکعت ✅ دوری و برائت از آتش ✅ جواز عبور از صراط 📕به نقل از کتاب اقبال‌الاعمال سید بن طاووس جلد دوم ص 854 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺