🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_شست_هفتم
#نرگس
بعد از چند دقیقه که کمک کردم گفتم
نرگس:عزیزم من باید برم ، یه کاری دارم .
بلیک:دستت درد نکنه گلم
نرگس:راستی منو فراموش نکنی ها!
بلیک:با هم در ارتباط هستیم
نرگس:باشه ، فعلا خدا حافظ
بلیک:بای
رفتم داخل خونه خودم ، چند با گوشیم زنگ خورده بود ، نگاه کردم ناشناس بود ، برای همین دیگه زنگ نزدم .
شب رو خوابیدم و فردا صبح ساعت ۷ رفتم اداره .
وقتی رسیدم رفتم روی میز خودم که دیدم یه پرونده سر میزه ، برش داشتم و به اطراف نگاه کردم ، یهو یه صدا از پشت سر اومد برگشتم دیدم آقا رسوله .
رسول:سلام، آقا محمد گفت چون پنجشنبه اولین ماموریت دستگیری شما و نرجس خانومه این رو بهتون بدم و بگم که بخونید و اماده باشید .
نرگس:سلام ، ممنون ، همین یدونه ؟
رسول:نه ۲ تا بود مال نرجس خانوم رو بهش دادم ، اینم مال شما .
نرگس:مگه نرجس اینجا بوده؟
رسول: یه سر اومدن و رفتن .
نرگس:بازم ممنون .
بعد هم بدون توجه بهش نشستم روی صندلیم و شروع کردم به خواندن .
به خودم که اومدم ۲ ساعت گذشته بود .
از ۸ اینجا بودم و الان ۱۰ بود !!!
صبحانه هم نخورده بودم .
از توی کشو ی میزم یدونه کیک برداشتم ، رفتم داخل خوابگاه و یدونه قهوه درست کردم که با کیکم بخورم .
داشتم از پله ها پایین میومدم که یه دفع ...!!!!!!!!!!!!!!!
پ.ن:بمانید در خماری 😌😈
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
این چه کوفتی بود !!!
عیب نداره ، بفرمائید
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
۱.ببینم چی میشه ۲.ندارم شرمنده #همراه_گاندو دست خودت رو میبوسه ۳.سیع میکنم ۴. #خادم_الزهرا
۴. عزیزم اولا که اونا فقط گاندو بازی نکردن و خیلی فیلم سریال های دیگه با مزمون های متفاوت بازی کردن ، دوما هر کسی که بازیگر میشه دنبال شهرت ، همین الانش شما بازیگرای گاندو رو نمیشناسی؟! ، میشناسی پس گمنام نیستن
ولی مامور های امنیتی یا بهتر بگم سرباز های گمنام امام زمان عکس که چه عرض کنم حتی یه اسمی هم ازشون برده نمیشه یعنی باید که برده نشه
در حالی که شما میبینی همین بازیگرای گاندو روزی ۱۰۰ تا عکس از خودشون منتشر میکنن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
۱.ادمین جان لطفا بیشتر بزارید ۲.چشم ۳.چیشده ۴.بله چطور ۵.چی ۶.😂 ۷.چزا ماسک نمیزنید ماسک بزنید کرونا
۸. فقط یه چیزی چرا یکی به اسم خودشه یکی به اسم تو گاندوش؟😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#همراه_گاندو بله درست میگویند همه توجه کنند بزارید 😐 بله
آقا محمد توی اطلاعات سپاهه چون اگه دقت کنید آخرش توی تیتراژ از هزار تا فرمانده سپاه تشکر کردن و اینکه اون تو خانه امن بود که توی وزارت اطلاعات بود
من مطمئنم از سپاه هستن حالا بازم هرجوری که دوست دارید فکر کنید
هر کدوم از بازیگران اصلی اگر خانوم بودند خوشگل تر بودند و خنده دار تر 😂🤣😂🤣
#گاندو
#سرباز_امام_زمان
@gandoedamedarad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی سم که با عکسا ساختم🤣🤣
#ساختخودمون
#گاندو
هدایت شده از ✌✧﴿جۏٵݩٵݩ ڱاݩدۅ﴾✧ 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی سم که با عکسا ساختم🤣🤣
#ساختخودمون
#گاندو
《و خدایی که در این نزدیکی ست ؛ سر آن کوه بلند ، لای آن شب بو ها!》
🌜🌕 🌖 🌗🌘 🌑 🌒🌓 🌔 🌕🌛
شبتون ستاره بارون ، دلتون به اندازه آسمون !
🌍💫🌹🍃
شب خوش تا فردا ⭐️☁️🌥⛅️🌤☀️
#سرباز_مهدی_عج
gan.novel.do یک او!
پارت یازدهم
(شش ماه قبل)
* راوی *
با دلی خون از داوود دل کند و رفت...
سوار هواپیما شد! تمام فکر و خیالش سمت داوود و آقا محمد بود...
میدونست که سفر خطرناکیو در پیش داره...
دیگه ایران نیست که بتونه امیدوار باشه به نجات... این یعنی اولین اشتباه آخرین اشتباهه...!!
خسته سرش رو آروم روی صندلی گذاشت...
انقدر فکرش درگیر بود که حتی ترس از ارتفاع رو هم یادش رفته بود...
دلش از همین الان برای داوود و محمد تنگ شده بود...
چقدر دلش میخواست این یک ماه هر چی زودتر تموم میشد تا میتونست دوباره ببینتشون:)
بالاخره رسید...
چقدر هوایی غیر از هوای کشورش براش سنگین بود...
چقدر ندیدن مردمش دلتنگش کرده بود...
پا به خاکی گذاشت که خاک مادریش نبود...
ولی دلش روشن بود!
اومده اینجا که برای خاک و مردمش بجنگه...
یاده قولی که به داوود داده بود افتاد...
باید بر میگشت...حداقل بخاطر داوود..!
از دور کسیو دید که براش دست تکون میداد... علی بود...پسری که پنج ساله عمرشو تویه خاک غریب بخاطر خاک کشورش گذرونده بود...
رسول فکر کرد که چقدر سخته کار علی...که دور باشی از همه ی چیزهایی که متعلق به توئه:)
علی رو به آغوش کشید و باهم به سمت خونه ی امنشون رفتن...
فردا صبح به سمت دانشگاه مورد نظر حرکت کرد...به عنوان یه دانشجوی نابغه!
رسول و تیم خوب میدونستن که اگه رسول بخواد تو شرکت مورد نطرشون استخدام شه باید دانشجوی این دانشگاه باشه...
همه ی هدف روی اون شرکت بود...شرکتی که هدفی جز ایران نداشت!
بسم الهی گفت و وارد دانشگاه شد....
پ.ن:حالا حالا با رسولتون کیف کنین:)
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت دوازدهم
(شش ماه قبل )
* راوی *
همه چی توی دانشگاه ردیف بود....معلوم بود باهوشی که داره همه رو مجذوب خودش میکنه...! رسول بودا...کم کسی نبود....پسر نابغه ی ایرانی...کسی که میتونست واقعا تو یکی از این دانشگاه های یک دنیا درس بخونه و پیشرفت کنه...ولی پیشرفت از نگاه اون معنیه دیگه ای داشت...پیشرفت برای اون پیشرفت در نظر خدا بود... نه در نظر مردم... اون داشت تلاش میکرد برای مردمش... برای خاکش...
سرش روی بالش گذاشت و مثل همیشه قبل از خواب به فکر فرو رفت...پونزده روز بود که داوودو سعید و محمد و فرشید و ندیده بود...!
دلش برای میزش یه ذره شده بود...
با خودش فکر کرد الان که نیست حتما علی سایبری جاشو گرفته و ...
لبخندی به لبش نشست...
هنوز از شرکت مورد نظر واسه جذب نیرو نیومده بودن...
میترسید این دوری بیشتر طول بکشه...
حتی دوست نداشت ۳۰ روز بشه ۳۲ روز!(ولی شد ۶ ماه!)
دلش برای خاک و وطنش تنگ شده بود...
آروم به خواب رفت...
صبح که شد به سمت دانشگاه رفت...
با دیدن جمعیتی از دانشجوها که دور هم جمع شده بودن به سمتشون رفت...
با گوش دادن ب حرفاشون فهمید امروز همون روزیه که منتظرش بوده...!
قراره برای جذب نیرو بیان...
استرس تموم وجودشو گرفت...زیر لب بسم الهی گفت...اگه امروز انتخاب میشد نصف بیشتر ماموریت تموم بود...
داخل محوطه که شد... رئیس دانشکده رو دید که پیش چند نفر غریبه واستاده بود و حرف میزد...همون که رسول و دید صداش کرد...
+ایلیا...
رسول به سمتشون رفت... دل تو دلش نبود...
رئیس دانشکده اونارو بهم معرفی کرد و رسول فهمید موفق شده...!
پ.ن: داره میره تو دهن شیر مگه ن؟!
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت سیزدهم
(شش ماه قبل)
* راوی*
۲۰ روز بود که از داوود و بچه ها و فرمانده دور بود...
دلتنگی خفه اش میکرد...
حتی نتونسته بود تو این مدت یبار با داوود حرف بزنه!
هنوز یاد روزه جداییشون حالش و بد میکرد...
دل داوود گواهی بدی داده بود...
دل خودشم دست کمی نداشت:)
حس میکرد این دوری خیلی بیشتر از یک ماه طول میکشه...
ولی به داوود قول داده...
و حق نداره زیر قولش بزنه!
تویه شرکت مشغول به کار شده بود...شرکتی که به سفارش mi6 تاسیس شده بود... شرکتی که یه سری نیروی خیلیییی مجرب و کار بلد و از بهترین دانشگاه ها استخدام میکرد به اسم هزار و یک کار... ولی بدون اینکه بدونن اونارو وارد یه بازی کثیف میکرد... جاسوسی از ایران!
رسول تویه این مدت کوتاه مدارک زیادی جمع کرده بود... که وجود رابطی از اونهارو در ایران تایید میکرد...تک و تنها داشت میجنگید...
***
امروز ۲۹ امین روزه که دور از وطنه...
تو این مدت کلی مدرک جمع کرده و بیشتر رابطارو تو ایران شناسایی کرده! ولی باز دلش راضی نیست!
خط سفیدشو دراورد و به آقا محمد زنگ زد...
صدای گرم آقا محمد تو گوشش پیچید و دلش آروم شد...
-سلام آقا...بدون طول دادن عرض میکنم... من هر چیزی ک لازم بود و پیدا کردم... ولی یه اتاق هست که خیلی روش حساسن...اطلاعات مهمی توش هست...من... من... باید برم داخل اون اتاق!
+نه رسول! بسه همینقدرم...
-ولی آقا! باشه...اطلاعاتو امشب براتون میفرستم...خدانگهدار!
اطلاعات و ارسال کرد...خیالش راحت شد...
فردا صبح وقتی داشت به سمت اتاق کارش میرفت... چشمش به اون اتاق افتاد...دور و ور خلوت بود...همه رفته بودن جلسه!
لبخندی به لبش نشست...
به سمت در رفت!
پ.ن:رسول...
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت چهاردهم
(پنج ماه قبل)
* راوی *
به سمت در رفت...
شک داشت...
فکر کرد...
به نه گفتن آقا محمد...
به قولی که به داوود داده!
به چشمای منتظر مادرش...
به سعیدی که به روش نمیاره اما نگرانشه...
به رفیقش فرشید...
به علی... که اگه اتفاقی بیفته چجوری به آقا محمد بگه؟
پاشو کشید عقب...
واستاد...!
فقط بخاطر قولش به داوود...
آروم رفت و از کنار میزش کیفشو برداشت...
به سمت خونه ی امن رفت...
فردا بغل داوودش بود... کنار فرماندش...پیش رفیقاش... لبخندی زد... کارشو انجام داده بود...موفق بود...
به خونه رسید...رفت وسایلاشو جمع کنه...
مثل همیشه دونه دونه ی وسایلاشو چک کرد!
لپ تاپش...کابلش...فلش اطلاعاتی ک جمع کرده بود... همه رو فرستاده بود به سازمان ولی فلشم لازم بود خب... اما...اما... فلش نبود... کجاست؟؟
اون فلش کم فلشی نبود...
اون فلش همون اولین اشتباهی بود که میتونس آخریش باشه...!
کلافه دستی به صورتش کشید...
لنتیی زیر لب گفت و همه جارو زیر و رو کرد...
علی خونه نبود... چیکار باید کنه؟
استرس سرتا پاشو گرفته بود...
از خونه زد بیرون...
به سمت شرکت رفت...
علی اومد خونه با بلیت تو دستش...
-رسول جان... رسول... کجایی پسر؟ آماده شدی؟
جوابی نشنید...
بهش زنگ زد که صدای موبایل از داخل اتاق اومد...
کلافه شد... رسول کجا رفته الان که باید برگرده؟ موبایلشو برداشت...۵ بار داوود بهش زنگ زده بود:)
تا شب همه جارو گشت... رسول نبود!
تلفن رسول داشت میسوخت... نمیتونس جواب بده! ممکن بود ردشونو بزنن... تلفن خودشم خاموش کرد...آقا محمد و داوود میمردن... اما چاره نبود...
فقط ی چیزی فکرشو مشغول کرده بود...
رسول نبود!
پ.ن:رسول نیست:)
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
ادیت کاورو با آهنگش گوش کنین❤
پارت پانزدهم
(حال)
*داوود *
آروم به سمت اتاق آقا محمد رفتم...هنوز درو نزده بودم که از پشت شیشه دیدم داره تو اتاقش نماز میخونه🙂
همیشه عاشق تماشای نماز خوندنش بودم...
کاش خدا دعاهای فرماندمونو ببینه و بر گردونه گمشدمونو:)
در زدم و رفتم داخل...
وقتی نمازش تموم شد آروم برگشت سمتم...
چشمای فرمانده قرمز بود...🥲
چقدر هممون حالمون بد بود 🙃
چقدر هممون رسول کم داشتیم💔
چقدر هممون یک او ! نداشتیم🙂
📣آقا محمد...من میخوام برم انگلیس🙃اجازه بدین برم دنبالش:)
آقا شش ماه بس نیست؟
📣آقا محمد اصلا اگه به گفته شما زنده نیست...
📣اصلا رسول من...داداش من...رفیق من... مرده🙂
📣نباید بفهمم جنازش کجاست؟؟
کلافه نگاهم کرد🙂
دستی به سرش کشید...
داشت آتیش درونشو سرکوب میکرد💔
دلتنگیشو💔
نگرانیاشو🙂
بالاخره حرف زد...
محمد:داوود...میخوای به جا یکی دوتا از دست بدم؟💔
فکر کردی نبود رسول برام آسونه؟؟
فکر کردی وقتی جاش یکی دیگه نشسته راحتم؟🙂
صبر کن ب موقعش💔
صبر کن داوود:)
سرمو انداختم پایین و با بغض رفتم بیرون...
مهرداد اومد سمتم🙂
مهرداد:داوود جان؟
به صورتش نگاه کردم...اون گناهی نداشت...چقدر منو یاده رسول مینداخت:)
📣جانم؟
مهرداد:نگران نباش🙂دلم روشنه آقا رسول برمیگرده🙃
📣دیگه طاقتم طاق شده مهرداد💔
اومد جلو و آروم بغلم کرد...
چقدر دلم تنگه بغلته رسول🙂💔
دلتنگ بودنت...
کاش زنده باشی💔
کاش قولتو یادت نره🙂
کاش میدونستم کجایی:)
کجای این دنیایی ؟
کاش بودی💔
کاش🙃
پ.ت:رفیق با مرام من کجای دنیایی؟!:)
#خادم_الزهرا
بچه ها دیگه دیوانم نکنید که پارت ها کوتاه هست کم میزارید
بفرمایید .
پی ویم ترکیده 😂
قشنگ تر از اونی که فکرشو بکنید!!
#فرمانده
#شهیدانه
..کتوشلواردامادےاشرا
تمیزونودرکمدنگهداشتهبود
بهبچههاےسپاهمےگفت:
براےاینکهاسرافنشود
هرکدامازشماخواستید
دامادشوید
ازکتوشلوارمناستفادهکنید
اینلباسارثیهےمنبرایشماست
پسازازدواجما
کتوشلواردامادیمحمدحسن
وقفبچههایسپاهشدهبود
ودستبهدستمےچرخید
هرکدامازدوستانشکھ
میخواستنددامادشوند
برایمراسمدامادیشان
همانکتوشلواررامیپوشیدند
جالبترانکه
هرکسیهمانکتوشلوار
رامیپوشید
بهشهادتمیرسید!♥️🙃
روایتیازهمسر↯
-شهیدمحمدحسنفایده🌱
@GandoNottostop
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
پشت صحنه↫💙😐
گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
#نه_به_توقف_گاندو🚫
#گاندو_سازان_مچکریم🙏
#گاندو_صدای_ماست🗣
↬『 @Gand001400 』 ꠹💛🌼
#حمایت_کنید✊
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
من میگم یه جا دیدم اینو↫😂❤️
گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
#نه_به_توقف_گاندو🚫
#گاندو_سازان_مچکریم🙏
#گاندو_صدای_ماست🗣
↬『 @Gand001400 』 ꠹💛🌼
#حمایت_کنید✊